دوگانگی

یه ور قضیه:
من بچه شهرم. عاشق آسمانخراش و چراغ و نور و خیابون. مردمی که راه میرن و قهوه به دست خودشون رو به ایستگاه بعدی میرسونن. کافه های که صندلی هاشون کنار خیابونه. آبجوهایی که فقط بهشون لب میزنم و متنفرم از بوشون. زندگی یعنی لایی کشیدن بدون چراغ راهنما. یعنی سرت رو بالا گرفتن تا خوندن اسم یه برج. زندگی یعنی سرعت. یعنی مردم. من عاشق مردم هستم. عاشق بودن بینشون. عاشق نشستن تو یه کافه و تنها موکا خوردن و به بقیه نگاه کردن. دوست دارم لباس خوب بپوشم و برم تو خیابون. خرید کردن لذت بخشه. دیدن مارکها و تخمین زدن قیمت یه کیف هرچند زرده و پنیری اما من دوستش دارم. این زندگی منه. لذت میبرم از دیدن خودم تو ویترین مغازه ها. از تجسم خودم تو لباسها. از اون همه تجمل. از ماشینها. از اینکه بگم وای بنتلی رو دیدیّ! از بودن توی شهر و سرعت شهر حس زنده بودن بهم دست میده. فکر میکنم سطح زندگی آدم رو میکشه بالا. زنده میشم با دیدن شهر.
این ور قضیه:
این دو سه سالی که تو محیط ساکت و آرومی مثل این شهر زندگی کردم, آرامش محیط من رو هم آروم کرده. سکرمنتو شهر کوچیکی نیست. اصلا کوچیک نیست. اما پخشه. یعنی افقی گسترش پیدا کرده نه عمودی. چطور بگم که فلته؟ همه جا پر از درخت و خونه های بزرگ و سنجابه. همیشه پارکینگ داری. مردمش موقع رانندگی راهنمامیزنن. همیشه کسی هست که وقتی از فرعی به اصلی می پیچی بهت راه بده. وقتی توی یه مرکز خرید راه میری همه بهت لبخند میزنن. مهم نیست چی بپوشی – هرچند هیچ جا مهم نیست- اما راحتی وقتی مثل من همیشه با پیژامه میری خرید. مهم نیست سوتین بسته باشی یا نه. زندگی آرومه. به شدت آروم. آروم اما روون. دغدغه ترافیک و دیر رسیدن و کثیفی هوا رو نداری. آرامش میاره زندگی تو این شهر .
——————————-
هر وقت برای سفر یا حتی یه دیدار کوتا به شهری مثل لوس آنجلس میرم, هر دوتای این حس ها با هم قاطی میِشه. از طرفی یادم میاد که چقدر شهر رو دوست دارم و دلم برای زندگی شهری – از مدل تهران و لوس آنجلس – تنگ شده و از طرف دیگه لحظه شماری میکنم که برگردم به اینجا و آروم بشم. عجیبه . انگار برای هر دو ساخته شدم. سرعت زندگی اونجا همونقدر برام لذت بخشه که آرامش اینجا.
ولی فکر میکنم و میبینم آیا میتونم همه این حجم برنامه رو تو جایی مثل اونجا هم اداره کنم. که آیا اونجا اونقدر آزادی انتخاب و عمل دارم یا نه. میتونم ساعت پنج صبح بیدار باشم و دوازده که میخوابم بازهم یه ذره انرژی تو وجودم باقی مونده باشه؟ یا حتی خیلی ساده. اصلا مسافتها تو کلان شهری مثل اونجا به من این اجازه رو میده که به ورزش و کار و درس و خرید و خانواده همه با هم برسم؟ من الان از کارم که تعطیل میشم فقط چهل و پنج دقیقه اونهم تو اوج ترافیک اینجا باید رانندگی کنم که به دانشگاهم برسم یا بعد از کلاس فقط یه ربع طول میکشه برسم خونه. همیشه هم بین راه یه مغازه ای هست که من خریدم رو هم انجام بدم. اصلا میشه این برنامه رو تو کلان شهری مثل اونجا – حالا نه لزوما لوس آنجلس, بلکه هر کلان شهر دیگه ای مثل اون- اجرا کرد؟
باز هم حرف دل و عقله. وقتی اونجام دلم اونجا رو میخواد و وقتی برمیگردم عقلم میگه خودت فکر میکنی میشه؟ یه چیز دیگه ای هم بود. به وحید گفتم زندگی تو این جور جاها آدم رو مجبور میکه سطح خودش رو بکشه بالا. آدم رو زود تر جلو میبره.
وحید گفت این همون چشم و همچشمی میشه حتی اگه از نوع پنهانش باشه. تو مجبوری بیشتر کار کنی که بتونی خرج کرایه خونه و قسط ماشین و بقیه خرید ها رو بدی. اون وقت هم اولین چیزی که باید بزنی ازش درس خوندنت هست. خودت رو قانع میکنی که واحد کمتر برداری اما یه دفعه میبینی اونقدر گرفتار شدی که کلا فراموش کردی که چه باید بکنی.
وحید میگفت الان تو سکرمنتو نه برای تو مهمه که با ماشین سال نود و پنج بری سر کار و درست نه برای همکارات و دوستات. اما ببینم همین دو روزه چقدر حرف بنز و بی ام دبلیو رو شنیدی از دور و بری ها؟ این تجمل برای مایی که نداریم استرس میاره.
راست میگفت. اولا تحت هیچ شرایطی نمیتونم با جامعه ایرانی های لوس آنجلس قاطی بشم – مسلم هست که جمع نمیبندم. کلا جو رو میگم و میدونم که منظورم درک میشه- و دوم اینکه لزومی هم نمیبنم.
حرف زیاده. اما آخرش این میشه که همچنان سرزمین رویایی من برای زندگی میشه یه چیزی بین این دو تا. یا شاید هم تلفیق اینها. میشه یه خونه دو طبقه تو خیابون ” مارینا” ی سن فرانسیسکو. جایی که رو به رو اقیانوس آرامه. یه ورش گلدن گیت و یه ور دیگه آلکاتراز. خیابون آرومی که دون تان رو میشه از پنجره پشتی دید و اقیانوس رو از پنجره جلویی.
( فقط یه توضیح کوچولو برای دوستانی که نمیدونن این هست که این منطقه به حدی گرون هست که هر ملیونری هم نمیتونه بره اونجا خونه بخره. قضیه شتر و این حرفاست دیگه…..)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوگانگی بسته هستند

