چهارم ژانویه دوهزار و یازده

صبح بیدار شدم و گفتم خب فکر کن رفته خارج. اینطوری نه مجبور می‌شوی بُکشی‌اش و نه مجبوری ازش متنفر باشی. اصلا دیگر هم نمی‌خواهد نامه‌هایت را با سلام شروع کنی. اصلا برای یکی نامعلوم بنویس. بعد فکر کردم خب خارج رفتن خیلی سخت است. آدم یک مدت گریه و اینا می‌کند بعد شاید عادی شود، اصلا شاید هم خودش برود خارج. افکار اینطوری داشتم که دوش گرفتم و رفتم سوار اتوبوس شدم رفتم مدرسه.
یک کلاسی را که نباید، رفتم نشستم. بعد فکر کردم خب من اگر می‌خواهم کتاب‌هایش را بخوانم، چرا کلاس را نگیرم. بعد یادم آمد اصلا چیزی نمی‌توانم بخوانم. البته چیزی غیر از داستان‌های جنایی سکسی که از ژرفنای اینترنت پیدایشان کردم. ن. ق گفت که باید سعی کنی لحظه‌ای خوب باشی. سعی کردم. یک ایمیل را که از دیشب فکر می‌کردم باید بفرستم یا نه، فرستادم. قلب خودم هم شکست، اما احساس کردم لازم بود. فکر کردم شاید شکسته باشم، اما احمق نیستم. فکر کردم شاید شکسته باشم، اما قرار نیست زندگی را به کام کسی تلخ کنم. با منا حرف زدم. رفته بود توی دستشویی سرکارش و یواشکی با من تکست می‌کرد که آن وسط گریه، تنها نباشم. او هم گرفتار من شده. همه گرفتار شدند. از خودم امروز خجالت کشیدم. بعد کمی کار کردم آن وسط گریه. دیگر خجالتم ریخته که توی کافه‌ها گریه کنم.
تولد معصومه‌ هم بود امروز. این شب‌ها وقت خواب و بیداری‌اش با ساعت‌های ضجه زدن من تنظیم می‌شود. دیشب ساعت چهار صبح به وقت آن‌ور دنیا، داشت با زبان رمزی می‌گفت که کسخلی بس است. البته او نمی‌تواند بگوید کس‌خل. می‌گوید آلت پریش. همان است. بعد وسط دلداری دادنش می‌گفت یادت نرود مطلب فلانی را هم ادیت کنی. خودم را برایش لوس کردم و امروز گفتم اصلا از امروز یک سال بیشتر از تو را دادم. همین‌که معذب شد، خوب بود. اذیتش کردن، آدم را آرام می‌کند.
عصر هم رفتم یک کلاسی در خصوص مذهب و چیزهای سکسی. خدایش رشته خوبی دارم. همه حرف‌ها حول سکس است. یک چیزهای مشعشعی هم از خودم ساطع کردم در خصوص اینکه رابطه موسی و خدایش اصلا یک رابطه سکسی بود و این هم بخشی از همان است که مردها عشق کامل را عشق مرد به مرد می‌دانستند. از این حرف‌های که آدم روی کاغذ صادر در خصوص عشق و رابطه صادر می‌کند و بعد نوبت خودش که می‌رسد، فکر می‌کند لابد فلان الهه رومی‌است که اگر تا ابد به پای عشقش بنشیند، روزی برخواهد گشت. موقع خودش که می‌رسد، دیگر به تئوری های آگامبن کاری ندارد و تئوریسنش می‌شود ر- اعتمادی. فکر می‌کند که در داستان‌ها همیشه عشق در مراجعه است و روزی برخواهد گشت. روزی برخواهد گشت.
می‌بینی، حالم خوب است. تو رفته‌ای خارجی ناشناس و من دیگر فیس بوک تو را نگاه نمی‌کنم که بدانم شهرت الان کجاست و الان داری به چه آهنگی گوش می‌کنی که حالت را پیش بینی کنم. تو رفته‌ای خارج و من داستان‌های جنایی می‌خوانم و در ویکی پیدیا اسطوره‌ها را می‌گردم و فکر می‌کنم که همه یک روز از خارج برمی‌گردند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.