هشتم ژانویه دوهزار و یازده

هر بار این مسیر بین سنتابارابارا و لوس آنجلس را در بزرگراه صد ویک رانندگی می‌کنم، فکر می‌کنم همین صد مایل ارزش همه متلک‌های کالیفرنیا نشینی را دارد. آنقدر که این یک تکه به هم رسیدن دریا و اقیانوس و پیچ جاده و تاکستان و مرکبات و نخل (همه این‌ها را هم دارد) زیباست که امروز به سرم زد دلمه را بفروشم، یک ماشین قرص‌تری بخرم و شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها این مسیر را مسافر کشی کنم. بزنم توی کرگزلیست که فلان ساعت از اینور می‌روم آنور و برمی‌گردم. ببینم مسافر پیدا می‌شود یا نه.
رفتم لوس آنجلس مسافرم را برداشتم، چلوکباب و چایی و شیرینی‌مان را خوردیم وبرگشتیم. یک مهمانی هم لی داده بود، که مناسبتش را نمی‌گویم، اما مضمون مهمانی‌اش فرهنگ دهه هفتاد آمریکا بود. من هم کاری نکردم. فقط به موهایم چیزی نزدم که بشوم خود هفتادی! رفتیم و مجله‌های پلی بوی دهه هفتاد را نگاه کردیم که هنوز فتو شاپ اختراع نشده بود.
فردا می‌روم کوه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشتم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

هفتم ژانویه دوهزار و یازده

پرده‌های اتاق خواب را زده‌ام کنار و این روزها با نور خورشید بیدار می‌شوم. تنبلی همیشگی حمام صبح همچنان برقرار است. از ظهر درس خواندم. بیشتر باید می‌خواندم، اما ساعت هشت تمامش کردم و زدم از کتابخانه بیرون. هشتاد صفحه ماند. بخش‌هایی از کتاب یک نویسنده مسلمان اصول‌گرای پاکستانی را می‌خواندم که شاکی بود از وضیعتی که «غرب» برای مسلمانان و به خصوص زنان مسلمان درست کرده. یکی از اروتیک‌ترین متن‌هایی بود که تا به حال در نقد اروتیسم خوانده بودم. یک جایی شاکی بود از اینکه چرا زنان ترکیه باید با مایوی دو تکه در کنار دریا بخوابند و دو پاراگراف کامل این را توضیح می‌دهد. لحن پاراگراف هم هی سریع‌تر می‌شد. با تحریک شدن خودش همگام بود. این جستجوی اینکه کجا بیشتر تحریک می‌شود و دوست دارد بیشتر از چه چیز حرص بخورد، باعث کلی لذت شد به جای آنکه آدم به چرت و پرت‌هایش فکر کند.
امروز برای هر اتاق خانه یک دسته گل خریدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفتم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

شهود-۲

از آن لحظه‌های شهود بود.
نشسته‌ام روی مبل و کار می‌کنم. خسته‌ شده‌ام. خواستم گوشی تلفن را بردارم که زنگ بزنم صدایش را بشنوم. حال و احوال عصرانه کنم.
دستم وسط راه بود که یادم آمد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شهود-۲ بسته هستند

