بایگانی ماهیانه: مارس 2011

یازدهم مارس دوهزار و یازده

صبح شده بود. یعنی اتاق روشن بود. من بازهم تبش را داشتم. دو ساعت شاید بیشتر نخوابیده بودیم. خودم را چسباندم به پشتش که رو به من بود و شروع کردم به بوسیدن گردنش. هردویمان هنوز برهنه بودیم. بوسه‌های کوچک … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

دهم مارس دوهزار و یازده

وسط کوهی از خرت و پرت و خرید‌های جا به جا نشده و سیم‌های ولوی سیستم صوتی، که خریدم و فکر کردم خودم می‌تونم سرهمش کنم و نصبش کنم به دیوار و چه خیال خامی، لباس‌های نشسته و ظرف‌های کپک … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

نهم مارچ دوهزار و یازده

یک مغازه فرش/ عتیقه فروشی در مرکز سنتاباربارا است که صاحبش یک آقای افغان خوش‌زبانی است. ما یک بار پایمان شکست و رفتیم داخل این مغازه و این رفتن همانا و دل و دین باختن همان. نه به آقای صاحب … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

هشتم مارس دوهزار و یازده

شب یلدا بود. سن‌فرانسیسکو بودیم. همان روزهای شوک‌ اولیه من بود. باران سیل‌آسا می‌بارید. من و نگار تنها بودیم در خانه یکی از بچه‌ها و همه شب جای دیگری دعوت بودیم. فکر کنم بقیه رفته بودند بیرون که بگردند. زیاد … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشتم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

هفتم مارس دوهزار و یازده

ع شمع‌ها را روشن کرده، شراب را گذاشته کنارشان. لامپ‌ها خاموش، دست گل ارسالی از عزیزترین دو عالمم را گذاشته روی میز. الان یک ظرف لوبیا پلویی را که عطر زعفران و دارچینش خانه را برداشته داده به دستم. مرا … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفتم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

ششم مارچ دوهزار و یازده

مامور شهرداری دوچرخه را ضبط کرد سه بار رویش اخطاریه چسبانده بودند که از آنجا تکانش دهند زن هیچ وقت سوار آن دوچرخه نشد می‌ترسید هیچ وقت دوچرخه سواری یاد نگرفت زن پا نداشت

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

پنجم مارس دوهزار و یازده

شب‌هایی هم هستند که آدم باید تا صبح بیدار باشد و فکر کند که توی آن تخت چه می‌کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

چهارم مارس دوهزار و یازده

گفتم ببخشید که امروز آشفته‌ام. گفت از وقتی شناخته‌ام‌ات به همین‌ اندازه مشوش بود‌ه‌ای. در واقع هیچ‌ وقت جانت آرام نبوده. لابد شده‌ام آن بازیگر تاتر خیابانی هر شبه که بالاخره یک روز دیالوگ‌هایش یادش می‌رود و تماشاچی زرنگ می‌فهمد … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

سوم مارس دوهزار و یازده

خب لامصب! یه بار به جایی اینکه تو جواب دلم برات تنگ شده بگی منم همینطور، (اگه واقعا شده البته) خب خودت بگو. می‌میری؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

دوم مارس دوهزار و یازده

یه وقتایی تو یه جاهای بی‌ربط، سر کلاس، موقع ظرف شستن، رانندگی، خرید قهوه، کنار دریا وقت درس‌خوندن و …یه جریانی می‌ریزه توی تن. احساس می‌کنی سینه‌هات دارن سفت می‌شن و چشاتو می‌بندی و گردنتو می‌کشی به یه طرف. دلت … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم مارس دوهزار و یازده بسته هستند