مهاجر و زبان گفتار

یادمه روزهای اولی که به اینجا رسیدیم یک خانواده قدیمی از دوستان مازندارنی سالهای دور پدر و مادر به دیدنمون اومدن. اونها سالها بود اینجا بودن و خوب صحبتها به زبان مازندرانی بود. خانوم مهمان که حرف میزد گاه و بیگاه کلمات انگلیسی رو قاطی زبان مازندرانی میکرد. چیزی که یادمه چون بعدش کلی بهش خندیدم این بود ” منه منجر مره اف ندنه” به زبون فارسی یعنی ” منجرم بهم آف نمیده” و به باز هم به زبون فارسی ” ریسم بهم مرخصی نمیده”.
خوب این خیلی تناقض بود. من کلی حرص خوردم که حالا فارسی رو با انگلیسی قاطی میکنی بکن دیگه مازندرانی رو چرا. خوب از این صحبتهای قاطی فارسی با انگلیسی بیشتر و بیشتر شنیده شد.
اوایل خیلی جنبه دفاعی میگرفتم نسبت به این قضیه. سعی میکردم فارسی رو قاطی نکنم. اما از همون شغل اول که کار تو ساب وی بود و من همکار فارسی زبون داشتم شروع شد. اصلا مسخره به نظر میرسید بگی گوجه و کاهو رو عوض کن. عوض کن رو فارسی میگفتیم و گوجه و کاهو میشد تومیتو و لتس. و کلمات و کلمات بعدی.
تو خونه هم وضع بهتر جلو نمیرفت. ” بابا میل باکس رو چک کردی؟” ” مامان این ویکند آف داری؟” و صدها جمله دیگه . این طرز حرف زدن شایع اینجا هست. جلوش رو نمیشه گرفت. ” منجر” رو نمیشه فارسی درست ترجمه کرد. میشه ریس بخش ! اما همیشه ریس بخش هم معنی نمیده.
وقتی در مورد درس و مدرسه و کار مخصوصا میخواهیم صحبت کنیم اوضاع بدتر میشه. من نمیگم فارسی یادم رفته یا داره یادم میره. اما یه سری لغات تخصصی هستن. اگه استفاده نشن فراموش میشن. من اعتراف میکنم تنها ارتباط من با زبان فارسی الان همین وبلاگها هستن. گفتم که چقدر از بی سوادی مفرط مخصوصا تو زمینه کتابهای فارسی سالهای اخیر رنج مییرم. اما قبول کنید وبلاگها مرجع خوبی برای زبان فارسی تخصصی نیستن.
یکی از ترسهای من اینه که اگه یه روز یه مسافرتی برم ایران بقیه فکر کنن من دارم فارسی انگلیسی قاطی میکنم. من هنوز یادم نرفته وقتی یکی از فامیلها یا دوستان می اومد و این مدلی – که ما الان حرف میزنیم- حرف میزد چقدر بهش میگفتیم جو گیر شده و ندید بدید.
یکی دیگه هم این بود وقتی عکسی میرسید و مثلا طرف کنار درخت کریسمسش عکس انداخته بود کلی میگفتیم اینها چرا دوسال نرفته اینقدر خارجی شدن و چه معنی میده کریسمس. یا یادمه یه باری واسه سال نو – نوروز- به پسر عمه ام زنگ زده بودیم که تبریک بگیم اما سرکار بود و من کلی بهم برخورده بود که حالا یه روز رو نمیتونستن تعطیلی بگیرن و اینها چقدر زود رگ و ریشه شون رو فراموش کردن.
اما سال قبل که تحویل سال ده صبح ما بود و من سرکار بودم و مامان تلفن زد بهم , فهمیدم که اشتباه میکردم. مسئله فراموش کردن رگ و ریشه یا خارجی شدن نیست. مسئله بی اهمیت شدن نوروز یا مهم شدن کریسمس نیست.
نوروز به همه دور هم جمع شدن تو خونه مادر بزرگه و سر اینکه کی موقع سال تحویل از در بیاد تو دعوا کردنه. مسئله اون عطر نرگسه که گلهای مصنوعی اینجا ندارن. مسئله نقشه کشیدن واسه اون هزار تومن عیدی هست که اینجا وقتی همه کار میکنن و هرچی میخوان دارن, بی ارزشه.
کریسمس هم بهانه هست واسه هم رنگ شدن با جماعت. من درخت میذارم. تزیینش هم میکنم. مسخره ترین بخشش هم اینه که کریسمس همش در مورد مسیح هست. و برای من نا مسیحی ایرانی باید بی اهمیت تر هم بشه. اما بهانه هست برای شاید تغییر فضای خونه. برای همرنگ شدن. روح کریسمس رو که ما ها نمیفهمیم همونطوری که یه مهاجر تو ایران نوروز رو اونطور که ما میفهمیم درک نمیکنه.
از زبان شروع شد و به اینجا کشید. میخواستم از ترس فارسی انگلیسی حرف زدنم بنویسم. ترسی که سعی میکنم تو نوشتار کمترش کنم و بهتر بنویسم. اما همیشه پیش میاد کلماتی که از دستم در بره. و آرزوی نوشتن به زبانی که یادم میاد چند سال قبل میتونستم باهاش به خوبی بنویسم و از کلمات درست تر و رساتری استفاده کنم اما الان کلماتم محدود شده به کلمات تکراری و روزانه. به فقر خودم تو این زمینه آگاهم. واسه همین دارم تلاش میکنم برای دوباره سازی کتابخونه فارسی ام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مهاجر و زبان گفتار بسته هستند

