صورتی یا آبی؟

ما بچه رو ماهها قبل از اینکه بدنیا بیاد طبقه بندی جنسی میکنیم. ( من فکر میکنم جنسگونگی ترجمه جندر و جنسیت ترجمه سکس باشه. اگه اینطور نیست لطفا تصحیح کنید).
اطاق دختر صورتی خواهد شد. با پروانه و گل و بوته. شاید هم کالسکه سفید با اسب های باربی. شاید هم براش قلعه پرنسس درست کنیم. اونطوری که کارتونهای والت دیزنی یادمون دادن. دختر ما بدنیا نیومده یاد میگیره که بشینه تو کالسکه و منتظر اسب سوار سفیدی باشه. زیبای خفته کارش چی بود؟ زیبایی بود که خوابیده بود و مردی که اومد با بوسه ای بیدارش کرد. سیندرلا رو مردی از دست نامادری اش نجات داد و سفید برفی رو هم پرنسسی. ما بعد از اولین سونگرافی تا بیست و پنج سالگی دختر رو تو اطاقش بهش هدیه میدیم. دختری که پشت مردی ترک اسب سفید میشینه و مرد هست که اسب سرنوشت رو میرونه.
اطاق پسر آبی خواهد شد. شاید با عکس ماهی و آب. اما احتمال اینکه عکس ماشین و هواپیما و آمبولانس باشه بیشتره. براش جعبه وسایل مکانیکی میخریم. ماشین ها و کامیونهای بزرگ. پسر بچه ها عاشق ماشین بزرگن. تفنگ اسباب بازی. دوچرخه, ماشین کنترلی. جعبه شن.
پسر ما یاد میگیره که کنترل کنه. که قوی باشه. که کار کنه. که مکانیک باشه. که راننده باشه. که نون آور باشه . که گریه نکنه ( چرا که گریه مال دختراست).
این حرفها تکراریه. خیلی تکراری. اما واسه این میگم که این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای داره از والت دیزنی بدم میاد. واقعا برنامه ما برای بچه هامون این کارتونها هستن؟
من احتمال مادر شدنم خیلی کمه. خیلی کم. اما اگه درصدی هم قرار باشه روزی مادر بشم به شدت مخالفت خواهم کرد با باز شدن پای این کارتونهای مسخره.
ببینید. قرار نیست که بچه بره دانشگاه تا یاد بگیره زن و مرد رو مساوی ببینه و وظایف رو تقسیم نکنه. یه چیزهایی براش قبل تولد نهادینه میشن. این بچه تو خونه هست که میبنه مادر و پدرش چه میکنن. آخه پسری که یه بار عروسک رو بغل نکنه چطور میتونه حس پدری رو یه روز داشته باشه؟
بحث های زیادی هم هست که اصلا مگه قراره تعریف زن با مادر یکی باشه یا مرد با پدر؟ من این رو هم قبول دارم که اینها لزوما به هم ربطی ندارن. اما به قالب اصلی اجتماع نگاه کنیم. آخه دختری که از بچگی یاد نگیره که کار کردن وظیفه اون هم هست نه لزوما وظیفه مرد, چطور با چند سال دانشگاه رفتن میتونه این باور رو واقعا قبول کنه؟ یا مردی که از بچگی بدونه که لزوما ناجی زن نیست و قرار نیست همیشه اون اسب سرنوشت رو برونه.
مادری میگفت من این حرفها رو قبول ندارم. من صورتی میگیرم برای اینکه قشنگه. اگه کالسکه و عروسک میخرم برای دخترم برای این هست که خودش دوست داره و میخواد. خوب تو بهش یاد دادی که دوست داشته باشه. تو فکر میکنی صورتی قشنگه. خوب اگه قشنگه چرا برای پسرت نمیخری؟ ( یه مقدر از این حرص من البته به تنفرم از رنگ صورتی هم بر میگشت) . این قشنگ ها و زشت ها هم قرارداده . اگه کالسکه و عروسک میخری برای هر دو بخر. یا اگه ماشین و هواپیما میخری هم برای هردو. من باهاش اینطور حرف زدم. بهم گفت مادر نیستی و نمیفهمی. مادر دلش میخواد دخترش دختر باشه و پسرش پسر.
نمیفهمم. این حرف رو نمیفهمم. این مرزها اگه تو بچگی صورتی و آبی هستن بعدها تبدیل به دیوارهای گنده برای هردو طرف میشن.
به شدت حس میکنم این طبقه بندی جنسیتی – و نه نابرابری – و این مرزهای صورتی و آبی تو این کشور بیشتر از ایران هست. شاید هم با کودکی خودم مقایسه میکنم.
مگه رنگ سفید چه ایرادی داره؟
———————————————–
پی نوشت: مرجان این رو برام فرستاد. جالب بود. شما هم بخونید.
استاد: در کتابتان گفته اید همه یکسان اند و اگر مردان شمشیر زنند و زنان دوک نشین از آن روست آنان مشق شمشیر می کنند و اینان مشق دوک.نگفته اید ناشی از ذات خلقت!( فریاد می کند)درست است؟
شرزین: آری این ها همه از تمرین است.جلاد تمرین سر بریدن می کند و تیرانداز تمرین تیر اندازی.اگر دستی را ببندی بی هنر می ماند و این گناه آن دست نیست.گناه آن است که تمرین بستن کرده و شما بسیار تمرین می کنید تا کسی را اندیشه بر زبان نرسد.
طومار شیخ شرزین ، بهرام بیضایی ، انتشارات روشنگران ، چاپ ششم ، ۱۳۸۰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای صورتی یا آبی؟ بسته هستند

ای روزگار…
کی فکرشو میکرد یه روز سر کلاس انتروپالژی, استاد بیاد از مستراح هایی که ” فقط یه سوراخ تو زمین هستن” حرف بزنه و تو لبخند بزنی …..
نوستالژی سوراخهایی در زمین…..