عصبانی ام!

اگه نگم میترکم….
یکی از این فامیلهای خیلی نزدیک( شما بخونید یکی از خاله های محترم بنده) مرتب پیغام و گلایه میکرد که اینها به ما زنگ نمیزنن. اولا که من نمیدونم کجای تاریخ نوشته شده که کسایی که اینور هستن باید زنگ بزنن. کی گذاشته این قانون نانوشته رو؟ خوب. من وظیفه خودم دونستم گفتم چشم.
دیشب یه کارت تلفن آنلاین خریدم امروز تو راه اومدن زنگ زدم.
گلایه ها و شکایتها که تموم شد و ما هم از زنده بودنمون پشیمون شدیم اونقدر که عذر خواهی کردیم و گفتیم شرمنده و شما ببخشید و یه ذره سرمون شلوغ هست و از این حرفها. تموم مدت دلم میخواست بگم یعنی یه کارت تلفن خریدن اینقدر تو ایران سخت شده؟ اما نگفتم.
یه دفعه صاف صاف برمیگرده میگه: تو نمیخواهی بچه دار بشی؟ من یه لحظه موندم. این یکی از خصوصی ترین سوالهایی هست که میشه از کسی کرد. من به خاطر ندارم مامان یا بابا حتی یه بار به خودشون اجازه داده باشن در این مورد حرفی بزنن.
من یه لحظه ساکت میشم. حوصله توضیح همه فلسفه ام رو ندارم که بچه نمیخوام
آروم میگم. فعلا وقتش نیست. در گیریم.
نه چپ میره نه راست. یه دفعه بر میگرده به من میگه: میدونی. تو از اولش تنبل بودی. از تنبلیت هست که نمیخواهی زیر بار مسولیت بری. وگرنه مگه ما نداریم. پدر و مادرت چه گناهی کردن؟ اونها شاید دلشون بخواد. تو همیشه بهونه میاوردی که از زیر بار مسولیت در بری.
یه لحظه دهنم رو باز کردم بگم: حالا تو که دوتا داری چه…..نگفتم. هیچی نگفتم. آروم خندیدم و گفتم فکر نکنم به مامان و بابا ربطی داشته باشه که بخوان تو این جریان دخالت کنن. ( امیدوار بودم دیوار بفهمه منظورم رو)
هر طور بود سرو ته جریان رو هم آوردم و خداحافظی کردم.
خیلی حرفش سنگین بود. درسته حرف مردم رو به هیچ جام نمیگیرم اما اینکه بشنوم تنبل هستم …یه ذره زور داشت..یعنی بیشتر از یه ذره….
عوضی.
پی نوشت: ببینید. اینکه از خانومی بپرسن بچه داری یا اینکه برنامه ای برای بچه دارشدن داری چیز نویی نیست و اصلا هم نمیشه گفت به ایرانی بودن بر میگرده. من نود درصد همکارهام خانم هستن. سالی یکی دوبار هم واسه بچه های تازه بدنیا اومدشون مهمونی یا به قول اینجایی ها بی بی شاور میگیریم. همیشه هم به شوخی میگن نوبت بعدی مال لواست. یا ازم میپرسن برنامه ای داری یا نه. من تا اینجای قضیه برام عادی بود. چون جواب حاضر و آماده ام برای همه این هست که با این وضع کار و دانشگاه نمیشه. اما شنیدن اینکه من به خاطر تنبلی از زیر بار چیزی که مسولیت اسمش رو گذاشتن – که به نظرم خیلی بی خود هست- در میرم برام یه ذره سنگین بود.
پی نوشت دو: با مادرم صحبت کردم. آرومم کرد. حرفاش خیلی خوب بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عصبانی ام! بسته هستند

