کاش می‌شد آدم می‌تونست اونی رو که خیلی می‌خواد قورت بده درسته. بعد همه‌اش تو دلش باشه و هیچ هم به این فکر نکنه که این انحصارطلبیه و خودخواهی و جلادی و برده‌داری عاشقانه است.
بهترم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

احساس امنیت نمی‌کنم برای نوشتن در اینجا. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد، اما باید دوباره راحت باشم و نترسم از اینکه نوشته‌های اینجا، و فقط نوشته‌های اینجا، ملاک شناخت احساسات من باشد و زندگی من. کسی خیال‌بافی نکند که بر اساس آنچه اینجا می‌نویسم حالم خوب است یا بد. یا خیال‌بافی بکند، اما بگذارد همان‌طور که تا به حال جدا بود از روابطم،‌ به خاطر آنچه من بلوغ می‌نامش، همچنان اینطور بماند. کسی به کسی توصیه نکند که اینجا را بخواند که مرا بشناسد و احساساتم را درک کند یا فکر کند این راه شناخت من است و کمک به التیام دردهای کسی. احساس امنیت نمی‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

داشت بیرون سیگار می‌کشید. حال من لحظه به لحظه بدتر می‌شد. یک چیزی خیلی سریع داشت توی من رشد می‌کرد. خیلی سریع، خیلی ترسناک. در فاصله کمتر از تمام شدن یک سیگار. به من که روی زمین ولو بودم به امید آمدنش حتی نگاهی هم نکرده بود و هدفون به گوش رفته بود روی ایوان. سیگار تمام شد. نورش تمام شد. نیامد.
هی می‌آمد توی اطاق و می‌رفت. هر بار در یخچال باز و بسته می‌شد. هربار مرا می‌دید که بیدارم اما انگار که نیستم. انگار که اصلا نیستم. تمام شب از هر شکل تماس چشمی با من اجتناب کرده بود. تمام شب. نمی‌دانستم چرا هی می‌آید و می‌رود. چرا به من نگاه نمی‌کند. نمی‌دانستم چرا نمی‌آید تو. بعد از سیگار دارد چه کار می‌کند.
نمی‌توانست اینقدر بچه‌گانه باشد که هی‌ می‌آید و می‌رود که یک طوری برود روی ایوان. نمی‌توانست به خاطر این است که بیرون روی ایوان منتظر است. یک حال عجیبی هم داشت تویم رشد می‌کرد. عصبانیت بود. عصبانیت عمیق. نیمه عاقل می‌گفت که عصبانیتم بی‌خود است و اصلا رفت و آمد‌ها و ایستادن‌ها بهم ربطی ندارند اما قسمت عصبانی همین فکر را هم که می‌کرد آتش می‌گرفت که چرا فکر می‌کنند که من باید به تخمم هم باشد که چکار می‌کنند. مگر من کدام بار در دوستی‌اش دخالت کرده بودم که این بار دومم باشد. چه قضاوت تلخی. خجالت، گناه یا تخیلات بیمار من.
نفرت شده بود. همه وجودم نفرت شده بود. می‌خواستم بیاید تو و نفرت از چشمهایم بپاشد بیرون و کورش کند. دلم می‌خواست نباشد. دلم می‌خواست نباشد. دلم می‌خواست هیچ وقت آن ایستادن روی ایوان تمام نشود. نیاید تو و فکر کند که این چرا هنوز بیدار است. دنبال سویچ می‌گشتم که آمد تو. می‌لرزیدم. تمام جانم می‌لرزید. بازوهای مرا گرفت و گفت چی شده چی شده. تنفر را دید. همان شب، همان لحظه، همان خانه دید

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

جریان جاری تن تو

هزار سال قبل بود. هزار سال قبل. خاطره‌اش امشب پیچیده توی سرم.
آخرین سکسی قرار نبود در کار باشد. کنار هم ، در آغوش هم می‌خوابیدیم و خواب و بیداری‌اش هم با بوسه بود. نمی‌دانم چه شد.
رفتیم خانه‌اش. هر دو علف کشیده و فضا بودیم. داشتم لباسم را عوض می‌کردم که آمد و شروع به بوسیدنم کرد. می‌ترسیدم. از آخرین سکس می‌ترسیدم. اگر آن وسط گریه کنم این می‌شود یک خاطره تلخ آخر. دم رفتنم بود. کجای این دنیا قرار بود دوباره ببینمش؟ تسلیم شدم.
در تمام دقایق آن پیچ و خم شدن‌ها، به تاریخ عشق‌بازی‌هایمان فکر کردم. روزی که برای اولین بار جرات کردیم برویم سمت تن آن یکی. شب‌های فرار از خانه و تمام شب از ترس و استرس لرزیدن وهیچ کاری نکردن‌ها. عشق‌بازی‌ها پشت آن ماشین سفید درب و داغون بی‌کولر، پشت سطل آشغال‌های سوپر محله ما، توی بزرگ‌راه‌ها، توی دست‌شویی‌ها، مسیر کوه‌پیمایی… روز اولی که جرات کردیم دهانمان را باز کنیم و حرف بزنیم، روز اولی که به لذت سکس‌های خارج از جهان نرمالمان رسیدم. روز‌هایی که تن شناختیم. روزهای خشکی، گریه، تفلب کردن‌ها و تظاهر‌کردن‌های زورکی.
بغض حالا گلویم را گرفته بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. نه. نباید گریه می‌کردم. بالش را گاز زدم. محکم‌تر. سعی کردم به چیزهای مسخره فکر کنم. امان نداد که لب‌هایم رها شوند. بغضم را آن تو قورت دادم. شهوتم خوابیده بود، اما این سکس باید تمام می‌شد. باید هردومان راضی ارضا بلند می‌شدیم. باید.
از کمد کنار تخت لوبیکرنت در آورد. دلم ریخت. قوطی نوی لوبریکنت کنار کشوی تخت. برای کی؟ فکر نکن. فکر نکن. بالشت را گاز بزن. ..چشم‌هایت را ببند و وانمود کن که از شدت شهوت داری فریاد می‌زنی. قوطی لوبریکنت نو.
ذهن من مریض است. باید تمرکز می‌کردم. راهی نداشت. آنقدر ارضا شدن من واضح است که هیچ راهی برای گول زدن نبود. آمدم. امد. تمام شدیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای جریان جاری تن تو بسته هستند