۱. ترم جدید از امروز – برای من از امشب- شروع میشه. همون ماراتن همیشگی و عهدی که باز نگهش نداشتم و چهارده واحدی که امیدوارم چشمام رو ببندم و فقط بگذرونمشون. شش هفته اول – تا آخر فوریه , اوایل اسفند- واقعا سخت خواهد گذشت. یه کلاس استاتیک شش هفته ای دارم که شبهای جمعه هست و روز یکشنبه از نه صبح تا پنج بعد از ظهر. اما چاره ای نبود. باید برش میداشتم. بقیه کلاسها هم مثل همیشه هیچ ربطی به هم ندارن. تاریخ زنان ایالات متحده, تاریخ فیلم ایالات متحده ( که امیدوارم مثل کلاس فیلم قبلی خوب باشه و هر هفته دوتا فیلم ببینیم) , جغرافیا, یه جور کلاس ورزشی و تمرین که نمیدونم فارسی اش چی میشه و کلاس تنیس.
باز هم ساعتهای کلاس رقص با برنامه کاری من جور در نیومد. موند به تابستون. امیدوارم این شش هفته اول فقط زودتر بگذره و یه ذره سبک تر بشه برنامه ام.
۲. دیروز روز آقای دکتر مارتین لوتر کینگ بود. لوگوی گوگل رو اگه دقت کرده باشید از روی همون سخنرانی معروفش ” من یک آرزو دارم” ساخته شده بود که دختر و پسر سفید و سیاهی رو در حال بازی با هم نشون میداد. اون سخنرانی اش رو از اونجایی که تا حالا موضوع دو تا از کارهای کلاسی بود اجبارا حفظم . ولی دوسش هم دارم.
با همکارام رفتیم راهپیمایی دیروز. من هم یه پلاکارد گرفتم دستم که ” اشتباه عراق رو دوباره تو ایران تکرار نکنیم”. جلب توجه میکرد. هرچند پلاکاردهای ضد جنگ زیاد بود. اما فکر کنم فقط این در مورد ایران بود. سه ساعتی تو اون سرمای صبح راهپیمایی کردیم . خوب بود و سوالهای زیادی هم پرسیده شد.
جالب هست که بعد از موضوع عراق همه میخوان بدونن فرق شیعه و سنی چیه. حالا چه جوری میشه این جنگ هزار ساله به بهانه علی و عمر و در واقع به علت قدرت رو توضیح داد الله و اعلم.
۳. زیاد فکر میکنم. خیلی زیاد. به آینده و راهی که دارم میرم. این واقعا درسته که وقتی انتخابهایی که داریم زیاد میشن کلا از خیر انتخاب میگذریم. کاش گزینه ها محدود تر بود. کلاف سردرگمی شده . اما اگه الان فکر نکرد کی باید فکر کرد؟
۴. فیلم زیاد میبینم . یه لیست ” بابد ببینم” درست کردم. دیگه نمیدونم چقدر و کی ها وقت میشه برای فیلم دیدن, اما برای فیلم باید وقت گذاشت.
گلدن گلاب رو هم دیدم دیشب. کلی حظ بردیم. هیچکدوم از این فیلم ها رو ندیده بودم که بتونم نظر بدم. از زیبایی ها لذت بردیم! این شوخی های برات رو هم نفهمیدم. فقط کاش یه ذره کوین کاستنر هم داشت. برات پیتش رو هم بیشتر میکردن.
۵. تو خونه تنها بودم و از معدود وقتهایی بود که دلم خواست موزیک گوش بدم. ( من کلا اهل موسیقی نیستم). آلبوم بیداد شجریان رو گذاشتم و شاید فقط بعد از چند دقیقه بود که درد مرگ آوری تو دستام حس کردم. من وقتی عصبی میشم دستام زود از هرجایی خبرم میکنن. شدت درد هم نشون دهنده اندازه اش هست. فکر کردم تلقینه. اما درد واقعا عذاب آور شد. صدای کامپیتوتر رو قطع کردم. درد آروم گرفت.
شاید باید همون ” سکسی بک” و ” آی وانا لاو ( ؟) یو ” رو گوش داد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چهل درجه زیر شب!