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

روزمره ها

۱. اون کلاس تاریخ فیلم رو که گفته بودم یادتونه؟ خوب دقیقا تاریخ فیلم نبود. اسمش هست تنوع گروههای اقلیت در سینمای امریکا که به نظرم بسی هیجان انگیز تر از تاریخ فیلمه.
یک استاد گوگولی مگولی کچل تپل هم داریم که اگه نمیگفت زن و بچه داره شک نمیکردم در گی بودنش اینقدر که نازه این بشر. استاد تاریخ فیلم برکلی و مطالعات زنان دانشگاه آستین بوده که من نمیدونم چه طور از کمپ ما سر درآورده. دو ماه اول به بررسی چهره زن در هالیود خواهد گذشت و بعد هم سیاه پوستها, مکزیکیها, آسیایی ها و هموسکشوالها.
فعلا دارم باسواد میشم. با کلاسم به شدت حال میکنم و اونقدر تو کلاس میخندیم که نمیفهم ساعت یازده شب شده و من هفده ساعت میشه که سر پام.
پی نوشت اول: وقتی میگه برات پیت یا جورج کلونی با دست عرق پیشونی اش رو پاک میکنه و میگه اوف…من باید این آدم رو ببینم از نزدیک…
۲. ویندوز ویستا هم اومد. آقای پزشک شهر نوشتن کلی در موردش. رفتم بست بای و یه ذره بازی کردم باهاش. اما کی داره فعلا دویست و چهل دلار بده بخردش . اونهم نسخه خونگی.
یه چیزی بگم؟ ( قابل توجه دوستانی که من رو بچه مثبت بودن متهم میکنن) اینقدر دیگه سختم شده نسخه تقلبی بگیرم. واسه هر برنامه ای. یه مدت قبل یکی از همون دوستان عزیز داخل پرانتز بالا ده تا سی دی برنامه های خوب برام از ایران فرستاد. هنوز به هیچ کدوم نگاه نکردم. یه جوری احساس بدی بهم دست میده. یعنی فکر میکنم اگه یه مدت هم آدم مجبور بشه پول جمع کنه بازهم بهتره که بره برنامه تقلبی بگیره. ( گفتم که نگید بچه مثبت).
البته که خوب مزایای خودش رو هم داره. پشتیبانی بیست و چهار ساعته و همیشه به روز نگه داشتن برنامه و از این حرفها. حالا باید تصمیم بگیرم اگه قرار باشه برم سال بعد اپل بگیرم که لازم ندارم ویستا رو ولی اگه نه باید یه ذره پول واسش جمع کرد. یه ذره که خوب چه عرض کنم….
۳. خونه کشی ( به قول دوستان عزیز افغان کوچ کشی) داره به خوبی پیش میره. به خوبی یعنی اینکه به این نتیجه رسیدیم که اصلا تو کارتون گذاشتن وسیله ها لازم نیست. چه کاری وقتی دوباره باید همه رو از کارتون در بیاریم! بنابراین هنوز هیچ کاری انجام نشده. فقط من اینروزها پلاس این فروشگاه ام. دیوانه وار وسیله هاش رو دوست دارم. یه چرخ بزنید توش.
البته خوب. من که شنبه تا ظهر و یک شنبه از صبح تا عصر کلاس دارم! امیدوارم بقیه اسباب کشی خوبی داشته باشن و چیزی رو نشکونن.
پی نوشت: این برادر ارزشی یه بار یه چیزی فرموده بودند ( گشتم تو آرشیوش , لینک مطلب رو پیدا نکردم) در این مورد که هرچی انتخابها بیشتر بشه آدم گیج تر میشه و هیچی رو انتخاب نمیکنه. بنده دیروز این فرمایش ایشون رو با تمام سلولهای بدنم درک کردم. رفتم سرویس حموم بگیرم. باور کنید من یه چیزی نزدیک دو ساعت – دو ساعت!- اینجا قدم زدم. برای یه دونه جامسواکی و چهارتا حوله و یه پرده حموم.
با سبد خالی اومدم بیرون. میخواستم گریه کنم.
۴. یک سری از مهندسین عزیز تذکر دادن اون چیزی که من دارم میخونم و این همه آه و ناله راه انداختم واسش, استاتیک نیست. بلکه استاتیستیک هست. و از زمین تا آسمون فرق هست بین این دوتا. ظاهرا استاتیک خوندن یه بچه انسانی! کلی به محضر این عزیزان خوش نیومده! من از همین تریبون از همه مهندسین عزیز و مغزهای فرار کرده و نکرده معذرت میخوام. شما به حساب بیسوادی بذارید. ما کجا و جسارت به ملکوت شما کجا.
پی نوشت : خانمها و آقایون مهندس! ما مخلصیم ها…
۵. میگم این گلوبال وارمینگ هم بد چیزی نیست ها. دیروز عصر من کولر روشن کردم تو ماشین. ( قابل توجه دوستان قطب نشین) میشه یعنی این ولات ما تبدیل بشه به صحرای آفریقا؟ ( یکی از آرزوهای من زندگی تو یه جایی هست که سیصد و شصت و پنج روز , هوا آفتابی و داغ باشه. )
۶. خیرتون که نمیرسه که….این طرفها هم نیستین بیان اسباب کشی کمک…تعدادی دوست در فضای واقعی در شعاع بیست مایلی مورد نیاز است. افراد داری وانت یا کامیون در اولویت هستند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای روزمره ها بسته هستند

حرف بزنید.