ششم ژانویه دوهزار و یازده

امروز گردگیری کردم. اول رفتم جاروبرقی خریدم. از وقتی آمده‌ام سنتا باربارا، خانه را جارو نکرده‌ بودم. پایم را که گذاشتم توی هوم دیپو دلم گرفت. بعد به خودم گفتم دختر جان، اگر قرار باشد وارد هر فروشگاهی بشوی یادت بیافتد که کی اینجا بودید و چه کردید که اصلا باید آمریکا را تعطیل کنی بروی یک جای دیگر. جارو برقی خریدم. همینطوری. یکی را که قیمتش خوب بود و سبک هم بود برداشتم. می‌دانم که دایسون نیست. بعد فکر کردم باید تمییزکننده هم بخرم که توالت و حمام را هم تمییز کنم. چطور آدم بین این‌همه جنس مختلف یکی را انتخاب می‌کند؟ فکر کردم شاید شکل آشنایی یادم بیاید که مثلا در خانه دیده بودم. گیج‌تر شدم. یعنی من هم باید یک بار آزمون و خطایی دوباره از اول شروع کنم. گل باغچه‌ هم نخریدم. وارد حوزه‌های تخصصی نمی‌توانم بشوم.
حمام را نمی‌دانستم باید با اسکاچ بشورم یا حوله. از این حرف‌های لوس، گیجی‌های پاریس هیلتونی. هیچ وقت نه نگران تمیزکاری خانه بودم، نه نگران حمام و توالت. همیشه تمییز بودند. لوازم آرایشم را جا به جا کردم. رژ قرمز را گذاشتم جایی که ببینمش.از تخت و میز کنارش و دراور و آینه‌اش عکس گرفتم که بگذارم توی کرگز لیست برای فروش. دلم یک تخت جمع و جور می‌خواهد. می‌خواهم فضای اتاق خواب باز شود. سطل آشغال کنار تخت را هم خالی کردم. ساق پای پاره شده…
ملافه‌های اتاق مهمان را هم عوض کردم که بشورم، شمع‌های اتاق را هم عوض کردم. مورچه‌ها برگشته‌اند. سم ریختم توی سوراخ سمبه‌های آشپزخانه. کتاب‌های تازه را چیدم و کف اشپزخانه را هم شستم. از مبل‌ها و میز و آباژورها هم عکس گرفتم که بروند برای فروش. دلم می‌خواهد تخت بگذارم توی اتاق و قالی بیاندازم رویش. تصورات لحظه‌ای. فکر کردم در این بی‌پولی چطور می‌توانم لنز پانصد دلاری بخرم. اما دلم هم برای عکاسی تنگ شده. برای دوربینم بیشتر. آب گل‌ها را عوض کردم. دلم الان یک استکان چایی داغ می‌خواهد. تلخ.
تمام روز غمگین بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

پنجم ژانویه دوهزار و یازده

نمی‌دانم این سردرد دائم از کجاست. کافئین یا استرس. از صبح کله‌ام داغ بود. رفتم توی استخر و فکر کردم دارم آب استخر را بخار می‌کنم. یک ذره روی آب دراز کشیدم. نفسم برای شنا بریده شده. یک ذره تمرین کردم، اما خسته بودم همان اول صبح و زود آمدم بیرون. سر کلاس ظهر ایمیل‌نگاری می‌کردم که چطور باید همه چی را همچنان طبیعی نشان بدهم. اما دیگر در جواب حالت چطور است نمی‌گویم خوبم. می‌گویم حالم خوب نیست. اما شاید روزی خوب شود. وقتی می‌گویند چرا؟ می‌گویم نمی‌خواهم در موردش صحبت کنم. یک طوری هم می‌گویم که دیگر رویشان نشود بپرسند.
کتاب خریدم باز و نمی‌دانم این‌ها را کی باید خواند. نشستم به استادم ایمیل زدم که نمی‌خواهم این‌کاری را که شما می‌گویی بکنم و می‌خواهم بروم یک کار سخت‌تری بکنم. یکی نیست بگوید، اصلا تو می‌توانی یک خط بخوانی که حالا می‌خواهی بروی متن آنالیز کنی؟ به دکترم ایمیل زدم که همان دواهایی را که گفتی بنویس. من مطالعه کردم در موردشان. خیر سرم.
بچه‌ها گفتند بیا برویم از امروز یوگا. بیکرام یوگا آنهم. یک یوگایی است که در اتاق چهل درجه انجام می‌دهند. یک ساعت و نیم! من به عمرم یوگا کار نکردم. حالا دیانت هم نیست که آدم اعتقاد داشته باشد یا نه، اما هیچ نمی‌فهمم این‌هایی را که می‌گویند یوگا آرامش و اینها دارد. پریود شدم، گفتم نمی‌توانم بروم. درد دارم. شاید هفته بعد رفتم.
این را که نوشتم یادم آمد که چند ساعت است از درد تکان نخورده‌ام و فکر کردم چون کار دارم اینطور است. جواب ایمیل دادم. به بعضی‌ها گفتم نگران نباشید. به بعضی‌ها هم گفتم که خودم هم نمی‌دانم باید نگران باشم یا نه. دیدم حساب بانکم چند روز است صفر شده است و به ازای هر دلاری که بانک داده به جای من، دلارهای بیشتری مرا بدهکار کرده. کی می‌شود که آدم در زندگی‌اش دیگر بدهکار نباشد؟
امروز به خودم توی آینه نگاه کردم. یک جایی توی قلبم سوراخ شده است. از آن میشود پشتم را دید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