حدیث روز!

“در خرید لذتی است که در عبادت نیست.”
سیدنا و مولانا خودم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای حدیث روز! بسته هستند

نژاد نزد ایرانیان است و بس!

به سایه عزیز:
از ایرانی نژاد پرست تر ندیدم. ندیدم . فکر نکنم حتی هیتلر هم اینقدر نژاد پرست بود.
——————————–
مکزیکی ها رو باید کشت. باید همه رو انداخت بیرون. این کشور با این همه مهاجر گرفتنش آخر به جهنم میره. میدونی هر سال چقدر مهاجر غیر قانونی از مکزیک میاد؟
وای . تو محله سیاه پوستها کار میکنی؟ همشون دزدن. اصلا سیاه آدم نداریم. همه از دولت پول میگیرن بخورن و چاق بشن. مواظب باش رفت و آمد میکنی.
همکارهای روس همه دو به هم زن هستن. فقط دنبال این هستن که زیر آبت رو پیش رییس بزنن. به روس اعتماد نکنی ها؟ آخرش میذارن میرن.
این آسیایی ها آخرش همه امریکا رو میگیرن.آخه آدمی که خرچنگ و ماهی زنده بخوره مگه عقل سالم داره؟ با اون زبونهای عجق وجقشون. هیچی هم حالیشون نیست. اصلا نمیتونن انگلیسی حرف بزنن.
هندی خسیسه. بو گند میده. اینها برن همونجا گاو بپرستن. خدا نذاره…من یه کارفرما هندی داشتم….
آخه بدبخت. تو که دیگه افغانی هستی چی میگی؟ مردم نمیدونن شما افغانی ها چه عمله هایی هستین تو کشور ما.. مرتیکه آدم شده به من میگه این کار رو بکن اون کار رو نکن.شما رو آخه کی راه میده اینجا.
این سفیدها که آدم نیستن. اصلا معلوم نیست هرکدوم با چند نفر هستن. همشون هم تراش هستن. نژاد پرستن.
عرب سوسمارخور. آخه به خاطر اینهاست که ما باید هر روز اینجا حرف بشنویم. حالا فکر میکنه پولدار هست آدمه؟ من نمیفهمم چرا همه عربها رو بعد از یازده سپتامبر بیرون نکردن از این مملکت.
نه بابا. اون اومده اینجا مسیحی شده. آدمی که از مذهبش بگذره دیگه معلومه…
نه بابا. اینها خدا رو نمیپرستن. یه چیزی دارن مثل بت تو خونشون.
———————
و چقدر این دیالوگها آشنا و آشنا تر میشه تو این مملکت. خیلی اذیتم میکنه. بحث هم نمیشه کرد. چیزی که تو فکر و باور کسی هست رو نمیشه عوض کرد…دوست ندارم ملیت داشته باشم. هیچ ملیتی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نژاد نزد ایرانیان است و بس! بسته هستند

عنوان ندارد!