خیلی از مشکلات ما, علی الخصوص در دوران بزرگسالی بر میگرده به حرف نزدن. به اینکه فکر کنیم طرف خودش باید بفهمه. اگه من اخمو ام, اگه من کارم رو درست انجام نمیدم, اگه من درس نمیخونم و … مشکل طرف مقابل هست که باید درک کنه.
در محل کار همیشه توصیه میکنن که اگه با همکاری مشکل داری اول برو به خودش بگو. بعد برو به ریست شکایت کن. تو کلاس اگه با همکلاسی و تو ورزش اگه با هم تیمت.
تو زندگی خانوادگی هم درصد بالایی از مشکلات بر میگرده به این که ما بلد نیستیم و یاد نگرفتیم از خودمون حرف بزنیم. همیشه فکر کردیم خودش میفهمه که من از دستش شاکیم. باید بفهمه. باید بدونه که من خسته ام. باید بدونه که من الان دلم غر میخواد. باید بدونه که از اون کارش دلخورم. چون کارش اشتباه بوده. باید بدونه که من دوست ندارم این لباس رو بپوشه. باید و باید و باید…
خودخوری و حرف نزدن – مخصوصا برای زنهای ما- یه جور خصوصیت مثبت به شمار میرفته و همچنان هم. زنی که ساکته و حرف دلش رو میخوره و باعث نمیشه که خستگی فرد مقابلش بیشتر بشه. همه چی با یه چایی داغ سرو تهش هم میومد.
میدونید این حرفهای نگفته میترکونه آدم رو؟ از بین میبره؟
حرف زدن درست با کسی که دوستش دارید- پدر , مادر, دوست , شریک و یا هر کسی که به نوعی تو افکارتون باهاش ارتباط دارید کمک میکنه آروم بشید. شاید هیچ کاری هم از دستشون برنیاد. اما حداقل میدونید که دلیل خستگی و غر های شما رو میدونن.
یه جور ذهنیت این زن ساکت و خوب رو داشتم سالها. تو روابط زیادی و خوب عجیب نبود که زیاد حس کاسه توالت بودن هم بهم دست میداد. تمرین حرف زدن راحت نیست. من از نوشتن همه چیزهایی که ذهنم رو درگیر میکنه شروع کردم.
یادمه همیشه یه لیست تو تقویمم – جز جدایی ناپذیر تمام کیفهای من- داشتم از تمام مسایلی که باید سراغشون رفت تا تموم شه. همون غورباقه هایی که چاره ای جز خوردنشون نیست. آدم که مینویسه و لیست میکنه و به تعداد شماره ها اضافه میکنه و بعد روشون خط میزنه, یه جور آرامشی هم بهش دست میده.
ماهی که داره میاد پر از قورباغه های گنده هست. قورباغه های گنده و لزج. شاید تو دو روز گذشته فقط وقتی میخوابیدم گریه نکردم. شب تو تخت دوباره هق هقم گرفت و قرارشد همونجا زیر پتو همه چیزهایی که ذهنم رو مشغول کرده براش تعریف کنم. من زیر پتو قایم شدم که بتونم همه حرفام رو بگم. از پردهای جدیدی که دلم میخواد برای خونه بگیرم تا دستگیری بچه های مرکز فرهنگی و از فاصله ای که بین من و خواهر افتاده تا امتحان این هفته و از اسباب کشی گرفته تا دل تنگی ام برای تهران. من گریه میکردم و اون میگفت خوب بعدی… اونقدی بعدی بعدی گفت که من خوابم برد. یه سری از این دغدغه ها – که واقعا هم تو ذهنم بودن و هستن- به قدی موقع گفتن مسخره به نظر میرسیدن که من زیر پتو میخندیدم. من جمله : اگه خونه جدید بخاری اش خوب کار نکنه چیکار کنم؟ یا من هنوز برای ناهار فردا سالاد درست نکردم!
حرف زدن به دو طرف رابطه آرامش میده. کسی که حرف میزنه میفهمه که گوشی هست حداقل برای شنیدن و کسی که میشنونه میفهمه که تکیه گاهی شده برای خستگی ها و دغدغه های فرد مقابل. مشکلات از اول بزرگ نیستن. رو هم انبار میشن و بزرگ میشن. یه سری مشکلاتی هست که ناشی از تفاوتهای دو طرف هر رابطه ای هست. من نمیتونم بخوام که پدرم مثل من فکر کنه. اما میتونم اون رو همونطوری که هست قبول کنم. حرف زدن باعث میشه دو طرف همدیگه رو بشناسن. حتی اگه مشکلاتشون به طور مستقیم به هم برگرده – چرا فلان کار رو کردی ؟ چرا فلان حرف رو زدی؟ـ باز هم گفتنش و حرف زدن در موردش بهتر از خود خوریه.
دوست ندارم اینجا غردونی بشه. اما خواهد شد. چون خودم رو بهتر از هرکس دیگه ای میشناسم. حالا لیست میدم خدمتتون. برای شروع عرض کنم که کیفم رو زدن و زنگ زدن برای کنسل کردن کارتها از یک طرف و دنبال گواهینامه رفتن و ساعتها در اداره راهنمایی و رانندگی معطل شدن هم یک طرف و غصه اون کیف پول چرمی که عمه به تازگی برام از ایران فرستاده بود و عاشقانه دوستش داشتم هم به یه طرف.
کسی نذری , صدقه نداده ای ,چیزی نداره من بگم برام یکی دیگه از اون کیفها بفرسته؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای حرف بزنید. بسته هستند

خبر رو که خوندم شوکه شدم. بعد از یه روزی که دور بودم.
لیلا راست میگه. نباید گذاشت اینها عادی بشه. کاش میشد چیزی از وضعیتشون فهمید. البته که الان باید نصف شب ایران باشه. اون مملکت هم که قانون و وکیل و اجازه بازداشت و اینها سرش نمیشه.
نگرانم و میدونم که تنها نیستم. اصلا تنها نیستم. یه خبر خوب کاش …..

