جریان جاری تن تو

هزار سال قبل بود. هزار سال قبل. خاطره‌اش امشب پیچیده توی سرم.
آخرین سکسی قرار نبود در کار باشد. کنار هم ، در آغوش هم می‌خوابیدیم و خواب و بیداری‌اش هم با بوسه بود. نمی‌دانم چه شد.
رفتیم خانه‌اش. هر دو علف کشیده و فضا بودیم. داشتم لباسم را عوض می‌کردم که آمد و شروع به بوسیدنم کرد. می‌ترسیدم. از آخرین سکس می‌ترسیدم. اگر آن وسط گریه کنم این می‌شود یک خاطره تلخ آخر. دم رفتنم بود. کجای این دنیا قرار بود دوباره ببینمش؟ تسلیم شدم.
در تمام دقایق آن پیچ و خم شدن‌ها، به تاریخ عشق‌بازی‌هایمان فکر کردم. روزی که برای اولین بار جرات کردیم برویم سمت تن آن یکی. شب‌های فرار از خانه و تمام شب از ترس و استرس لرزیدن وهیچ کاری نکردن‌ها. عشق‌بازی‌ها پشت آن ماشین سفید درب و داغون بی‌کولر، پشت سطل آشغال‌های سوپر محله ما، توی بزرگ‌راه‌ها، توی دست‌شویی‌ها، مسیر کوه‌پیمایی… روز اولی که جرات کردیم دهانمان را باز کنیم و حرف بزنیم، روز اولی که به لذت سکس‌های خارج از جهان نرمالمان رسیدم. روز‌هایی که تن شناختیم. روزهای خشکی، گریه، تفلب کردن‌ها و تظاهر‌کردن‌های زورکی.
بغض حالا گلویم را گرفته بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. نه. نباید گریه می‌کردم. بالش را گاز زدم. محکم‌تر. سعی کردم به چیزهای مسخره فکر کنم. امان نداد که لب‌هایم رها شوند. بغضم را آن تو قورت دادم. شهوتم خوابیده بود، اما این سکس باید تمام می‌شد. باید هردومان راضی ارضا بلند می‌شدیم. باید.
از کمد کنار تخت لوبیکرنت در آورد. دلم ریخت. قوطی نوی لوبریکنت کنار کشوی تخت. برای کی؟ فکر نکن. فکر نکن. بالشت را گاز بزن. ..چشم‌هایت را ببند و وانمود کن که از شدت شهوت داری فریاد می‌زنی. قوطی لوبریکنت نو.
ذهن من مریض است. باید تمرکز می‌کردم. راهی نداشت. آنقدر ارضا شدن من واضح است که هیچ راهی برای گول زدن نبود. آمدم. امد. تمام شدیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.