هفته خیلی شلوغی رو میگذرونم.
آخر هفته به اضافه جمعه برای شرکت تو یه مراسم عروسی داریم سه روز میریم جنوب کالیفرنیا. آقای داماد از بستگان مادرم هستند که من اصلا ندیدمشون و عروس خانم رو هم به همچنین. اما خوب . فکر کردیم حالا که دعوت کردند بریم و یه ذره روحیه عوض بشه. تکاپوی عروسی هم همیشه خوبه. خرید و رنگ عوض کردن و مدام تو آینه ور انداز کردن .
به محض اینکه برگردم سه تا امتحان میان ترم دارم. سه روز پشت هم. دارم سعی میکنم یه سری یادداشت بردارم که تو راه رفت و برگشت بخونم اما فکر نکنم عملی بشه.
این سری شش نفر تو کلاس ” کلوپ کاریابی” دارم. دو نفرشون تا حالا استخدام شدن. یه نفر رفته به کلاس زبان. چون اصلا انگلیسی نمیتونست صحبت کنه. یه نفر دوتا مصاحبه گرفته و امیدوارم استخدام بشه و با دونفر دیگه هم باید باز کار کرد. یکی شون کاملا معلومه که دنبال بهانه هست و نمیخواد کار بگیره.
هر دوتا دوتا خانوم هستن که از من چند سالی جوونترن. یکی سه تا و یکی دیگه دوتا بچه داره. هیچ وقت هم حرفی از پدر بچه ها نمیزنن. اما حس میکنم یکیشون داره اذیت میشه. فکر کنم دوست پسرش اذیتش میکنه. اما اونقدری هم با من راحت نیست که بیاد و حرف بزنه. نگران بچه هاش و مقرری دولتی اش هم هست.
تب انتخابات هم داره داغ تر میشه. به نظر شما باید باور کرد درست تو هفته ای که جمهوری خواهان اون همه گند کاری بالا آوردن , یه دفعه کره شمالی هم باید بیاد دوتا آزمایش هسته ای بکنه و مردم نگران بشن که الان اینها میخوان به ما حمله کنن؟ به طرز عجیبی وقایع خنده دار به نظر میرسه. چرا نباید باور کرد که دست همه تو یه کاسه هست؟
اینروزها عجیب یک حس بی ادبی مفرط پیدا کردم ک بپیچم جلوی این ماشینهایی که شعارهای طرفداری جنگ رو نوشتن و انگشت وسط رو به نشانه احترام بالا ببرم براشون. دیروز تو لاین سوم سمت راستم یه ماشین دیدم که رو شیشه پشتش بزرگ نوشته بود” از سربازان و ریس جمهور شجاعمان در جنگ ضد ترور حمایت میکنیم”. آرتیست بازی در آوردم و بهش رسیدم. اما بعد دیدم یه خانم خیلی مسن پشت فرمون هست. فحش حواله کردم اما دیگه روم نشد انگشت مبارک رو بالا بگیرم.
چقدر زندگی با بلاگ رولینگ قشنگتره ها!!!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای عنوان ندارد! بسته هستند

تست

یک دو سه…صدا میاد؟…یک دو سه….بلاگ رولینگ تست میشه…..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تست بسته هستند