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتگو

صدای اول: دخترم! بیا اینجا میخوام باهات دو کلمه حرف بزنم. حرف جدی.
صدای دوم: چی شده باز؟
صدای اول: چند تا سوال ازت میکنم. درست جواب بده.
صدای دوم: خدا به داد برسه.
صدای اول: تو در روز چند ساعت تو اینترنت میچرخی؟ اصلا چقدر جلوی کامپوتری؟
صدای دوم: مممم….یه چیزی بین هشت تا هیجده ساعت. متغییره. ولی کمتر از هشت ساعت مسلما نیست.
صدای دوم: و ما متوسط این دوتا رو میگیرم سیزده ساعت. اصلا ده ساعت. خوب. چیکارها میکنی باهاش.
صدای دوم: مممم…بلاگ میخونم. بلاگ مینویسم. ایمیلهام رو نگاه میکنم. گاهی عکس نگاه میکنم. اگه سرکار نباشم ویدیو و یه وقتی موسیقی گوش میکنم…دروغ گفتم. موسیقی گوش نمیکنم…دیگه همین دیگه.
صدای اول: یعنی تو روزی ده ساعت بلاگ میخونی. فارسی و انگلیسی دیگه.
صدای دوم: نه خوب. دروغ چرا. فارسی همش.
صدای اول: ما اینقدر بلاگ فارسی داریم که خوندنشون روزی ده ساعت طول میکشه. نمیدونستم. همین چند تا لینک این بغل یعنی؟
صدای دوم: نه خوب. من تنبلم. یک میلیون بلاگ دیگه هست که لینکشون رو هزار ساله میخوام بذارم اما تنبلی میکنم. اما تو که نمیدونی. یه سری بلاگ ها مرجع هستن. میری از لینکهای اونها اینور و اونور میری. من اینکار رو میکنم.
صدای اول: یعنی حتی وقت نداری یه گوگل ریدر واسه خودت درست کنی دیگه. آره؟
صدای دوم: خوب. اینجوری حالش بیشتره.
صدای اول: خوب این بلاگها فایده شون چیه؟
صدای دوم: خوب. مهمترین فایده شون اینه که باعث میشن من ارتباطم با زبان و فرهنگ فارسی قطع نشه.
صدای دوم: آها. یعنی اگه بلاگها نبودن تو فارسی یادت میرفت. تو خونه و با پدر و مادرت هم فرنگی حرف میزنی؟
صدای دوم: قاطی نکن. زبان گفتار با زبان نوشتار و خوانش فرق داره.
صدای اول: خوب. این قبول. اما چقدر؟ چند ساعت؟ ده ساعت؟
صدای دوم: خوب اخبار رو میخونم. میدونی قیمت گوجه فرنگی الان تو تهران چنده؟ یا احمدی نژاد رو زمین خوابید یا بوش تو کنگره چی گفت؟ نمیدونی که. بلاگها جنبه اطلاع رسانی هم دارن. دارن تبدیل میشن به یکی از ارگانهای مهم رسانه ای. اهم.
صدای اول: تو که مشترک نیویورک تایمزی خیر سرت. شده یه بار بری بازش کنی اون رو بخونی؟ یعنی فقط باید بلاگ فارسی بخونی؟
صدای دوم: بلاگستان فارسی پر هست از آدمهای باسواد. مغزهای فرار کرده و نکرده. کلی مطلب یاد میگیری اونها رو بخونی.
صدای اول: خوب. آدم حسابی. دختر خوب. یه بار هم شده فکر کنی این آدمهای درست و حسابی از کجا سوادشون رو آوردن؟ چیا خوندن؟ چه کارهایی کردن؟ بلاگ که نخوندن احیانا. نشستن مطالعه کردن. کتاب خوندن. مقاله خوندن. تمرین کردن, نوشتن, غلط گیری کردن.
صدای دوم: مممم….
صدای اول: ببین. تو که فعلا سرکارت زیاد سرت شلوغ نیست. اینقدر هم آزادی داری که تو اینترنت بگردی و بخونی چرا سعی نمیکنی یه کار مفید بکنی آخه…بابا جان. تو روزی ده ساعت تو این لامصبی. اون وقت یادت میره ایمیل یاهو رو چک کنی. گاهی وقتها یک هفته میشه که به حساب بانکی ات نگاه هم نمیکنی. آخر ترم که میشه دست و دلت باید برای تحقیقهایی که از روز اول میدونستی چیه بلرزه. نکن این کار رو نکن.
صدای دوم:مممم….
صدای اول: آدم باش لوا. یه ذره آدم باش. تو معتادی. جدا معتادی. ترک کن. تو قرار بود سال جدید جلوی کامپوتر حداقل غذا نخوری. الان فقط شنبه ها تو جلوی کامپیوتر غذا نمیخوری اونهم چون یکی هست دعوات بکنه… همین سالادی که الان خوردی. چی بود توش؟ تو حتی به غذات نگاه هم نمیکنی….من نگرانم…نگران…
صدای دوم: نه بابا. اینقدر هم وضع خراب نیست دیگه.
صدای اول: والا اون چیزی که من دارم میبینم…خیلی خراب تر از این حرفهاست….یه ذره به خودت بیا…آدم باش.
صدای دوم: حالا این پست رو بفرستم هوا…فکر میکنم در موردش. بعدا.
پی نوشت اول: این عکس رو ساسان فرستاد واسم. به قیافه اون یارو که میخواد بیاد پسره رو بگیره دقت کنید. تمام نکته عکس به نظر من تو همون نگاه. خیلی خندیدم.
mail.jpg

