دوگانگی

یه ور قضیه:
من بچه شهرم. عاشق آسمانخراش و چراغ و نور و خیابون. مردمی که راه میرن و قهوه به دست خودشون رو به ایستگاه بعدی میرسونن. کافه های که صندلی هاشون کنار خیابونه. آبجوهایی که فقط بهشون لب میزنم و متنفرم از بوشون. زندگی یعنی لایی کشیدن بدون چراغ راهنما. یعنی سرت رو بالا گرفتن تا خوندن اسم یه برج. زندگی یعنی سرعت. یعنی مردم. من عاشق مردم هستم. عاشق بودن بینشون. عاشق نشستن تو یه کافه و تنها موکا خوردن و به بقیه نگاه کردن. دوست دارم لباس خوب بپوشم و برم تو خیابون. خرید کردن لذت بخشه. دیدن مارکها و تخمین زدن قیمت یه کیف هرچند زرده و پنیری اما من دوستش دارم. این زندگی منه. لذت میبرم از دیدن خودم تو ویترین مغازه ها. از تجسم خودم تو لباسها. از اون همه تجمل. از ماشینها. از اینکه بگم وای بنتلی رو دیدیّ! از بودن توی شهر و سرعت شهر حس زنده بودن بهم دست میده. فکر میکنم سطح زندگی آدم رو میکشه بالا. زنده میشم با دیدن شهر.
این ور قضیه:
این دو سه سالی که تو محیط ساکت و آرومی مثل این شهر زندگی کردم, آرامش محیط من رو هم آروم کرده. سکرمنتو شهر کوچیکی نیست. اصلا کوچیک نیست. اما پخشه. یعنی افقی گسترش پیدا کرده نه عمودی. چطور بگم که فلته؟ همه جا پر از درخت و خونه های بزرگ و سنجابه. همیشه پارکینگ داری. مردمش موقع رانندگی راهنمامیزنن. همیشه کسی هست که وقتی از فرعی به اصلی می پیچی بهت راه بده. وقتی توی یه مرکز خرید راه میری همه بهت لبخند میزنن. مهم نیست چی بپوشی – هرچند هیچ جا مهم نیست- اما راحتی وقتی مثل من همیشه با پیژامه میری خرید. مهم نیست سوتین بسته باشی یا نه. زندگی آرومه. به شدت آروم. آروم اما روون. دغدغه ترافیک و دیر رسیدن و کثیفی هوا رو نداری. آرامش میاره زندگی تو این شهر .
——————————-
هر وقت برای سفر یا حتی یه دیدار کوتا به شهری مثل لوس آنجلس میرم, هر دوتای این حس ها با هم قاطی میِشه. از طرفی یادم میاد که چقدر شهر رو دوست دارم و دلم برای زندگی شهری – از مدل تهران و لوس آنجلس – تنگ شده و از طرف دیگه لحظه شماری میکنم که برگردم به اینجا و آروم بشم. عجیبه . انگار برای هر دو ساخته شدم. سرعت زندگی اونجا همونقدر برام لذت بخشه که آرامش اینجا.
ولی فکر میکنم و میبینم آیا میتونم همه این حجم برنامه رو تو جایی مثل اونجا هم اداره کنم. که آیا اونجا اونقدر آزادی انتخاب و عمل دارم یا نه. میتونم ساعت پنج صبح بیدار باشم و دوازده که میخوابم بازهم یه ذره انرژی تو وجودم باقی مونده باشه؟ یا حتی خیلی ساده. اصلا مسافتها تو کلان شهری مثل اونجا به من این اجازه رو میده که به ورزش و کار و درس و خرید و خانواده همه با هم برسم؟ من الان از کارم که تعطیل میشم فقط چهل و پنج دقیقه اونهم تو اوج ترافیک اینجا باید رانندگی کنم که به دانشگاهم برسم یا بعد از کلاس فقط یه ربع طول میکشه برسم خونه. همیشه هم بین راه یه مغازه ای هست که من خریدم رو هم انجام بدم. اصلا میشه این برنامه رو تو کلان شهری مثل اونجا – حالا نه لزوما لوس آنجلس, بلکه هر کلان شهر دیگه ای مثل اون- اجرا کرد؟
باز هم حرف دل و عقله. وقتی اونجام دلم اونجا رو میخواد و وقتی برمیگردم عقلم میگه خودت فکر میکنی میشه؟ یه چیز دیگه ای هم بود. به وحید گفتم زندگی تو این جور جاها آدم رو مجبور میکه سطح خودش رو بکشه بالا. آدم رو زود تر جلو میبره.
وحید گفت این همون چشم و همچشمی میشه حتی اگه از نوع پنهانش باشه. تو مجبوری بیشتر کار کنی که بتونی خرج کرایه خونه و قسط ماشین و بقیه خرید ها رو بدی. اون وقت هم اولین چیزی که باید بزنی ازش درس خوندنت هست. خودت رو قانع میکنی که واحد کمتر برداری اما یه دفعه میبینی اونقدر گرفتار شدی که کلا فراموش کردی که چه باید بکنی.
وحید میگفت الان تو سکرمنتو نه برای تو مهمه که با ماشین سال نود و پنج بری سر کار و درست نه برای همکارات و دوستات. اما ببینم همین دو روزه چقدر حرف بنز و بی ام دبلیو رو شنیدی از دور و بری ها؟ این تجمل برای مایی که نداریم استرس میاره.
راست میگفت. اولا تحت هیچ شرایطی نمیتونم با جامعه ایرانی های لوس آنجلس قاطی بشم – مسلم هست که جمع نمیبندم. کلا جو رو میگم و میدونم که منظورم درک میشه- و دوم اینکه لزومی هم نمیبنم.
حرف زیاده. اما آخرش این میشه که همچنان سرزمین رویایی من برای زندگی میشه یه چیزی بین این دو تا. یا شاید هم تلفیق اینها. میشه یه خونه دو طبقه تو خیابون ” مارینا” ی سن فرانسیسکو. جایی که رو به رو اقیانوس آرامه. یه ورش گلدن گیت و یه ور دیگه آلکاتراز. خیابون آرومی که دون تان رو میشه از پنجره پشتی دید و اقیانوس رو از پنجره جلویی.
( فقط یه توضیح کوچولو برای دوستانی که نمیدونن این هست که این منطقه به حدی گرون هست که هر ملیونری هم نمیتونه بره اونجا خونه بخره. قضیه شتر و این حرفاست دیگه…..)

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.