هیچ فکرش رو کردید که کتابهای ر- اعتمادی و فهمیه رحیمی و دانیل استیل چقدر به بلوغ ما ها کمک کرده؟ البته لازم به ذکر هست که هیچ کدوم از خواننده های اینجا هرگز نه اسم این نویسنده ها رو شنیدن و نه یک بار کتابهاشون رو دیدن چه برسه به خوندن اینها. ولی این بنده کمترین همین جا اعتراف میکنم اگه دانیل استیل نبود من الان در موقعیتی که هستم نبودم. البته خوب الان هم در هیچ موقعیت خاصی نیستم . کلا عرض کردم.
خونه ما و خونه مادربزرگم اینها کنار هم بود. یعنی تو یه کوچه بود. خاله هام هم همه مجرد بودن اون دورانی که من دبستان و راهنمایی میرفتم. فکر کنم کلاس چهارم ابتدایی بودم که کتابخونه پشت کتابخونه خاله وسطی رو کشف کردم. کتابخونه پشت کتابخونه , کتابخونه ای بود که توش پر از کتابهای قهوه ای جیبی بود که جلد نداشت و من فکر کنم خاله وسطی اونها رو از اکبر – خوشتیپ اون موقع محل که عینکی هم بود و همه دختر بزرگ ها دلشون میخواست با اون تو گروه وسطی باشن- میگرفت. این آقای اکبر فکر کنم بعدا با خاله بزرگ سر وسر پیدا کرد. چون من چند دفعه دیدمشون که باهم میرفتن تو اتاق در رو میبستن. از بحث خارج نشیم حالا. من وقتهایی که بعد از ظهری بودم کویتم بود. چون خاله ها همه دبیرستان میرفتن و همیشه صبحی بودن. من هم میرفتم اونجا و شروع میکردم به کتابخوندن. یه سری کتابها ایرانی بود. یه سری هم خارجی. خارجی ها داستان یه کارآگاه بود که یه دوست دختر داشت. داستانهای آل کاپن هم بود. یه گنگستری بود. یادم نیست اسمها رو. ولی س.ک.س .ی بودن. ( این رو خوب یادمه). کتابهای جیبی قبل انقلاب بودن لابد.
کتابهای ایرانی رو هم بعدها فهمیدم نوشته های ر- اعتمادی هست. یه کتابی بود که تا آخر عمرم نفهمیدم چی شد آخرش. چون کتاب نصفه بود. اکبر لعنتی!.اسم کتاب بود چهل درجه زیر شب. قصه اش هنوز به شدت یادمه. یه پدری که ورشکسته میشه و میره شمال که خودش و دوتا دختر و پسرش رو بکشه. این وسط دختره عاشق پسر ویلای همسایه میشه – و خدا میدونه من چند بار اون صفحه ای که اونها با هم خوابیدن رو خوندم- و پسره هم عاشق منشی پدره میشه که از قضا پدره هم عاشقش شده…آقا ما تا اونجا خوندیم که این دختر منشی خود کشی میکنه و میرن بیمارستان …و من هنوز بعد پونزده سال ( گیریم که ده سالم بود اون رو خوندم) نفهمیدم که آخر این قصه چی شد.
راهنمایی که رفتیم دانیل استیل مد شده بود و فهیمه رحیمی. دانیل استیل رو من از بچه ها میگرفتم و بعد با مامان باهم میخوندیم. یعنی نه اینکه با هم بخونیم. یعنی اون هم میخوند. یادمه اولین بار واژه همجنسگرا رو تو یکی از کتابهای دانیل استیل خوندم. یعنی اون گفته بود همجنسباز. حالا به هر حال. کلی با بچه ها سر اینکه آخر کتاب چی میشه بحث هم میکردیم.
فهیمه رحیمی افت کلاس بود. اما همه یواشکی میخوندنش. اتوبوس و پنجره و از این حرفها…کتابهای اون حال نمیداد بعد از خوندن کتابهای خارجی قبل انقلاب. ولی خوب. کاچی به از هیچی. تریپ عشق و این حرفها بود.
دیگه دبیرستان بامداد خمار اومده بود و جسد های شیشه ای – با عرض معذرت از دوستاران حضرتش ولی واسه من در همون حد ها بود- اما دیگه یاد گرفته بودم اصل قضیه رو. دیگه خوندن صحنه بوسه یا عشق بازی شکم آدم رو اون مدلی ( میدونید کدوم مدل رو میگم؟ همونی که یه جوری میپیچه) نمیکرد.
اون موقع ها که ماهواره و اینترنت نبود. ما بودیم و تنی که یه چیزهایی رو میخواست اما نه میدونست چی هست و نه میدونست چه جوری باید بدستش بیاره. شاید همون موقع که به بچه های مدرسه های کشورهای دیگه یاد میدادن از کاندوم چطور استفاده کنن , ما دلمون به همون پیچشهای شکم خوش بود. شاید اگه اون ر- اعتمادی خوندنهای یواشکی دبستان نیود بعد ها این نمیشد.
میدونم گفتن این حرفها الان خنده داره. احتمالا هیچ کدوم از ما ها دیگه وقتی واسه این کتابها و مجلات – و ایضا وبلاگهایی- که زرد گذاشتیم اسمش رو نداریم. اما قانون عرضه و تقاضا رو یادمون نره. هنوز هم کسانی هستند که برای رسیدن به چیزهایی که برای ما بدیهی شده و تکراری احتیاج به دیدن و خوندن همین ها دارند.
اینبار که خواستیم تو کافه ای سیگار بکشیم و قهوه تلخ بخوریم وغصه بخوریم از دیدن این همه زردی , یه ذره به اون پیچشهای شکم فکر کنیم و بلوغی که برای همه در یک سن به دست نمیاد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهل درجه زیر شب! بسته هستند