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای گفتگو بسته هستند

آقای فرجامی عزیز

سلام. امیدوارم حالتان خوب باشد.
راستش یک مقداری گلگی داشتم از شما. گفتم حالا که به ما میگویند آدم بزرگ شاید بهتر باشد به جای پشت سر حرف زدن بیایم اینها را اینجا برایتان بگویم. حرف دل است دیگر. میاید. شما اما به دل نگیرید. شما آدم با سوادی هستید. این را هم به مسخره نمیگویم. قلمتان را دوست دارم ( البته الان یک لحظه خواستم بگویم دوست داشتم, اما دیدیم با فعلها بازی نکنیم بهتر است. )
در دلم میگویم کاش از اول آن مطلب را شما نمی نوشتید. اما اگر کار دنیا با این ایکاشهای ما پیش میرفت من هم در هزاران کیلومتری شما نبودم که هر شب خواب خیابان ولیعصر را ببینم. مجیز نازلی کاموری را هم نمیگویم. هر چند که همیشه به سوادش غبطه خوردم و افسوس خوردم که چرا خیلی ها زبانش را نمیفهمند و درک نمیکنند پشت این سبیل طلایی و کلماتی که شما آنها را نمینویسید و سه نقطه به جایش میگذارید شاید هدفی هم باشد.
دلم از این میسوزد که شما برای نقد یک نوشته بد ترین راه ممکن را انتخاب کردید. شما نوشته را بریدید و جمله به جمله نقد کردید. نقد نکردید. زهر ریختیدو به تمسخر گرفتید . شما حتی به قصدی که نویسنده از نوشتن داشت هم اعتنا نکردید. فکر میکنید اگر قرار بود نوشته ها شکسته و بریده و جمله به جمله نقد شوند , کسی از خواندن رمانی لذت میبرد؟
آقای فرجامی عزیز!
نظرتان چیست اگر با همین روش شما نگاهی به جوابهای خودتان هم بیاندازیم؟ بازی برابر میشود آنوقت؟
” هاوالله… هابالله! هم معنی این کار در زندان را می‌دانیم هم معنی‌اش را در سربازی می‌دانیم هم معنی‌اش را در خوابگاه می دانیم… و در این مرحله احتمالا از شما داناتریم!”
خوب معلوم است که شما داناترید! شما مردید. و یک مرد در هر حالتی از یک زن داناتر است. حتی در وقت خود ارضایی. یادمان نمیرود که تعریف از طولانی شدن زمان خود ارضایی برای مردان جوان فضیلتی است. اما حتی نباید به خاطرتان خطور کند که زنان هم دستی دارند! که زنان هم غریزه ای دارند. که زنان هم انسانند. هستند؟ آقای فرجامی عزیز. ناخواسته جوابی دادید که باز به همان دور صحبت از خود ارضایی میرسد . که البته یادم نبود . شما آنرا تنها برای زنان محدود کردید. شما مردید. اجازه دارید. نمیدانم چرا همش این یادم میرود. شما ببخشید.
ها راست می‌گی… من خودم سالهاست خونریزی نکرده‌ام!
آقای فرجامی عزیز! معنی دویدن شیر در مویرگهای سینه را میفهمید؟ معنی تکان خوردن جنین در شکم را چه؟ آیا لبخند زدن ناخود آگاه زن حامله را میفهمید؟ یا شاید هم اینها در قاموس شما راه دارد چون باز هم مادر- زن است. نه زن تنها. آنهم زن جسوری که شوهر- مرد ندارد و از خونریزی اش حرف میزند.
آقای فرجامی عزیز ! مردان تاریخ – البته دانشمندانش- شاید بتوانند مقدار ترشح هورمونها در زمان خونریزی ماهانه را تعیین کنند. ممکن است حتی تعجب کنند که چرا چنین است. اما آیا حس را هم میشود با همان دستگاه هورمون سنج اندازه گرفت؟
شما میدانید میل جنسی یک زن در زمان خونریزی چقدر است؟ آیا هرگز از زنی این را پرسیدید؟ یا شما هم فکر میکنید که زمان خونریزی دوره کثافتی زن است و نباید حتی به سراغش رفت. ایکاش هرگز با این لحن در مورد ماهانه زنان حرف نمیزدید. تلخ ترین جمله همه نوشته تلخ شما بود. تلخ ترین.
آقای فرجامی عزیز! شما که به گفته خودتان هرگز خونریزی نکردید – خوشا به حالتان. هرگز کثیف نبوده اید و هرگز شهوت زده- پس چطور میتوانید در مورد زنان در این دوره حرف بزنید. نمیدانم چرا من در هر جمله شما یک تناقض بزرگ میبینم. شاید هم من اشتباه میکنم. زن هستم دیگر. عقلم ناقص است. شما ببخشید به مردانگی خود.
“نه ولله… من فقط می‌گویم یک بحث مفید و علمی درباره این موضوع مهم را با سیاست قاطی نکنید و یک خط مستقیم از شورت مبارک به جمهوری اسلامی وصل نکنید. … الا من نه فضول سکسیات مردمم و نه در زمینه احتیاج به آموزش دارم؛ الحمدلله و المنه”