معجون اول هفته

۱. سیما که گفت دیگه شاید ننویسه دلم گرفت. نوشته هاش برای من خیلی خوب بود. با خیلی هاش موافق نبودم اما خیلی مطلب یاد میگرفتم همیشه ازش. کاشکی نمیگفت که دیگه وبلاگ هم نمی خونه. هرچند برای تمرکز روی تزش شاید لازم باشه. در هر حال سیما جان هرچند شاید نخونی اینجا رو اما مرسی برای همه نوشته های این چند ساله.
۲. پدرام هم که رفت تمرکزش رو بذاره واسه نوشتن داستانهاش. ما رو بی نصیب گذاشت از وبلاگش. دلم خیلی گرفت نوشته آخرش رو خوندم. اما احترام میذارم به نظرش. امیدوارم زودتر برگرده. ما مگه چند تا ناتور داریم؟
۳. مریم هم ظاهرا درگیر یه جنگ داخلی هست. کی که نباشه. مریم جان زودتر برگرد. نقدهای تو همیشه محکم بود. لذت میبردم از قدرت نوشته هات. پیروز باشی.
۴. به رادیو زمانه گوش نمیکنم. به هزار و یک دلیلی که برای خودم دارم و وقت نداشتن جزو اونها نیست. اما وقایع وبلاگیه– نه تمام کلاغستون رو البته -که محمود الدوله فرجامی می نویسه رو دوست دارم. خیلی جالب هست که نوشته های وبلاگی که مال عصر ما و تکنولوژی هست رو با زبان نمیدونم چند صد سال قبل مینویسه. صداش هم که انگار مخصوص این کار هست. امیدوارم به بقیه بخشهای رادیو زمانه هم سرایت کنه این همه خوب نوشتن.
۵. ممنونم بابت محبت هاتون در رابطه با پست قبلی. بلاگ رولینگ همچنان خر هست. من رو حرف خودم هستم.
۶. این مریم خانم هم برای دکترا رفت اسپانیا. من یکی از بزرگترین آرزوهام این هست که یه بازی بارسلونا رو تو نیوکمپ ببینم. امیدوارم مریم برامون بیشتر از جامعه جدید بنویسه. از دکتراش که میخواد تو مطالعات زنان بگیره و همه چیزهای نویی که میبینه. امیدوار هم هستم که کمتر خود سانسوری کنه حالا . ( وقتی میبینم اینقدر بچه ها مطالعات زنان رو جدی میگیره ذوق مرگ میشم. استادهای آینده دانشگاه همین ها هستن دیگه)
لیلا هم مینویسه از کلاسهاش تو انگلستان. برای من خیلی جالب هستن.
۷. مریم گلی جان! کی هست که نکشیده باشه؟ به شدت صحبتهای اخیر شما درک و تایید میشه.
۸. کیوان هم اینور آبی شدها! اونهم کلی امریکایی. تکزاس! نوشته های کیوان آدم رو میبرد دقیقا تو خود ترافیک و دود و دم تهران. آدم فکر میکرد خودش اونجاست و داره فحش میده. امیدوارم خودش و خانمش موفق باشن و دوره دپرسشون زیاد طول نکشه ( چون در هر حال دوره اش رو خواهند داشت)
۹. انوشه انصاری و اپرا ( لینک از وبلاگ سیاه خان سکسی کش رفته شد).
۱۰. جادی و خانمش در حال اروپا گردی هستن! فعلا که ظاهرا یه کلاب راکر و هوی متال دیدن هنوز تو شوک هستن. خوش بگذره . جای ما هم خالی.
۱۱. کلی وبلاگ دیگه هم خوندم. الان یادم نیست بنویسم در موردشون. اما اضافه میکنم بعدا.
۱۲. به نظر شما چه جوری میشه با سه تا آدمی که نمی خوان کار پیدا کنن سر و کله زد و کار براشون پیدا کرد؟ سخته .
۱۳.به کسی که دو صفحه برای من در مورد فیلم ” همه مردان ریس جمهور” مطلب بده ( فارسی هم باشه اشکال نداره) یک جایزه نقدی نفیس تعلق میگیره. ( خالی بستم. اما اگه چیزی پیدا کردین بگید. یکی نیست بگه نمیتونی مرض داری قول میدی به طرف؟)
۱۴. کلی مطلب دیگه هم دارم که بنویسم. این هفته بابا اینها یه مهمون عزیز دارن. دایی صداش میکنم که مثل بابای دومم هست. پنج ساله ندیدمشون. ( هرچند فکر نمیکنم این هفته هم باز وقتی بشه که برم اونجا) . حالا ببینم چی میشه.
۱۵. فکر نمیکنم بورژوا ها و مرفهین بی درد و روشنفکران بی غم نان ساعت پنج صبح بیدار شن و صبحانه رو تو ماشین بخورن و شبهاساعت دوازده از خستگی با کفش برن تو تخت.
۱۶. شرمنده میشم وقتی کسی ازم در مورد شرایط تحصیل و اقامت و درخواست برای دانشگاههای اینجا میپرسه. من نه خودم از این طریق اومدم و نه با سازمانهایی کار کردم که به دانشجویان اونهم از ایران در این مورد کمک کنن. کاشکی این وبسایت انار زود تر آماده بشه و مرجعی باشه برای کسانی که به نحوی میخوان خارج از ایران به تحصیلاتشون ادامه بدن.
۱۷. سه تا مطلب دیگه هم هست که هر کدوم خودشون یه پست میشن. مینویسم سر فرصت.
۱۸. یه چیزه دیگه یادم اومد. لگو ماهی از خواننده های وبلاگش خواسته که به طرح پیشنهادی اش برای یه مسابقه رای بدن. من رای دادم. نمیدونم هنوز فرصت هست یا نه. اما شما هم ببینید اگه از سیمرغش خوشتون اومد رای بدید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای معجون اول هفته بسته هستند

