سوم ژانویه دوهزار و یازده

سلام
امروز فکر می‌کردم که باید همان دیشب، وقتی باران آنطور سیل‌آسا روی سرم می‌بارید و من ضجه‌زنان رفتم به طرف ماشین، می‌آمدم خانه‌ات. می‌آمدم و محکم بغلت می‌کردم. آنقدر محکم که جزیی از من شوی. که بگویم نه. نمی‌گذارم. نمی‌گذارم. نمی‌شود. می‌گفتم ببین، ببین. تو بخشی از من هستی. اصلا خود من شدی. نمی‌شود که بروی. می‌گفتم ببین، ببین. من هم می‌توانم بیایم توی آرزو‌هایت، من هم می‌آیم توی آینده. می‌آیم توی آن نقاشی خانه دودکش دار. می‌گویم ببین من بلدم رویا بسازم، من بلدم توی رویا باشم. بگویم من همین‌جا می‌نشینم. خودم را می‌بندم به این ملافه قرمز تخت. اصلا برو. برو همه عالم را بگرد. برو با همه زن‌ها بخواب. برو همه بیابان‌ها را رانندگی کن. برو هر که را که می‌خواهی ببوس. برو اصلا زندگی کن. برو زندگی‌ات را خودت بساز. من اینجا می‌مانم. بسته به همین ملافه قرمز. منتظر می‌مانم. آخر اصلا نمی‌توانم جایی بروم. من مال تو‌ام.
آره. الان می‌خواهم برای بار اول «مال» تو باشم. می‌خواهم بزنم زیر همه حرف‌های مزخرف خودم. می‌خواهم کنار این ملافه اعتصاب کنم زندگی‌را. می‌خواهم بشینم اینجا و تو بدانی که حتی نگاه به این در هم مرا خوشحال می‌کند. اینکه می‌روی و همه زن‌ها را می‌بوسی و با همه شان می‌خوابی و همه دنیا را زندگی می‌کنی و بعد می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم که یادت خواهد ماند که من اینجا منتظرم. همین‌جا. بسته به همین ملافه قرمز. حتی لازم نیست که بگویم. خودت هم می‌دانی هیچ‌کس اینقدر تو را دوست نخواهد داشت. زن‌های زیادی را خواهی دید، بیابان‌های زیادی را، جاده‌هایی طولانی، برو. پروزا کن. برو ریشه‌هایت را محکم کن. برو اصل درخت شو. اصل پرواز شو. من همین‌جا، بسته به همین ملافه قرمز، بسته به این‌همه زندگی، به این همه عشق، به این همه اوج، نگاهت می‌کنم و کیف می‌کنم از آزادی‌ات.
ل

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.