آقای فرجامی عزیز! یک بار دیگر عذر میخواهم که نوشته هایتان را بریده بریده اینجا میاورم. از خود شما یاد گرفتم. بر من ببخشید امیدوارم.
بحث مفید و علمی ؟ نمیدانم چرا بالاخره ما تکلیفمان با این خود ارضایی روشن نمیشود. بحث مفید و علمی است یا تابوی قابل نشکستن؟ البته همانطور که خودتان فرمودید شما مکتشف حالات مردم نیستید. فقط کنجاوی تان اجازه نمیدهد سکوت کنید. مردید دیگر. نظر دارید. نظرتان را باید با صدای بلند بفرمایید. البته عرض کنم که من – و شاید نازلی کاموری – هم فقط قصد بلند فکر کردن را داشتم. به ولله اگر جسارت کنم و فضول سکسیات مردم شوم.
و نکته دیگر اینکه این بدیهی است که شما کار خود را بلدید! شما مردید! شما از مادر بلد متولد میشوید. چون هم بلدید اصلا دوست ندارید در موردش حرف بزنید و اصلا هم هیچ مطلبی در این زمینه توجه شما را جلب نمیکند. این چرندیان برای تادیب نسوان است که باز هم به گفته شما خدا هم نمیتواند زن را تادیب کند. خدا هم غلطی کرد و روز اول زن را ساخت و الان خودش هر در تادیب زن مانده است. زن مظهر شیطان اگر نبود هنوز شما در بهشت بودید و با حوریان – بدون جنس لابد- مشغول معاشقه. زن یا شیطان است یا فاحشه و شما خیلی از این فاحشگان بدتان میاید. چون ادعا میکنند از شما بهتر بلدند! اما ما که میدانیم. شما بهتر بلدید. خودتان گفتید.
“اولندش که ببخشید که یک کلمه دو حرفی از نوشته‌تان را نقطه چین کردم. خودم می دانم که یک کار آنتی فیمینیستی و ضدزن و فاشیستی انجام دادم که «…» شما را با نقطه‌چین پوشاندم در حالی که شما به عنوان یک فعال زن هرگز «…» را نمی‌پوشانید.”
آقای فرجامی عزیز! چقدر شما این نکته با ظرافت را خوب فهمیدید. زن فعال هرگز لباس زیر ندارد. حتما تا به حال هزار بار عکسهای بدون شورت بریتنی اسپیرز ( که خوشبختانه باز هم ناخواسته بهش اشاره کرده اید) را دیده اید. به نظر شما زن به این فعالی چرا شورت نمیپوشد؟ خوب همین است دیگر. امان از دست این فعالین زن بدون شورت. خدا را شکر که شما در این اصلا فعال زن ندارید. زن ایرانی مگر میتواند شورت نپوشد؟
آقای فرجامی عزیز! چقدر این را خوب فهمیدید که فعالین زنان خرابند. فاحشه هایی اند که دکان در روز و شب دارند. هرکدام به یک منظور. چقدر خوشحالم که من شورت میپوشم.
“ابتذال «وجودی»؟… بابا فلسفه… صدرا کجایی که وجودت رو کشتن…!”
ملاصدرا اگر فکر میکرد روزی زنی آنقدر عقلش قد بدهد که نوشته های او را بخواند , هرگز کتابی نمینوشت. البته بماند که زن کتاب صدرا هم اگر دستش بگیرید و فلسفه بخواند بی شک به قصد شوهریابی است. زن را به فلسفه چه کار. عقل ناقص را به فلسفه چه کار. بیا ملاصدرا جان. بیا که تمام وجود و اندیشه های تو در همان اولین روزی که زنی دستش به کتاب تو خورد کشته شد. بیا صدرا جان. بیا.
ببخشید آقای فرجامی عزیز که یک دفعه حواسم پرت شد و با ملاصدرا حرف زدم. زن هستم دیگر. عقلم ناقص است.
میدانم که وقت شما را زیاد گرفته ام. انشالله این دولت هلند همچنان پابرجا بماند و برای تبلیغ و آوردن دمکراسی در ایران به زمانه دارن برسد. ما که بخیل نیستیم. اما نمیدانم چرا دمکراسی نمیرسد. چرا زمانه ما پرشده است از دوگانگی در قصد و نوشتار. چرا زمانه حتی مرا ترغیب نمیکند لینکش را داشته باشم. چرا هیچ وقت نتوانستم بیشتر از ده دقیقه به زمانه شان بروم. نمیدانم. عقلم ناقص است دیگر. نمی فهمم. ان شالله این دمکراسی با زمانه بیاد و حاشا و کلا که شما فکر کنید احدی به ذهنشان خطور کرده است که چطور با وبلاگها میشود تجارت کرد و زمانه مصداق این تجارت است. امیدوارم هرگز این فکر به ذهنتان هم راه نیابد.
زیاد حرف زدم. حرف است دیگر. میاید. امیدوارم از شکستن جمله هایتان نرنجیده باشید. گفتم. حرف است دیگر. میاید. شما جدی نگیرید. زن هستم. عقلم ناقص است.
قربان شما.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آقای فرجامی عزیز بسته هستند