عکس العملمون در مقابل تعارف و تمجیدهایی که تو رومون ازمون میشه چیه؟ حالا نه لزوما از خود ما , از لباس, عطر, دستپخت , و با بقیه متعلقات. حرفهای اینچنینی مثلا:
چه کت قشنگی.
موهات چقدر خوب شده.
این ظرف غذا چقدر خوشگله.
چقدر این شلوار بهت میاد.
چقدر بهتر به نظر میرسی . .وزن کم/ زیاد کردی؟
و ….
سیستم ما طوری بار آورده ما رو که به خاطر همون خضوع و فروتنی معروف, نباید اینها رو جدی بگیریم. یا یه جوری بگیم که نه اینطور نیست.
نه بابا. حتی شونه هم نکردم موهام رو.
این لباس رو میگی؟ از یه دست دوم فروشی خریدمش.
این ظرف؟ از یه حراجی جلوی خونه خریدمش . بیست و پنج سنت.
نه بابا. کجا بهترم؟ کلی هم وزن اضافه کردم.
اه. اه. خودم از این خیلی بدم میاد. مجبور شدم بپوشمش.
میدونید چقدر این مدل جواب دادن تو روحیه خودمون اثر میذاره؟ خودمون هم میدونیم خیلی از اینها شاید واقعا تعارف یا حتی برای حرف باز کردن باشه. اما چه اشکالی داره باورشون کنیم؟ اینکه بدونیم خوب به نظر میرسیم همیشه اعتماد به نفس بیشتری میده.
از طرفی اینجور پاسخ دادن هم به طرف مقابل یه جور ” خفه شو . من میفهمم دروغ میگی. من خودم این رو باور ندارم ” هست. اونطوری اون هم دیگه نه تنها سعی میکنه به ما دقت نکنه و زیبایی های کوچیک رو نبینه بلکه شاید به کل از معاشرت با ما هم زده بشه.
میشه به جایی اینکه اینطور تو ذوق خودمون و طرف مقابل بزنیم خیلی راحت بگیم. “ممنونم. واقعا اینطور فکر میکنی؟” و این رو باور کنیم.
چند سال پیش این مطلب رو جایی خونده بودم. سعی کردم اجراش کنم. خیلی نکته کوچیکی هست. اما من واقعا دیدم چقدر اثر گذاره. هنوز گاهی یادم میره که جواب درست چی هست. اما وقتهایی که یادم میمونه که تعارف رو قبول کنم دقیقا مبینم که چه اثری تو روحیه خودم و طرف داره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