چهارم ژانویه دوهزار و یازده

صبح بیدار شدم و گفتم خب فکر کن رفته خارج. اینطوری نه مجبور می‌شوی بُکشی‌اش و نه مجبوری ازش متنفر باشی. اصلا دیگر هم نمی‌خواهد نامه‌هایت را با سلام شروع کنی. اصلا برای یکی نامعلوم بنویس. بعد فکر کردم خب خارج رفتن خیلی سخت است. آدم یک مدت گریه و اینا می‌کند بعد شاید عادی شود، اصلا شاید هم خودش برود خارج. افکار اینطوری داشتم که دوش گرفتم و رفتم سوار اتوبوس شدم رفتم مدرسه.
یک کلاسی را که نباید، رفتم نشستم. بعد فکر کردم خب من اگر می‌خواهم کتاب‌هایش را بخوانم، چرا کلاس را نگیرم. بعد یادم آمد اصلا چیزی نمی‌توانم بخوانم. البته چیزی غیر از داستان‌های جنایی سکسی که از ژرفنای اینترنت پیدایشان کردم. ن. ق گفت که باید سعی کنی لحظه‌ای خوب باشی. سعی کردم. یک ایمیل را که از دیشب فکر می‌کردم باید بفرستم یا نه، فرستادم. قلب خودم هم شکست، اما احساس کردم لازم بود. فکر کردم شاید شکسته باشم، اما احمق نیستم. فکر کردم شاید شکسته باشم، اما قرار نیست زندگی را به کام کسی تلخ کنم. با منا حرف زدم. رفته بود توی دستشویی سرکارش و یواشکی با من تکست می‌کرد که آن وسط گریه، تنها نباشم. او هم گرفتار من شده. همه گرفتار شدند. از خودم امروز خجالت کشیدم. بعد کمی کار کردم آن وسط گریه. دیگر خجالتم ریخته که توی کافه‌ها گریه کنم.
تولد معصومه‌ هم بود امروز. این شب‌ها وقت خواب و بیداری‌اش با ساعت‌های ضجه زدن من تنظیم می‌شود. دیشب ساعت چهار صبح به وقت آن‌ور دنیا، داشت با زبان رمزی می‌گفت که کسخلی بس است. البته او نمی‌تواند بگوید کس‌خل. می‌گوید آلت پریش. همان است. بعد وسط دلداری دادنش می‌گفت یادت نرود مطلب فلانی را هم ادیت کنی. خودم را برایش لوس کردم و امروز گفتم اصلا از امروز یک سال بیشتر از تو را دادم. همین‌که معذب شد، خوب بود. اذیتش کردن، آدم را آرام می‌کند.
عصر هم رفتم یک کلاسی در خصوص مذهب و چیزهای سکسی. خدایش رشته خوبی دارم. همه حرف‌ها حول سکس است. یک چیزهای مشعشعی هم از خودم ساطع کردم در خصوص اینکه رابطه موسی و خدایش اصلا یک رابطه سکسی بود و این هم بخشی از همان است که مردها عشق کامل را عشق مرد به مرد می‌دانستند. از این حرف‌های که آدم روی کاغذ صادر در خصوص عشق و رابطه صادر می‌کند و بعد نوبت خودش که می‌رسد، فکر می‌کند لابد فلان الهه رومی‌است که اگر تا ابد به پای عشقش بنشیند، روزی برخواهد گشت. موقع خودش که می‌رسد، دیگر به تئوری های آگامبن کاری ندارد و تئوریسنش می‌شود ر- اعتمادی. فکر می‌کند که در داستان‌ها همیشه عشق در مراجعه است و روزی برخواهد گشت. روزی برخواهد گشت.
می‌بینی، حالم خوب است. تو رفته‌ای خارجی ناشناس و من دیگر فیس بوک تو را نگاه نمی‌کنم که بدانم شهرت الان کجاست و الان داری به چه آهنگی گوش می‌کنی که حالت را پیش بینی کنم. تو رفته‌ای خارج و من داستان‌های جنایی می‌خوانم و در ویکی پیدیا اسطوره‌ها را می‌گردم و فکر می‌کنم که همه یک روز از خارج برمی‌گردند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