زندگی بدون بلاگ رولینگ و یک اعتراف بزرگ

من اصولا هر روز چیزی دارم که بنویسم. همین سر کار من پر از سوژه هست. ولی خوب این دو سه روز, یه متنی رو که اونهم جدید نبود فقط پست کردم.
هی دختر. خودت رو گول نزن. میدونی که بلاگرولینگ خر شده و کار نمیکنه. میدونی که کسی خبر دار نمیشه که نوشتی و کسی نمیاد اینجا….دست و دلت به نوشتن نمیره. خودمونیم دیگه . مگه غیر از اینه؟
من که وبلاگ نویس تازه کارم. این دفعه اولی هست که در عمر وبلاگ نویسی من همچین چیزی شده اما عجیب همه جا ساکت شده ها. مگه نه؟ انگاری همه یه جوری دلمون نمیاد بنویسیم. راستش رو بگید دیگه؟ دست بلوط که واسه من رو شد.
انگاری همه رفتن مسافرتی, یا به قول سرزمین رویایی برق شهر قطعه
… چیزه….یعنی ها…
من وبلاگستان رو دوست دارم. شما ها رو هم همینطور. همین. تو دلم بود. خواستم بگم. کاشکی برق زودتر بیاد….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای زندگی بدون بلاگ رولینگ و یک اعتراف بزرگ بسته هستند

یه عکس, یه اطاق, یه زندگی خاطره

khooneh.jpg
انقلاب که شد, همسایه های چهل ساله شدن دشمن. زمینهاشون رو گرفتن. گندمها رو سوزوندن. همینطور اون خونه ای که
میگن یه حیاط بزرگ داشت با ستونهای بلند سفید. به حیوونها هم رحم نکردن. عمه کوچیکه میگه هنوز یه وقتهایی بوی جزغاله حیوونها رو یادش میاد.
همه چی رو که سوزندن, گفتن برید. بیست سال سروری کرده بودن. حالا کجا برن گدایی؟ بابابزرگ که نمیتونست نگاهش به دست بچه هاش باشه. بابا اون موقع تهران بود. با بقیه عموها میان که کاری بکنن. کسی حرف نمیزنه. همه گریه میکنن. حتی بابابزرگ. مامان بزرگ زیبام نواجش میخونه.
براشون یه خونه پیدا میکنن. خونه که نبود. سه تا اطاق خرابه بود که به هم چسبیده بود. اما یه حیاط بزرگ داشت که اون موقع مخروبه بود. با یه چاه وسط حیاط. ترس همه جا بود.
وقت نشا شد و بعدها عمه میگفت که چقدر اون سال گریه بابابزرگ رو دیده بود. اون سه تا اطاق خرابه شد خونه اونها. یه اطاق شد آشپزخونه. یکی شد هال و پذیرایی و اطاق خواب همه باهم. یکی دیگه هم همون انباری موند. باغ طول کشید تا آباد بشه. چند سالی طول کشید. اماخونه هر سال رنگ میشد. میخواستن به یاد همون خونه بزرگ سفید که هر مهمونی اون تو یه اطاق داشت واسه خودش, دیوارها رو سفید و سقف رو آبی نگه دارن. هنوز خونه اون رنگیه.
اون دوتا اطاق و یه انباری شد تمام خاطرات دوران نوجوانی و بعدها مامن بلوغم. سالهای نوجونی که شمال بودیم, همه جمعه ها اونجا جمع میشدیم. من همیشه از کتابخونه ممنوعه عمو علی یه کتابی داشتم که برم تو انباری خودم رو ساعتها قایم کنم و مشغول. ظهرها مامان بزرگ زیبام مرغ میکشت برای همه. دلم برای اون انگور یاقوتی ها و خرمالو ها پرتقالها تنگ شده. سالهاست خودم چیزی رو از رو درختی نچیدم.