نزدیک پنج سال است که اینجا می‌نویسم. بلوط بزرگترین اتفاقی است که تا به حال در زندگی من افتاده است. اگر بلوط نبود، یک جای دیگر دنیا در عالمی دیگر بودم.
وقتی آدم یک چیزی رو در یک مکان عمومی می‌نویسد می‌داند که هرکسی ممکن است آن را بخواند و این انتخاب خودش است که چی بنویسد و چی ننویسد.
بلوط بخشی از زندگی من است که شما می‌بینید. شاید آدم‌هایی که مرا دیده‌اند بگویند که خودم خیلی کسخل‌تر از آن هستم که اینجا به نظر می‌رسد. خیلی داغون‌تر حتی.
اینجا از همه چی هم نوشتم از دورغ و واقعیت و تخیل و فانتزی و حقیقت یا ترکیبی از همه اینها. همه این‌ها هم با علم به عمومی بودن مکان بود.
این مکان عمومی هم شامل افرادی است که بعضی از آنها با من رابطه دیگری غیر از خواننده و بلاگر دارند. بعضی دوستانم، بعضی آدم‌هایی که دوستم ندارند، و بیشترشان هم مردمی‌اند که اصلا بودن یا نبودن این وبلاگ و بلاگر برایشان مهم نیست. شاید یکی یا تعدادی هم معشوق، هم‌بستر، یا هر اسمی دیگری رویشان بگذاریم هستند. آنها هم تصمیم می‌گیرند اینجا را بخوانند و هر برداشتی دلشان خواست- مثل بقیه- بکنند یا نکند.
آدم‌ها قضاوت می‌کنند. همه ما. من هم نمی‌توانم بیاییم توضیح بدهم که منظورم از این نوشته یا جمله چه بود یا داد بزنم مردم قضاوت نکنید و آن‌ها هم می‌کنند. از دید خواننده این وبلاگ یا جنده‌ شوهرداری است که دارد در آمریکا حال و حول می‌کند، یا دختری حوصله سربر و لوس است که فکر می‌کند خیلی با نمک است، یا چه می‌دانم. یک آدم عقده‌ای،‌ یک مرفه بی‌درد با هزار و یک مدعا