سوم ژانویه دوهزار و یازده

سلام
امروز فکر می‌کردم که باید همان دیشب، وقتی باران آنطور سیل‌آسا روی سرم می‌بارید و من ضجه‌زنان رفتم به طرف ماشین، می‌آمدم خانه‌ات. می‌آمدم و محکم بغلت می‌کردم. آنقدر محکم که جزیی از من شوی. که بگویم نه. نمی‌گذارم. نمی‌گذارم. نمی‌شود. می‌گفتم ببین، ببین. تو بخشی از من هستی. اصلا خود من شدی. نمی‌شود که بروی. می‌گفتم ببین، ببین. من هم می‌توانم بیایم توی آرزو‌هایت، من هم می‌آیم توی آینده. می‌آیم توی آن نقاشی خانه دودکش دار. می‌گویم ببین من بلدم رویا بسازم، من بلدم توی رویا باشم. بگویم من همین‌جا می‌نشینم. خودم را می‌بندم به این ملافه قرمز تخت. اصلا برو. برو همه عالم را بگرد. برو با همه زن‌ها بخواب. برو همه بیابان‌ها را رانندگی کن. برو هر که را که می‌خواهی ببوس. برو اصلا زندگی کن. برو زندگی‌ات را خودت بساز. من اینجا می‌مانم. بسته به همین ملافه قرمز. منتظر می‌مانم. آخر اصلا نمی‌توانم جایی بروم. من مال تو‌ام.
آره. الان می‌خواهم برای بار اول «مال» تو باشم. می‌خواهم بزنم زیر همه حرف‌های مزخرف خودم. می‌خواهم کنار این ملافه اعتصاب کنم زندگی‌را. می‌خواهم بشینم اینجا و تو بدانی که حتی نگاه به این در هم مرا خوشحال می‌کند. اینکه می‌روی و همه زن‌ها را می‌بوسی و با همه شان می‌خوابی و همه دنیا را زندگی می‌کنی و بعد می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم که یادت خواهد ماند که من اینجا منتظرم. همین‌جا. بسته به همین ملافه قرمز. حتی لازم نیست که بگویم. خودت هم می‌دانی هیچ‌کس اینقدر تو را دوست نخواهد داشت. زن‌های زیادی را خواهی دید، بیابان‌های زیادی را، جاده‌هایی طولانی، برو. پروزا کن. برو ریشه‌هایت را محکم کن. برو اصل درخت شو. اصل پرواز شو. من همین‌جا، بسته به همین ملافه قرمز، بسته به این‌همه زندگی، به این همه عشق، به این همه اوج، نگاهت می‌کنم و کیف می‌کنم از آزادی‌ات.
ل