توقف

دیروز به دوستی نکته ای رو به شوخی گفتم. گفت : ” این تیکه دیگه قدیمی شده.” گفتم تکیه کلامها و شوخی های ما در زمان خروج ما از ایران متوقف شده. مثل دفعه قبلی که دوستی بهم گفت ” خالتور” و من فکر کردم چه لغت سنگینی بکار برده. حتما چیز خوبیه! یا این اصطلاحی که این دفعه شنیدم ” داو” و ” داو ترکوندن” ( شاید هم لاو ترکوندن) .
و همین نکته کوتاه من رو به فکر برد در مورد بقیه خاطرات.مثل آهنگها. دقت کردم که بعد از مهاجرت, از هیچ آهنگ ایرانی خاطره ای ندارم. از هیچ. شاید واسه همینه که آلبوم ” دیوونه ” منصور هنوز نو هست و من هنوز باهاش یاد اون رنوی سفید می افتم. یا دیگه هیچ آلبوم ابی خاطره ساز نشد. یا هنوز دلم میخواد برم فیلمهای قدیمی ( دهه نودی مثلا ) رو بگیرم و دوباره ببینم.
آهنگ ها و کلامها هم مثل بوی عطر هستن. به خودی خود اونقدر اثر گذار نیستن که وقتی تو محیط خاطره ها قرار میگیرن اثر ساز میشن. یه عطر وقتی رو تن کسی هست برای ما خاطره میشه. آهنگ ها و کلامها هم برای من همینن.
هر چقدر هم یه مهاجر سعی کنه تماسش رو حفظ کنه باز هم چیزهایی متعلق به بازار و خیابون ها هست. واسه همین هست که بعد از یه مدت غریب میشه. کلامها درک نمیشه و حرفها کمتر و خلاصه تر میشه.
بی ربط به موضوع بحث اما یادم میاد از وقتی دوره دبیرستان رو میگذروندم با خیل مهاجرت دوستان و اطرافیان مواجه بودم. همیشه افرادی که میرفتن به بی معرفتی متهم بودن. اینکه میرن و دیگه خبری نمیگیرن. هیچ وقت هم به خودمون نمیگفتیم که خوب ما چرا سعی نمیکنیم ارتباط رو حفظ کنیم.
حالا میفهمم که بخش بزرگی اش برمیگرده به این ” حرف نداشتن های روزانه” . بخش عظیمی از صحبتهای ما با دوستانمون برمیگرده به وقایع روزانه مشترک دور و برمون. وقتی این وقایع دیگه مشترک نباشه و خاطره ها یکسان , حرفها هم کمتر میشه. و بعد از یه مدت غیر از صحبت در مورد گلوبال وارمینگ چیز دیگه ای نمیمونه. این رو دوست ندارم. اما جبری هست که ظاهرا شامل همه میشه.
یه چیزی هم بگم که این جو غمبار اینجا عوض بشه. دیشب بعد از یه صحبت تلفنی طولانی پر از خنده و غیبت که با یکی از دوستان عزیز اما ندیده وبلاگی داشتم وحید میگه : ” ای بنازم قدرت شما رو…دو تا آدم که هیچ وقت همدیگه رو ندیدن, در مورد صد نفر آدم دیگه که اونها رو هم ندیدن ساعتها حرف میزنن و کم هم نمیارن.”

