بایگانی ماهیانه: می 2009

این زن خسته، ناامید، ساکن، و بی‌قهقه‌ای که ساختی، من نیستم خودم را پس بده * .زن (یا مرد) یک مفهوم ساختاری سیاسی است؟ باشد. همان

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این نوشته بهمن آقا این را به یادم آورد. با پنج نفر دیگر از دوستان سوار یک ون زده بودیم به جاده‌های شمال کالیفرنیا. از همان سفرهای بی‌مقصد به نیت جاده‌ای. وسط راه تصمیم گرفتیم شب را کنار اقیانوس بمانیم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این فال‌های آنلاین هم نسخه تحت ویندوز ( یا مک) همان فال قناری‌های پارک‌ شهرند. همه اش می آید که «روز هجران و شب و شب فرقت یار آخر شد….» یا« یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور..» … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک چند روزی بود از یک جای خانه صدای بق بقو می‌آمد. من دانشمند فکر می‌کردم لابد کبوترهای پشت بامند که صدایشان از توی دریچه بخاری می‌آید. نگو یک جفت کبوتر روی کولر -ما کولر آبی داریم- آشیانه عشق ساخته … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بخشی از یک داستان نیمه‌تمام*

… از این لحاظ خوب بود که خودش می‌آمد هر ساعتی که می‌خواست. کلید را برایش می‌گذاشتم زیر پادری. می‌آمد آن را بر می‌داشت و برای خودش غذا هم درست می‌کرد. یک‌بار گفت شیر بدون چربی دوست ندارد. خودش رفت … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بخشی از یک داستان نیمه‌تمام* بسته هستند

همه آنچه در زندگی لازمش دارم- یا حتی واقعا لازم ندارم، اما دوست دارم همراهم باشد- در یک کوله پشتی کوچک جا می‌شود. همه تعلقم به اندازه یک کوله پشتی کوچک است. از این هم باید رها شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک صبح شنبه بهار نارنجی

خانه‌مان یک ایوان بزرگ داشت. رو به درخت‌های پرتغال و نارنگی. اردیبهشت که می‌شد، آفتاب جان می‌گرفت. ظهر ها که از مدرسه به خانه می‌آمدم، مادربزرگم را می‌دیدم که روی ایوان زیر آفتاب دراز کشیده. عطر بهار نارنج هم بود. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک صبح شنبه بهار نارنجی بسته هستند

قطار نمی‌ایستد سوت می‌‌کشد و رد می‌شود مسافرش هر بار به پشت پنجره می‌آید دستی تکان می‌دهد و می‌گوید زود زود زود دلم اما ایستاده در ایستگاهی حوالی شهرک اسفند توقف کرد و دیگر تکان نخورد نفهمید که مسافر، مسافر … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وقتی یک عصر پنج شنبه هوس راه رفتن می‌کنی و بعد یادت می‌آید که تا شعاع خدا مایلی هیچ آدمی نیست که دلت بخواهد با او راه بروی،‌تازه می‌فهمی که چقدر تنهایی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

روزی تو را می آرایم

یک روز برای تو شعری خواهم سرود شعری که شعر واقعی باشد قافیه داشته باشد و وزن در آن از آرایه‌های ادبی استفاده خواهم کرد باید برای چشم‌هایت یک «استعاره» مناسب پیدا کنم بین خواب و خیال تو و خال … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای روزی تو را می آرایم بسته هستند