با کسب اجازه از صاحب سبک:
زری با یک دست ابرو میگرفت وگوشی به دست دیگر با تو حرف میزد: ” نه . بیا. من این مشتری آخرم هست. میرسم بهت.” و بعد تو چیزی گفتی و زری گفت :” نازی خانومی. آره. خوشگلت میکنم.”
من نمیدانستم تویی. زری به من گفت : ” خوبه یا نازکتر بشه؟ ”
زری تازه نخ بند را به گردنش گره زده بود که تو آمدی. من اول نشناختمت. آنقدر که گنده شده بودی. دفعه اولی که دیده بودمت آرزو کرده بودم هیکل تو را داشتم. یادت میاید؟ تو مربی شنا بودی و شوهرت اجازه نداد تو شنا کنی. چون مردها تن تو را میدیدند. حتی تو گفتی که مایو یکسره – از همانها که وقتی شوهرت تو را به دبی برد پوشیدی, میپوشی. اما شوهرت به تو لبخند زد و گفت که قبلا در این باره صحبت کرده اید و تو خودت دوست نداری شنا کنی. من باور کردم که تو خودت دوست نداری.
تو هم من را نشناختی. من الان هیکل آن موقع تو را دارم. با این موهای عجیب و تو های لایت موهایت سیاه شده و هیکل آن موقع من را داری. من فکر کردم حامله ای. اما نبودی. خودت گفتی که نیستی. من از دیدن لایه های شکمت خوشحال شدم. لبخند زدم و تو فکر کردی من از دیدن تو خوشحال شدم.
تو گفتی: ” آقاتون خوبه؟” و من گفتم :” بابا اینها هم خوبن . مرسی از لطفتون.” میدانستم منظورت بابا اینها نیست. اما میخواستم به تو بگوییم که من آقا ندارم. تو خندیدی و گفتی :” نه . منظورم شوهرت بود.” و من صدایم را نازک کردم و گفتم:”از کی تا حالا شوهر آدم آقاشه؟. آره. اون هم خوبه. ع آقا خوبن؟ ” اما راستش را بخواهی در در دلم به جای اقا گفتم جاکش. آخر من همیشه فکر میکردم شوهر تو یک جاکش واقعی است.
بعد تو شروع کردی با زری حرف زدن. زری گفت :” کار و بار چطوره؟ اوضاع مغازه خوبه؟ گرفته ؟” تو گفتی که بد نیست و تازه شروع شده و مردم هنوز نشناختن. بعد رو به من کردی و گفتی ما یه پیتزایی باز کردیم. و بعد یک دسته کارت در آوردی و گذاشتی جلوی آینه. من لپهایم را باد کرده بودم که زری بند بیاندازد. میتوانستم جوابت را بدهم . اما وانمود کردم نمیتوانم. بعد که زری لپم را تمام کرد گفتم: ” مرسی. من که پیتزا نمیخورم . اما یه کارت رو میگیرم.” تو گفتی که چرا پیتزا نمیخورم. من به لایه های شکم تو نگاه کردم و با تمام حرصی که در وجودم داشتم گفتم: ” آخه پیتزا هلتی نیست. من خیلی مواظبم که غذای هلتی بخورم.” تو خفه شدی و من کیف کردم.
بعد یک دفعه زری به تو گفت: ” وای..نرگس رو دیدی این قسمتش رو؟” تو گویی که انگار همه دنیا را به تو دادند با همه وجودت گفتی: ” وای . آره. اینقدر گریه کردم. ضبطش کردم شب باز با ع دیدمش. دوباره گریه کردم. ” زری به من گفت:” نرگس میبینی؟” من در حالی که پوست چشمم را میکشیدم با تحقیر به چشمهای تو نگاه کردم و گفتم :” چیه؟ سریال ایرانیه؟”
تو گویی که من بزرگترین گناه دنیا را مرتکب شده باشم برایم توضیح دادی که نرگس بهترین سریالی است که در همه عمرت دیدی و تمام قصه فیلم آن دختر را هم برایم تعریف کردی.
میخواستم بگویم که شوهر جاکشت اجازه میدهد تو از این فیلمها هم ببینی که خودت جوابم را دادی. ” ع فیلم رو تو اینترنت دیده. اما نذاشته من ببینم. میگه خیلی بده. ” من میخواستم به تو در مورد مغازه کیس اند تل بگویم.
به زری گفتم روی پوستم ماسک آوکادو و خیار بگذارد. ” آخه بعد از بند, چون دریچه های پوست باز میشن, خیلی برای تغذیه پوست خوبه”. تو این را نمید انستی. من هم نمیدانستم. در همان لحظه از خودم در آوردم. حتی هیچ وقت همچین چیزی نخوانده بودم. ماسک ده دلار بود. من میخواستم شام بخرم. اما فکر کردم در خانه گوجه داریم و من شام املت درست میکنم. شاید هم میخواستم بیشتر بشینم و به لایه های شکم تو نگاه کنم. کار خوبی کردم که ماندم.
تو شروع کردی از پیتزایی حرف زدن و اینکه ع چقدر مراقبت تو هست و نمیگذارد تو با مردهای کارگر مکزیکی که ” مثل ایرانی ها افاده ندارن و ساعتی پنج دلار بیشتر نمیگیرن” تنها بمانی. ع حتی وقتی دلیوری هم میرود تو را با خود میبرد. من فقط سر سوزنی با برداشتن تیغ ابروی زری و کشتن تو فاصله داشتم. سر سوزنی.
زری رو چشمانم خیار میگذارد. من سردم است. به آن ده دلار فکر میکنم. تو دلت برای مادرت تنگ شده است. اما ع میگوید که باید صبر کنی سال بعد باهم بروید. وقتی مغازه کارش گرفت و پول دار شدید. تو به مادرت گفته ای داری درس میخوانی. اما از وقتی پیتزایی باز شده است حتی به کلاس زبانت هم نرفته ای. تو دلت میخواهی شنا کنی. به ع گفتی وقتی که پولدار شدید باید برایت خانه استخر دار بخرد. ع گفته است که خانه ای برایت میخرد که در زیر زمینش یک استخر باشد. تو حتی عکسش را در اینترنت دیده ای.
من فکر میکنم تو نمیتوانی با این شکم شنا کنی. شاید غرق شوی. آنوقت ع تو را در همان زیرزمین دفن میکند و به مادرت میگوید که تو دانشجوی سال آخر پزشکی بودی.
مادرت دلش میخواهد بیاید تو را ببیند. اما ع میگوید هروقت که پولدار شدید.
من گرسنه ام است. هوس پیتزا کرده ام. کارم تمام شده. صورتم را میشورم. حالا پوستم تغذیه شده است. من زیبا شده ام. تو پشت صندلی نشسته ای و منتظری زری بیاید موهایت را درست کند. آخر تو امشب پریودت تمام شده و میخواهی برای ع زیبا باشی. چون ع تحمل پریود یک هفته ای تو را ندارد. تو از دکترت پرسیدی که راهی برای کم کردن پریودت نیست و دکتر به تو خندیده است. شاید هم تو میترسی که ع در این یک هفته برود با ان ” کارگر ایکبیری روس” بخوابد.
دست میدهیم و خداحافظی میکنیم. به زری پنج دلار تیپ میدهم. به تو میگویم به ع آقا سلام برسانی. منظورم اما از آقا , جاکش است.
سردم است. زنگ میزنم و یک پیتزای بزرگ سفارش میدهم. عیبی ندارد. بخاری نمیخرم این ماه. گوگل را باز میکنم و مینویسم ” زهرا میر ابراهیمی.”