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای توقف بسته هستند

دورهای ناامیدی و از همه چی بریدنهام قبلا هر سال یکی دوبار بود. الان حس میکنم بیشتر شده. شاید به گفته ای یه دوره ای در حول و حوش هر سه ماه پریود.
این دفعه از اینجایی شروع شد که فرد جدیدی با مدرک فوق لیسانس با حقوقی کمتر از حقوق من استخدام شد. حقوق من بالا نیست. مال اون دیگه خیلی کم بود . هم رشته هم هستیم. میگفت دیگه کار پیدا نمیشه. مجبور شدم.
یه نمره ای هم که اصلا انتظارش رو نداشتم کار رو بدتر کرد. مثل بچه های کلاس اول زار زار گریه کردم. شاید همه بغض هم بهانه بود.
ماشالله هرچی دوست و رفیق هم داریم وضعشون از ما بدتر. یکی مهندسی فضایی نمیدونم چی چی رو داره میگه میخوام برم پمپ بنزین بزنم. اون یکی دکتر شده ماشالله از آیوی لیگ, میگه میخوام برم تو استارباکس کار کنم! اون وقت من به سرم میزنه برم سگ راه ببرم.
به توصیه دوستی هرچی فیلم زرد بود رو نشستم دیدم تو این دو روزه. Some Like It Hot , How to Lose a Guy in 10 Days
و What Women Want . افاقه هم نکرد. بدتر فقط دیدم که ملت چه کارهایی میکنن و من چه کاری.
باز هم به سرم زده که تسلیم رفتن بشم و برم مکانیکی بخونم. برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا بلد نیستم آرایشگری بکنم و چرا حتی نمیتونم سبیل خودم رو بند بندازم. اون وقت یکی به من میگه برو سالن ناخن بزن!
اینهمه میخونیم که چی؟ بد زده به سرم درس و دانشگاه رو ول کنم. شبها برم یه رستوران کار بگیرم و بعد خونه بخرم. اصلا الان موندم با این رشته چه کنم.
میدونید. وقتی آدم هیچده سالش هست و وارد دانشگاه میشه کلی آرزوی بلند بالا داره. فکر میکنه دنیا رو عوض میکنه. فکر میکنه میره استاد میشه. جوونها رو نجات میده. اما وقتی بیست و پنج سالش میشه و بازهم خودش رو بعد از چرخیدن دور دنیا تو پله اول میبینه اونوقت چی؟
دیگه میدنه نجات دنیا همش حرفه و به کتاب و درس و اینها نیست. زندگی واقعی تر میشه. چقدر از خودم بدم میاد که بلد نیستم با دستهام کاری بکنم. کاری که فنی باشه. مکانیکی, آرایشگری, نقاشی, ورزش …هیچ هنری بلد نیستم.
دلم میخواد مغازه خودم رو بزنم. نه رستوران. یه کافه کوچولو…یه مکانیکی. یه درست کردن بدنه ماشین . صافکاری. دلم همچین کاری رو میخواد. کاری که با دست انجام بشه.
به شدت احتیاج دارم به کاری که فکر نخواد و حرف هم نخواد. کاری که فقط با دست انجام بشه. ایران یه مدت بند کرده بودم به گونی. یه چیزهای خوشگلی با گونی درست میکردم. کارت و دسته گل و تابلو. یادمه برای دندون پزشکمون قبل اومدن یه تابلو خوشگل با گونی درست کرده بودم…
اول هفته هست و من باید بهتر بشم. چاره ای ندارم. همه هفته گذشته به فکر و خیال گذشت. یه نیروی محرکه لازم دارم که بتونم تصمیم درست بگیرم. یا مثل آدم برم راهی رو که دارم میرم یا صد و هشتاد درجه تغییرش بدم. نمیخوام چهار سال دیگه همینجا باشم. احتیاج دارم جلو برم. فرنگوپلیس خدا بیامرز اگه الان بود یه ایمیل بلند و بالا مینوشت و میگفت با خودت و دور برت مسابقه نده. هزار دفعه این جمله اش رو به خودم گفتم.
کاشکی تو این مملکت اینقدر این خدمات پزشکی اش گرون نبود که من فقط و فقط به خاطر بیمه درمانی مجبور به بودن تو یه کاری نشم.
واقعا رشته ای نیست آدم با چهار سال خوندنش یه پول معقولی در بیاره؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هر دم از این باغ بری میرسد.

