پنجم ژانویه دوهزار و یازده

نمی‌دانم این سردرد دائم از کجاست. کافئین یا استرس. از صبح کله‌ام داغ بود. رفتم توی استخر و فکر کردم دارم آب استخر را بخار می‌کنم. یک ذره روی آب دراز کشیدم. نفسم برای شنا بریده شده. یک ذره تمرین کردم، اما خسته بودم همان اول صبح و زود آمدم بیرون. سر کلاس ظهر ایمیل‌نگاری می‌کردم که چطور باید همه چی را همچنان طبیعی نشان بدهم. اما دیگر در جواب حالت چطور است نمی‌گویم خوبم. می‌گویم حالم خوب نیست. اما شاید روزی خوب شود. وقتی می‌گویند چرا؟ می‌گویم نمی‌خواهم در موردش صحبت کنم. یک طوری هم می‌گویم که دیگر رویشان نشود بپرسند.
کتاب خریدم باز و نمی‌دانم این‌ها را کی باید خواند. نشستم به استادم ایمیل زدم که نمی‌خواهم این‌کاری را که شما می‌گویی بکنم و می‌خواهم بروم یک کار سخت‌تری بکنم. یکی نیست بگوید، اصلا تو می‌توانی یک خط بخوانی که حالا می‌خواهی بروی متن آنالیز کنی؟ به دکترم ایمیل زدم که همان دواهایی را که گفتی بنویس. من مطالعه کردم در موردشان. خیر سرم.
بچه‌ها گفتند بیا برویم از امروز یوگا. بیکرام یوگا آنهم. یک یوگایی است که در اتاق چهل درجه انجام می‌دهند. یک ساعت و نیم! من به عمرم یوگا کار نکردم. حالا دیانت هم نیست که آدم اعتقاد داشته باشد یا نه، اما هیچ نمی‌فهمم این‌هایی را که می‌گویند یوگا آرامش و اینها دارد. پریود شدم، گفتم نمی‌توانم بروم. درد دارم. شاید هفته بعد رفتم.
این را که نوشتم یادم آمد که چند ساعت است از درد تکان نخورده‌ام و فکر کردم چون کار دارم اینطور است. جواب ایمیل دادم. به بعضی‌ها گفتم نگران نباشید. به بعضی‌ها هم گفتم که خودم هم نمی‌دانم باید نگران باشم یا نه. دیدم حساب بانکم چند روز است صفر شده است و به ازای هر دلاری که بانک داده به جای من، دلارهای بیشتری مرا بدهکار کرده. کی می‌شود که آدم در زندگی‌اش دیگر بدهکار نباشد؟
امروز به خودم توی آینه نگاه کردم. یک جایی توی قلبم سوراخ شده است. از آن میشود پشتم را دید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.