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

دوم ژانویه دوهزار و یازده

سلام
هوا بد بارانی شده. سرد و بارانی. هنوز اینترنت خانه ام هم وصل نشده. بین کافه‌های مختلف می‌چرخم. الان یه جایی کنار شومینه‌ای
نشستم. تا ساعت هفت اینجا باز است. بعد میرم یه کافی شاپه دیگری که تا یازده بازه. رفتم دیدن لی و پال. تازه برگشتن. پال اعلام آمادگی کرده به من صخره‌نوردی یاد بدهد. لی هم گفت که کفش‌هایش را می‌دهد به من. از آن خیالاتی که یه لحظه می‌زنه به سر آدم. مری آلیس، همان که موهاش قرمز بود، هم گذاشت رفت. یک نامه داد که دیگر برنمیگرده. حتما برای دانشکده خیلی بد می‌شود. کلاس‌هایم هم فردا شروع می‌شوند. هیچی نمی‌کشم. سرفه‌های شبانه قطع نمی‌شوند. شربت خواب‌آور می‌خوردم. فردا می‌روم دکتر برای جمع شدن حواسم دوا بنویسد. دوباره یک‌شنبه‌ها می‌روم کوه و کتاب‌های زرد جنایی تازه‌ای ریخته‌ام روی کیندل که شب‌ها وقتی سرفه امانم را می‌برد بشینم بخوانم.
می‌بینی؟ حتی گاهی فکر می‌کنم زندگی ادامه هم دارد. دل‌خوشانکی است که می‌دانم دروغ است. همه می‌گویند بهتر می‌شود. همان آدم‌های مجرب لعنتی که انگار برای هر داستانی یک تجربه‌ای دارند. همه می‌‌گویند من زن قوی‌ای هستم. چرت می‌گویند. دو روز است دارم سعی می‌کنم تلخ‌ترین حقیقت را بگذارم پیش رویم و آن را به زور قبول کنم. حقیقت هیچ ربطی به تمام استدلال‌های ما ندارد. هیچ ربطی. به قول ر تمام استدلال‌ها را می‌آوریم که دلمان خوش شود، اما خوش نمی‌شود. آدم گاهی باید سرش را بگذارد روی دست راستش و خودش موهایش را نوازش کند و بگوید همین روزنه کوچولوی امید هم غنیمتی است. دلم می‌خواهد بروم یک‌جا بست بنشینم و حرف زدن یادم برود. آدم چطور حرف زدن یادش می‌رود؟
ل

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

از آن لحظه‌های شهود بود.
اینترنت خانه قطع است. از صبح نشسته‌ام در این کافه که کار کنم و گم شوم. الان ساعت ده شب است و اینجا یک ساعت دیگر می‌بندد. سرم را گذاشتم روی میز که چند لحظه چشم‌هایم را ببندم. دیدم دستم را گذاشته‌ام روی دست راست و با دست چپ دارم فرهای موهایم را باز می‌کنم. یک طور نوازش‌گرانه آرامی. خودم سرم را نوازش می‌کردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکم ژانویه دوهزار و یازده

سلام
دیروز زدیم به جاده. به سر من و نون زد که شب سال نویی را برویم بیابان. تو هم توی جاده‌ای انگار. بی‌خبرم. زیاد نتوانستیم بمانیم. پلیس آمد و بیرونمان کرد. ما هم مثل زن‌های حرف‌گوش‌کن سرماشین را برگردانیدیم و آمدیم خانه لب آب ادای خارجی‌ها را در آوردیم و شامپاین باز کردیم و تصمیم گرفتیم که در سال نو قوز نکنیم و گوشت هم کمتر بخوریم. من ته دلم یک آروزی یواشکی دیگر هم کردم.
خودم هم این‌روزها گیجم که آیا آدم اهل خاطرات هستم یا نه. آیا قرار است بشینم زندگی را مرور کنم و بگذارم تلخی و شیرینی‌هایش مزه دار کند دلم را یا نه. یک وقت‌هایی سنگ می‌شوم. عقل‌گرا و منطقی و تلخ. به تلخی همین جای خالی توی دلم. یک وقت‌هایی هم یک امیدی، مثل نور کوچکی از پنجره‌ای برای ظهور منجی، توی دلم رشد می‌کند. یک اطمینان کاذب ، یک ایمان به هیچ، به توهم. به تو.
ل.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند