یازدهم مارس دوهزار و یازده

صبح شده بود. یعنی اتاق روشن بود. من بازهم تبش را داشتم. دو ساعت شاید بیشتر نخوابیده بودیم. خودم را چسباندم به پشتش که رو به من بود و شروع کردم به بوسیدن گردنش. هردویمان هنوز برهنه بودیم. بوسه‌های کوچک نوک لبی. خوابش عمیق بود. این را می‌دانستم و می‌دانستم که همیشه وحشت‌زده از خواب می‌پرد. آرام می‌بوسیدم. گردنش را،‌شانه‌هایش را. گوشهایش را. دلم می‌خواست بیدار شود وبچرخد طرف من. نشد. دستم را حلقه کردم دور کمرش. شکمش را نوازش کردم، بالاتر را، روی سینه‌‌اش،‌ گردنش. بعد خواستم بروم پایین. می‌خواستم بیدار شود. تبم تندتر شده بود. خواب خواب بود. دستم را بردم روی کمرش. نگذاشت پایین‌تر بروم. دستم را برداشت و گذاشت روی سینه‌اش و همانجا نگهش داشت.
آب سرد ریخته بود رویم. یادم نمی‌آمد کسی دست مرا پس زده باشد. سعی می‌کردم منطقی باشم. خواب بود،‌ خواب سنگین صبح…سخت بود خیلی منطقی بودن. فکر می‌کردم باید بفهمد که حالم اینطور است. می‌خواستم دستم را بکشم و کاری را که می‌خواهم بکنم. از طرفی می‌دانستم که تجاوز هم نباید کرد و وقتی دستم را برمی دارد، یعنی نه. من به نه شنیدن وقتی برهنه‌ام عادت ندارم. یعنی تجربه‌اش را نداشتم. نفس عمیق کشیدم. دست‌هایم را به زور از دست‌هایش رها کردم. به پشت خوابیدم و کمی به سقف نگاه کردم. بی منطق بودم. کاری نکرده بود. فقط آن وقت نمی‌خواست، اما من دلم می‌خواست صدای نفس‌های مرا می‌شنید. فکر کردم آیا پس زده و نخواسته یا بگذارم به حساب خواب صبح. هی فکر کردم آدم‌ها متفاوتند. در‌ک کن. خودش چندساعت بعد گفت که هیچ یادش نمی‌آید و خوابش چیز غریبی است، اما من یادم ماند که عملا گفته بود نه و من تصمیم گرفته بودم که ادامه دهم، که چقدر به تجاوزکردن نزدیک شده بودم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.