عصبانی ام!

اگه نگم میترکم….
یکی از این فامیلهای خیلی نزدیک( شما بخونید یکی از خاله های محترم بنده) مرتب پیغام و گلایه میکرد که اینها به ما زنگ نمیزنن. اولا که من نمیدونم کجای تاریخ نوشته شده که کسایی که اینور هستن باید زنگ بزنن. کی گذاشته این قانون نانوشته رو؟ خوب. من وظیفه خودم دونستم گفتم چشم.
دیشب یه کارت تلفن آنلاین خریدم امروز تو راه اومدن زنگ زدم.
گلایه ها و شکایتها که تموم شد و ما هم از زنده بودنمون پشیمون شدیم اونقدر که عذر خواهی کردیم و گفتیم شرمنده و شما ببخشید و یه ذره سرمون شلوغ هست و از این حرفها. تموم مدت دلم میخواست بگم یعنی یه کارت تلفن خریدن اینقدر تو ایران سخت شده؟ اما نگفتم.
یه دفعه صاف صاف برمیگرده میگه: تو نمیخواهی بچه دار بشی؟ من یه لحظه موندم. این یکی از خصوصی ترین سوالهایی هست که میشه از کسی کرد. من به خاطر ندارم مامان یا بابا حتی یه بار به خودشون اجازه داده باشن در این مورد حرفی بزنن.
من یه لحظه ساکت میشم. حوصله توضیح همه فلسفه ام رو ندارم که بچه نمیخوام
آروم میگم. فعلا وقتش نیست. در گیریم.
نه چپ میره نه راست. یه دفعه بر میگرده به من میگه: میدونی. تو از اولش تنبل بودی. از تنبلیت هست که نمیخواهی زیر بار مسولیت بری. وگرنه مگه ما نداریم. پدر و مادرت چه گناهی کردن؟ اونها شاید دلشون بخواد. تو همیشه بهونه میاوردی که از زیر بار مسولیت در بری.
یه لحظه دهنم رو باز کردم بگم: حالا تو که دوتا داری چه…..نگفتم. هیچی نگفتم. آروم خندیدم و گفتم فکر نکنم به مامان و بابا ربطی داشته باشه که بخوان تو این جریان دخالت کنن. ( امیدوار بودم دیوار بفهمه منظورم رو)
هر طور بود سرو ته جریان رو هم آوردم و خداحافظی کردم.
خیلی حرفش سنگین بود. درسته حرف مردم رو به هیچ جام نمیگیرم اما اینکه بشنوم تنبل هستم …یه ذره زور داشت..یعنی بیشتر از یه ذره….
عوضی.
پی نوشت: ببینید. اینکه از خانومی بپرسن بچه داری یا اینکه برنامه ای برای بچه دارشدن داری چیز نویی نیست و اصلا هم نمیشه گفت به ایرانی بودن بر میگرده. من نود درصد همکارهام خانم هستن. سالی یکی دوبار هم واسه بچه های تازه بدنیا اومدشون مهمونی یا به قول اینجایی ها بی بی شاور میگیریم. همیشه هم به شوخی میگن نوبت بعدی مال لواست. یا ازم میپرسن برنامه ای داری یا نه. من تا اینجای قضیه برام عادی بود. چون جواب حاضر و آماده ام برای همه این هست که با این وضع کار و دانشگاه نمیشه. اما شنیدن اینکه من به خاطر تنبلی از زیر بار چیزی که مسولیت اسمش رو گذاشتن – که به نظرم خیلی بی خود هست- در میرم برام یه ذره سنگین بود.
پی نوشت دو: با مادرم صحبت کردم. آرومم کرد. حرفاش خیلی خوب بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.