یه سفره بزرگ میانداختیم. یادمه سفرشون نایلونی بود. با گلهای سبز و سفید. مامان بزرگ زیبام چینی گل سرخی هاش رو در میاورد . بابابزرگ یوسفم یه قاشق مخصوص داشت. نمیدونست وقتهایی که تو باغه چقدر ما بچه ها سر برداشتن اون قاشق دعوامون میشه. اسمش بود قاشق بابابزرگ. تا مینشست سر سفره شروع میکرد با قاشق و چنگال به بشقاب چینی ها زدن . مامان بزرگم عصبانی میشد. سرش داد میزد و ما میخندیدیم. بعد تا غذا بیاد بابا بزرگ میگفت هرکی شیش بار بگه ”
دیشب شب و امشب شب و در شهر شام آشوب شد, شیشگر شاشید و شاشش ششصد و شش شیشه شد” بهش جایزه میده. ما همه امتحان میکردیم اما وسط اون همه شاش گم میشدیم.
دلم از اون قورمه سبزی ها با سبزی محلی تازه میخواد. دلم اون نیمکت چوبی رو میخواد که با عمو علی در مورد چپ حرف بزنیم و من تو دلم براش دلم بسوزه که برای خرجی خونه مجبور بره کار کنه و نمیتونه هرچی کتاب که دلش میخواد بخره.
یه درخت گردوی عظیم هم داشتن تو حیاطشون. پاییز که میشد من غصه دار میشدم که این چه قانونی هست که میگه هرچی از درخت که رفت خونه همسایه سهم اونهاست. مامان بزرگ زیبام میگفت: تو اینهمه رو بخور. اگه نترکیدی من میرم بازم میخرم برات. اما گردوی خریدنی که خوشمزه نیست. گردویی خوشمزه هست که برای خوردنش دستت سیاه بشه.
دیگه تهران که موندگار شدیم نمیشد هر هفته جمعه ها بریم اونجا. شاید هر ماه یا هر دوماه. بابابزرگ یوسفم دیگه نمیشنوه اما سرو صدای با قاشق به بشقاق چینی زدنها هنوز ادامه داشت.
محال بود هر جا که هستم یه هفته قبل تحویل سال خودم رو نرسونم اونجا. محل اعتکاف اسفند من بود. اونجا بود که یه دفتر یادداشت نو میگرفتم و برای شاید ده سال روز آخر سال دفتر قبلی ام رو میسوزوندم.
خودم باید بودم که تو گردگیری کمک میکردم. هر چند همه چی اونقدر تمییز بود همیشه که به گردگیری من شلخته احتیاجی نداشت. من با اون خونه سفید با سقف آبی, من با اون سه تا اطاق بزرگ شدم.
دلم براشون تنگ شده. این عکس رو که دیدم تو عکسهای روتوش باشی یه دفعه قلبم اومد تو دهنم. اون خونه. اون دیوارها اون حیاط. اون همه خاطره. اون در کوچیک قهوه ای. اون آیفونی که اون سالهای آخر گذاشته بودن و من بدم میومد ازش.
اون همه فال حافظ. اون سعدی خوندنهای بابابزرگم. اون بخاری هیزمی داغ. اون همه روح بازی ما واسه ترسوندن منا وقتی میره دستشویی, اون طاقچه که روش هفت سین میذاشتم, اون تلویزونی که میگفتم یه روز میزنم میشکونمش, اون آواز خوندن بابابزرگم با انجز انجزه تلوزیون. اون درخت گردو. اون با بنفشه اومدن تو خونه وقتی سال تحویل میشد. اون همه دعوا واسه اینکه کی سال رو تحویل کنه…..
دلم داره میترکه. لعنت به این زندگی. لعنت. خجالت میکشم هر وقت زنگ میزنم و مامان بزرگم میگه نذارید من بمیرم و بعد بیایید.
تو رو خدا سالم بمونید. همیشه سالم بمونید. بازم میبینیم هم دیگه رو . مگه نه؟
( پی نوشت: این متن رو هفته قبل نوشته بودم. همون شبی که این عکس رو دیدم. نمیخواستم منتشرش کنم. اما دیدم حسم بوده. باید گفت. احترام بذاریم به حس هامون)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یه عکس, یه اطاق, یه زندگی خاطره بسته هستند