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اینم حکایت ماست

نزدیک پنج سال است که اینجا می‌نویسم. بلوط بزرگترین اتفاقی است که تا به حال در زندگی من افتاده است. اگر بلوط نبود، یک جای دیگر دنیا در عالمی دیگر بودم.
وقتی آدم یک چیزی رو در یک مکان عمومی می‌نویسد می‌داند که هرکسی ممکن است آن را بخواند و این انتخاب خودش است که چی بنویسد و چی ننویسد.
بلوط بخشی از زندگی من است که شما می‌بینید. شاید آدم‌هایی که مرا دیده‌اند بگویند که خودم خیلی کسخل‌تر از آن هستم که اینجا به نظر می‌رسد. خیلی داغون‌تر حتی.
اینجا از همه چی هم نوشتم از دورغ و واقعیت و تخیل و فانتزی و حقیقت یا ترکیبی از همه اینها. همه این‌ها هم با علم به عمومی بودن مکان بود.
این مکان عمومی هم شامل افرادی است که بعضی از آنها با من رابطه دیگری غیر از خواننده و بلاگر دارند. بعضی دوستانم، بعضی آدم‌هایی که دوستم ندارند، و بیشترشان هم مردمی‌اند که اصلا بودن یا نبودن این وبلاگ و بلاگر برایشان مهم نیست. شاید یکی یا تعدادی هم معشوق، هم‌بستر، یا هر اسمی دیگری رویشان بگذاریم هستند. آنها هم تصمیم می‌گیرند اینجا را بخوانند و هر برداشتی دلشان خواست- مثل بقیه- بکنند یا نکند. شاید انتخابشان راحت گذاشتن من باشد. برای رها نویسی. شاید فکر کنند اگر اینجا را بخوانند عریان نخوام بود و نخواهد بال مرا بچینند. شاید اصلا این آدم اینترنتی برایشان مهم نیست و شاید اصلا بالکل این آدم برایشان مهم نیست.
آدم‌ها قضاوت می‌کنند. همه ما. من هم نمی‌توانم بیاییم توضیح بدهم که منظورم از این نوشته یا جمله چه بود یا داد بزنم مردم قضاوت نکنید و آن‌ها هم می‌کنند. از دید خواننده این وبلاگ یا جنده‌ شوهرداری است که دارد در آمریکا حال و حول می‌کند، یا دختری حوصله سربر و لوس است که فکر می‌کند خیلی با نمک است، یا چه می‌دانم. یک آدم عقده‌ای،‌ یک مرفه بی‌درد با هزار و یک
.مدعا یا اصلا آدمی خوب. همین الان هم دارید قضاوت می‌کنید که داستان چیست و سعی کنید ردش را در هزار و یک جای دربیاورید . خیلی از ماها این شکلی هستیم.
من جلوی هیچ‌کدام این اتفاقات را نمی‌توانم بگیرم از لحظه‌ای که دکمه پابلیش را کلیک کردم. اما دردم می‌گیرد که یکی
قضاوت‌های خودش از نوشته‌های مرا به کسی که نمی‌خواندشان، ببرد. حتی از دوستانم هم دردم می‌گیرد. از عزیزترین‌هایم. حس خوبی نیست. اصلا خوب نیست. از آن بدتر بچه‌ انگاشتن من است وقتی راه‌حل ارائه می‌دهند برای قضاوت خودشان. هم غمیگنم برای خودم که انگار بالم را چیده‌اند و هم عصبانی از نابالغی همه این بازی‌ها.
دوره عجیب و غریبی در زندگی من است که دارم در جایی ثبتش می‌کنم. می‌خواهم در بلوط جوری می‌نویسم که انگار دارم برای دیوار سفید می‌نویسم در یک وبلاگ خصوصی. رها و عریان. می‌دانم که دیگر آدم خصوصی نیستم و دارم با این‌کار چه ریسک‌هایی در زندگی تحصیلی یا شخصی‌ام می‌کنم. حالا شما اگر فکر می‌کنید ممکن است این نوشته حس من نسبت به شما باشد و بر اساس آن قضاوت و عمل کنید هم انتخاب خودتان است. آن کسی هم که انتخاب کرده نخواند، انتخاب خودش بود.
رها نوشتن شفای من‌ است. از دستش نمی‌دهم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اینم حکایت ماست بسته هستند

خودمو پیدا می‌کنم؟ حتما. اما کی‌اش رو نمی‌دونم. الان از شوک اولیه بیرون اومدم و دارم بهتر به ماجرا نگاه می‌کنم. این دو روز آخر هم خیلی بهتر بود. منطقی که فکر می‌کنم می‌بینم حق با اونه و با من که تصمیم گرفتیم، اما بهش نگاه که می‌کنم دلم غنج می‌ره و نمی‌دونم با این حجم از عشق چه باید بکنم. شاید دارم به عنوان استراتژی زنده موندن، نفرت‌پروری می‌کنم و می‌زنم زیر همه حرف‌هایی که همه عمر زدم و همیشه واسه بقیه خوبه. چقدر حرف زدن واسه بقیه راحته. چقدر خوب آدم لم می‌ده به مبل و تئوری‌های گنده گنده صادر می‌کنه و مشاوره می‌ده. بعد خودش که می‌افته تو گودال، به هرچیزی چنگ می‌زنه. از هفته بعد میشینم سر کار و درس و دریا و دوچرخه سواری و غم رو هم باید زندگی کرد دیگه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در راستای دوستانی بهتر از برگ درخت

هوا بارونی، سیاه، سرد، اصلا یه وضعی. من باید کار می‌کردم از تو خونه و دوستان زدن بیرون به هوای بارون گردی. من کمی کار کردم و بعد خوابیدم. از بوی آبگوشت بیدار شدم. شیشه‌های بخار گرفته از گرمای آبگوشت، قطره‌های بارون اون‌ور شیشه، من زیر پتو پلنگی کف اتاق کنار شومینه، پ ملاقه به دست بالای قابلمه آبگوشت. یاد جمعه‌های تنبل و سرد و بارونی بچگی و آبگوشت و جنگ بین خواب و قصه ظهر جمعه و برنامه کودک ساعت دو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای در راستای دوستانی بهتر از برگ درخت بسته هستند

آدم‌های مجرب لعنتی

دلم تجربه این حجم نفرت را نداشته. ترسناک است. می‌ترکد. .

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آدم‌های مجرب لعنتی بسته هستند

اول دی ماه ۸۹

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اول دی ماه ۸۹ بسته هستند