اون پست پیزوری بدبخت بود و زرد بود و برای تزیین عکس اتوبوس ( نه آر وی البته) به درد خورد. این چطور؟ اینی که من اینهمه دوسش داشتم چی؟
نکنه این هم برای تزیین جایی باید بکار بره؟
عجیبه که مردم نه تنها ماشین هاشون مثل هم پنچر میشه و باطری هاشون مثل هم خالی , حالتها و باورها و تجربیان جنسی شون هم دیگه مثل هم شده. مگه نه سپیده خانم؟ نویسنده محترم متن ” لذتی ناب” ؟
پی نوشت: این جوابیه خانم سپیده هست که چون انگلیسی فارسی بود من فارسی اش رو مینویسم . فقط سپیده خانم. باور کنید من برای شما کامنتی نذاشته بودم. ای پی ها رو چک کنید. من این روزها لبخند میزنم و کامنت نمیذارم.
“واقعا برات متاسفم که فکر کردی که من از وبلاگ تو اینها رو برداشتم. نمیدونم چطور میخواهی که این همه فحش و بدو بیراه که به من از طریق این لینک گذاشتی رو جبران کنی. مجبور شدم موضوع لذتی ناب و از تو وبلاگم بردارم. ولی بدون که خیلی نامردی . خیلی زیاد. من نیتم خیر بود . اونوقت تو اومدی هرچی از دهنت در اومد به من گفتی.”

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هر دم از این باغ بری میرسد. بسته هستند

دلم برای دیوانگی های فروغ خوانی هم تنگ شده…

فتح باغ
آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد ؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند
تو بلاگ کسوف دیدم این شعر رو و یادم اومد که چقدر این شعر زندگی بود و چقدر میخوندمش و چقدر از بر بودمش و چقدر …چقدر دلم برای شعر تنگه…برای کتاب تنگه…برای تهران تنگه….
دلم ظهیر الدوله رو میخواد با با برف با کتاب تو و شعرهای تو و تمام لذتهای تو رو خوندن….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دلم برای دیوانگی های فروغ خوانی هم تنگ شده… بسته هستند

گوگل استخدام میکند.