چارلز دیکنز و من و بغض و تو

ساعت شش و نیم و من توی کتابخونه نشستم که درس بخونم واسه امتحانی که ساعت هفت دارم. عصر اندیشه و روشنگری دو فصل به اضافه کاندید اثر ولتر. غیر از کاندید که هنوز بازش نکردم کلا, مونده بخش موسیقی قرن هفده و هجده. من کلا از موسیقی کلاسیک هیچی نمیدونم همینطور از موسیقی مدرن و راک و رپ وجاز و بلوز.
تابلوی آقای چارلز دیکنز پر به دست گرفته روبروم هست. بالای بخش مجله های ” تفریحات آقایون”. گاهگاهی کسی میاد و یکی از این مجله ها رو که رو جلدشون عکس خانومهایی با اون مدل سینه های گرد گرد گرد هست رو بر میداره و میره. نمیدونم آقای دیکنز رو جای خوبی قرار دادن یا نه. تصویری که ما از قصه های سیاه و ابری و تنگ و تاریک لندنی و الیورتویستی از آقای دیکنز داریم خیلی جور نیست با این بخش ” تفریحات آقایان”. در هر حال مطمنم الان آقای دیکنز با اون پر متعجبانه به این تایپ کردن من نگاه میکنه و شاید هم بگه ” جل الخالق .این چرا انگشتش رو هی به جوهر نمیزنه؟”
امروز بالاخره تصمیم نهایی ام رو گرفتم در مورد انتقال. سال دیگه رو هم صبر میکنم. تصمیمی هست که فکر میکنم عقلانی تر هست. امروز یه نمایشگاهی ( سمینار, میز گرد آزاد؟ نمیدونم Fair رو چی درست تر میشه ترجمه کرد) بود. برای دانشجوهای انتقالی . تقریبا از همه دانشگاهای دولتی و خصوصی ایالت جمع بودن. با خیلی ها حرف زدم. سعی کردم این دیوار ذهنی رو که ساختم فقط برای یه دانشگاه بشکنم و ببینم شانس دیگه ای هست که با واحد های همین یه سال بتونم Uper Division برم یا نه. هیچ کدوم از مشاورین این رو پیشنهاد نکردن. به عقیده همه بهترین کار اینه که این شصت واحد رو اینجا تموم کنم و شصت واحد بعدی رو تو دانشگاه مقصد. هم ارزونتره هم معدل رو بهتر میشه نگه داشت و هم شاید برای من تازه کار راحت تر باشه یاد گیری.
زور که نمیشه زد. الکی هم که نمیخوام فقط برم جلو. نمیخوام این همه که خوندم باز برم Lower Division بشینم و پول الکی هم بدم. دیگه به در و دیوار زدن هم فایده نداره. مسیری هست که باید طی بشه. به قول دوستی مهاجرت هست و همه تبعات ندونستن های و راهنمای خوب نداشتن های سالهای اول.
شاید اگه از کارم استعفا بدم یه بیست و چند تا واحد ترم بعد و تابستون بردارم بشه ….اما خوب. این چیزی نیست که ته دلم بخوام. کارم رو دوست دارم. با اونکه خسته کننده هست. با اونکه همیشه عذاب وجدان دارم که موقع کار درس میخونم و مقاله مینویسم اما خوب واقعا فهمیدم که خیلی چیزها و ارتباطات رو یاد میگرم که کتابها شاید سخت تر بهم بدن.
هی سکرمنتو سبز ساکت پر سنجاب!! موندم یه دو سال دیگه ظاهرا ور دلت. هم تو باید تحمل کنی و هم من. یه ذره شاید نسبت بهت مهربون تر شدم. حالا ببینم چی میشه.
کاندید همونی بود که میخواست مدینه فاضله رو پیدا کنه و وقتی پیدا کرد توش نموند؟ فکر کنم سالها قبل – یعنی دوره نوجونی شاید- خوندمش اما الان هیچی یادم نیست. روح تمام نویسندگان و موسیقدانان و هنرمندان رنسانس به بعد رو من تو بهشت میلرزونم و استخونهاشون رو اینجا توی قبر – البته اگه استخونی مونده باشه- با این وضع تاریخ هنر و هیومنیتی خوندنم.
تعریف کردم اون دفعه بدون اینکه لای کتاب دکتر فاوست و اون کتاب مارلو -که فکر کنم فارسی اش بشه ریاکار یا همچین چیزایی – رو باز کنم و فقط با اتکا به حافظه و اطلاعاتی که خودم هم نمیدونم از کجا بود و کی رفته بود تو مغزم , یه صفحه مطلب نوشتم که کدوم از کدوم خطرناک تر بوده و آخرش هم استادمون بهم نمره کامل داد و نوشت: چه دیدگاه جالب و ویژه ای” ؟
این قدرت تخیل باید بدرد بخوره یا نه؟ خودم بگردم.
من برم تا روح و جسد و شاید هم زنده خیلی از فارسی زبانها رو با این وضع نوشتنم بیشتر نلرزوندم.
پی نوشت خصوصی برای تو:
آخ که چقدر حرف زدن با تو – حتی اگه قاچاقی با تلفن سرکارت باشه و هم همش ده دقیقه بیشتر طول نکشه- آرامش بخشه دیوونه. من هم میدونم. من هم میدونم تا وقتی دوتایی سالمیم و با هم بقیه چیزها به درک. حل میشه. میدونم.
میدونی! امروز عصر به جایی اینکه خانوم کارمند دامن پوشیده کفش تق تقی باشم , یه دانشجوی عاشق پیشه ام که با بغض دلش میخواد بشینه و برات شعر بگه. بغلت رو وا میکنی برای این دانشجوی تنبل اما عاشق؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چارلز دیکنز و من و بغض و تو بسته هستند