نهم مارچ دوهزار و یازده

یک مغازه فرش/ عتیقه فروشی در مرکز سنتاباربارا است که صاحبش یک آقای افغان خوش‌زبانی است. ما یک بار پایمان شکست و رفتیم داخل این مغازه و این رفتن همانا و دل و دین باختن همان. نه به آقای صاحب مغازه که به این فرش‌ها و لوازم عتیقه.
خودش می‌رود از افغانستان و آسیای میانه درهای کهنه، کمدهای شکسته، فرش‌های پاره،‌ ظرف‌های مسی، میز و صندلی کنده‌کاری شده قدیمی و هزار و یک جور گنج دیگر را می‌آورد می‌ریزد توی مغازه‌اش. لامصب به شدت هم گران است. به شدت.
من که می‌روم توی این مغازه، کلا یک چیزهایی یادم می‌رفت. اولا که متراژ این فسقل خانه یادم می‌رود. فکر می‌کنم چقدر این فرش‌ها قشنگ‌اند. برای کدام جا آخر؟ این کمد، این در چوبی، این شمعدانی، این پشتی،…بعد هم کلا یادم می‌رود که با چه پولی دارم زندگی می‌کنم و اصلا این هفته پول دارم شیر و ماست بخرم یا نه. احساس می‌کنم می‌توانم کارت اعتباری را بدهم و اصلا نپرسم هم که قیمت اینها چیست. نمی‌دانم چرا، اما کلا یادم می‌رود.
یا این مغازه باید بسته شود، یا من از این شهر بروم. امروز دوباره رفتم توی مغازه و به آقای صاحب مغازه گفتم در حق من پدری کند و نگذارد من دیگر چیزی بخرم. گفت بیا این انگشتر را بگیر و از مغازه برو بیرون. اما آن کمد لعنتی اخری…جا ندارم. پول ندارم. بفهم. بفهم!‌

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.