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

….

یک حس مسخره ای دارم.
از قالبی که تو این بلاگ ساخته شد از این احمقی به اسم خودم بدم میاد. اصلا چند درصد وجود من این آدمی هست که هر روز ساعت پنج و نیم بیدار میشه و دوازده شب میخوابه و به همه کارهای عالم میرسه؟ چند درصد من واقعی اون سوپر من با شخصیت اینجا هست؟ حالم بهم میخوره وقتی خودم رو میخونم. نه. دروغ نیست. اما همه اش هم نیست.
عصبانیتهام نیست. گریه هام نیست. فحشهام نیست. نفرتهام نیست. ترسهام نیست. خوابهام نیست. خستگی هام نیست. جا زدنهام نیست. بریدنهام نیست. دروغهام نیست. خیلی چیزهای دیگه هم که جزیی از منه نیست.
فکر میکنم قالبی ساختم و حالا میترسم از اون قالب برم بیرون. اما من متنفر بودم از قالبها . یادته؟
گاهی وقتها نقشها طوری هنرپیشه ها رو جذب میکنن که براشون واقعی میشه. که نقش رو زندگی میکنن. طوری شدم نسبت به این صفحه که وقتی میام بازش میکنم انگار یه دفعه یه موجود دیگه میشم. ترسناک شده یه جوری برام.
دارم فکر میکنم زندگی با همه نقشهاش داره می بلعه من رو. نقشهای سیاه و سفید روی دیوار خالی. نقش و نقش و نقش.
یادمه این صفحه نکبتی واسه این بود که درگیر یه نقش دیگه نشم. قرار بود بشه دوست نداشته من. قرار بود بیام خودم باشم پیش دوستم. حالا فکر میکنم شده ریسم که من هر روز باید اتو کشیده با کفش پاشنه بلند و موی شونه شده بیام بهش سلام کنم و دروغ بگم که همه کارها ردیفه و یعد برم پشت میزم و یواشکی تمرین استاتیک حل کنم و یه کلاسور گنده بذارم رو کتاب که کسی نفهمه.
میگی بازیه. میگی زندگی بازیه و این روال بازیه. من میگم این بلاگ شده اون شکلکهای خنده و گریه تاتر که معلوم نیست آدم پشتش اصلا آدمه یا نه.
به من میخندی و میگی از کجا معلوم همین دریدگی ات واسه یه نقش دیگه نباشه؟ که نخواهی شروع کنی یه بازی دیگه رو؟ که بگی من شهامت اعتراف رو دارم؟
من آشفته ام. دروغ میگم که میفهمم و آرومم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای …. بسته هستند

در تعقیب شادی

دیروز فیلم در تعقیب شادی رو دیدم. یعنی تو فیق اجباری نصیب شد و تو ساعت کاری یه سری از بچه های دبیرستانی رو قرار بود در قالب برنامه ای ببرن سینما و ماشین کم داشتن. من رو هم خبر کردن.
قبل از اینکه برم ببینمش , با توجه به حالم, فکر میکردم گریه میکنم. اما فقط تو یه صحنه بغض کوتاهی داشتم.
نمیدونم چند درصد آدمها ممکن هست اون راهی رو که قهرمان فیلم رفت رو برن, اما خوب همین هست که متفاوتشون میکنه با بقیه.
این درسته که باید برای رسیدن به منافع طولانی مدت گاهی از منافع کوتاه مدت گذشت اما همین گفتنش راحت هست و اجراش سخت. چون خودم تو شرایط تصمیم گیری های عجیبی هستم میتونم این رو درک کنم. همه دیروز فکرم این بود که گفتنش خیلی راحت هست که اگه من هم جای قهرمان فیلم بودم همین کار رو میکردم. اما در عمل..
سن فرانسیسکو همیشه دوست داشتنی هست و اینکه بعد از مدتها فیلمی دیدم که جاهای آشنا توش داشت ذوق زده ام کرد. هرچند اون صحنه های شهر با اون قیافه مرتب و شیکی که ما همیشه میبینیم خیلی فرق داشت. ولی من سن فرانسیسکو رو با همین خانه به دوشها و گرمخونه ها دوست دارم. یه جوری انگار هویت این شهر رو رقم زدن باهاش. پارکها و مردم خوش پوش و خونه های میلیونی قسمتهایی از شهر.
این عکس رو هم هفته قبل موقع برگشتن نزدیک پل ” بی بریج” از روی یه تابلوی تبلیغاتی بزرگ ( نگیم بیل بورد !بگیم تابلو تبلیغاتی بزرگ ) گرفتم. دیدم حرف سن فرانسیسکو هست گفتم بذارمش اینجا.
kdhajsdh.jpg
پی نوشت: تو این ولایت هرکی خوش پوشه و خوش لباس و به قول مامان لباسش اندازه تنشه و از باسنش در حال پایین افتادن نیست شک نکنید که گی هست !!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در تعقیب شادی بسته هستند