کمپانی گوگل به طرز بی سابقه ای دست به استخدام افراد جدید زده. گفته میشه قصد داره امسال تعداد کارکنانش رو در تمام دنیا چند برابر بکنه.
دیشب بخش خبری یکی از کانالها در این مورد مطلبی داشت و من رو وادار کرد بیشتر جستجو کنم. گزارشگر برنامه میگفت که سوالهای استخدامی گوگل عجیب شده. سوالاتی که دیگه خیلی به مدرک آیوی لیگ و معدل خیلی بالا مربوط نمیشه بلکه به نزدیکی فرد متقاضی با زندگی معمولی استفاده کنندگان گوگل بیشتر مربوطه. سوالاتی مثل ” آیا تاحالا از سگها پرستاری کردید؟ ” یا ” هیچ وقت تو رستوران مسول یک غذای دسته جمعی بودید؟”
در هر حال شاید این لینکها بدردتون خورد. فقط اول یک نگاهی به مزیتهای کارکردن در گوگل بیاندازید. ظاهرا کویت که میگن همین مونتن دیو و مقر گوگل هست.
۱. لیست مشاغل در ایالات متحده بر اساس دپارتمانهای مختلف.
۲. لیست مشاغل بر اساس موقعیت جغرافیایی در ایالات متحده.
۳. لیست مشاغل بین المللی. ( روی اسم هر کشوری کلیک کنید بهتون اطلاعات بیشتری میده).

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای گوگل استخدام میکند. بسته هستند

دلم میخواد کارم رو ول کنم.
دلم میخواد برم سگها رو راه ببرم.
دلم میخواد غروبها مستقیم برم خونه.
دلم میخواد بشینم سریالهای تلوزیون ببینم.
دلم میخواد کتابهای کلفت کلفت نخونم.
دلم میخواد کامپیوترها رو بشکونم.
دلم میخواد جلوی کامپیوتر غذا نخورم.
دلم میخواد به غذام نگاه کنم وقتی میخورمش.
دلم میخواد برم بدوام.
دلم میخواد در یخچال رو باز کنم و پر نباشه از غذای آماده.
دلم میخواد آشپزی کنم.
دلم میخواد دامن تنگ و بلوز یقه دار نپوشم.
دلم میخواد همیشه کتونی پام باشه.
دلم میخواد مقاله ننویسم.
دلم میخواد فیلم مستند اجباری نبینم.
دلم میخواد کیفهام دیگه اینقدر بزرگ نباشه.
دلم میخواد کیفهام سبک باشه.
دلم میخواد تقویمم اینقدر نوشته نداشته باشه توش.
دلم میخواد اصلا تقویم نداشتم.
دلم میخواد همش زیر پتو باشم.
دلم میخواد دیگه چایی بخورم فقط.
دلم میخواد ندونم کجای شهر چه خبره.
دلم میخواد موهام رو قرمز کنم.
دلم میخواد دیگه درد بند رو تحمل نکنم.
دلم میخواد برم تو یه سالن تن گیری به مردم روغن بفروشم.
دلم میخواد تو یه رستوران واسه بقیه غذا ببرم و شعر تولدت مبارک بخونم.
دلم میخواد درس نخونم.
دلم میخواد هیچکی نشم.
دلم میخواد خونه بخرم. خونه خودم رو.
دلم میخواد به کار فکر نکنم.
دلم میخواد یادم بره مستر کلین که مایع تمیز کننده توالت رو میفروشه خودش توالت رو نمیشوره.
دلم میخواد آلزایمر بگیرم.
دلم میخواد واقعی بشم دوباره.
دلم میخواد با چهار تا دختر برم بیرون.
دلم میخواد زنگ بزنم مزاحمی و فوت کنم.
دلم میخواد چک نکنم هر روز حساب بانکی رو.
دلم میخواد همه کارتها رو بسوزونم.
دلم میخواد آرایش نکنم.
دلم میخواد برم موهام رو فر کنم.
دلم میخواد دیگه اینقدر تبخال نزنم.
دلم میخواد دوچرخه سواری رو یاد بگیرم.
دلم میخواد سگ بخرم.
دلم میخواد دوتا سگ بخرم.
دلم میخواد یه خونه بزرگ داشتم. یا نه…یه خونه کوچیک. ..نمیدونم.
دلم میخواد اینقدر خسته نبودم.
دلم میخواد دیگه اینقدر از این نوشته ها حالم بهم نخوره.
دلم میخواد واقعی بشم.
دلم میخواد اینقدر خسته نباشم……

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای … بسته هستند