هفتم فوریه دوهزار و یازده

-So, What are you going to do now?
-I don’t know. Continue being a slut.
بخشی از صحبت‌های امروز من با استاد راهنما سر ناهار.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفتم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

ششم فوریه دوهزار و یازده

یک اتفاقی دارد می‌افتد این‌ روزها. من دوباره تنم را دوست دارم.
شاید به خاطر هوای اینجاست. شاید به خاطر مدل‌ آدم‌هایی که اینجا هستند و شاید سن خودم هم باشد که بالاتر می‌رود. سنتاباربارا معروف به مدرسه «پارتی». ظاهرا چند سال پیاپی است که از طرف پلی بوی به عنوان دارا بودن «سکسی‌ترین» دانشجویان انتخاب می‌شود. پارتی‌هایش شهرت ملی دارد. همه هم در حال یک نوع ورزشی اند. یعنی حال و هوایش کلا تعطیلات است. در فاصله بین کلاس‌ها هم ملت می‌روند شنا و موج سواری و زیر آفتاب می‌خوابند. و این زیر آفتاب خوابیدن نه که فقط کنار اقیانوس اتفاق بیافتد، هر جا سبزه‌ای باشد ملت دراز کشیده‌اند کتاب به دست یا در حال معاشقه. البته می‌گویند که حال و روز دانشجویان دوره‌های تکمیلی اینطور نیست، اما تقریبا تمام هم‌گروه‌های من هم ورزش می‌کنند یا بیشتر از اینکه در کتابخانه درس بخوانند، زیر آفتاب ولو اند. اینا را گفتم که بگویم شاید این باعث شده من هم حواسم جمع تن شود، جمع اینکه بگذارم تن لذت ببرد از این فضا و آفتاب و هوا. یعنی لباس ولو بپوشم، دلم بخواهد پابرهنه راه بروم، تا جایی که نور هست، بیرون خانه و ساختمان دانشکده بمانم و برای اینکه نمانم پای کامپیوتر بیشتر کتاب بخوانم. ورزش کنم فقط برای اینکه آدرنالین بریزد توی تن و بیشتر در هوای آزاد باشم و نه لزوما به خاطر «سکسی‌شدن» عضلات. صاف راه بروم و سینه‌هایم را بدهم جلو و نفس عمیق بکشم و بگویم این باد اقیانوس که می‌خورد به تن برهنه چقدر عطر دارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

پنحم فوریه دوهزار و یازده

در قفسه توالت را باز کردم که گوش پاک بردارم،‌ چشمم افتاد به خمیر ریشت. ژیلت نارنجی. لبخند زدم.
یک لبخند خوبی بود که خودم خوشم آمد. یعننی شاد شدم. زنده بود و دلپذیر بود. انگار آدم به یک خاطره خیلی خوب زندگی‌اش فکرمی‌کند و لبخند می‌زند. هستی. هستی در جان زندگی من،‌ رها.
اولین روز پابرهنگی بود. زمین سلام رساند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنحم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

چهارم فوریه دوهزار و یازده

نشستم با این دوتا خانومی که داشتن راهرو‌های دانشکده رو تمییز می‌کردن چایی خوردم، بعد اومدم خونه. یکی‌شون اومده بود در اتاقم رو باز کرده بود که تمییز کنه، یه دفعه وحشت کرده بود که من اون وقت شب اونجا چه می‌کنم. یعنی در رو که باز کرد ترسید. یازده بود فکر کنم. بعد گفتم چایی می‌خوری. بعد رفت به دوستش هم گفت و اومدن باهم چایی خوردیم و بعدش هم من دیگه اومدم خونه.
یه جماعتی هستد که کفش نمی‌پوشند و کلا پا برهنه راه می‌رن اینور و اونور و همه جا. من زده به سرم برم پابرهنه بشم. کلا از اینکه پاهام رو زمین لخت باشه لذت می‌برم. از گلی شدن پام هم همیشه ذوق می‌کردم. اینجا هواش خوبه و نگران سرما نیستم. فکر می‌کنم اگه پابرهنه باشم به زمین بیشتر توجه می‌کنم. آدما کلا موقع راه رفتن به زمین نگاه نمی‌کنند. به جلوشون نگاه می‌کنند. زمین اینجا قشنگه. شاید امتحان کنم ببینم می‌شه یا نه.
دو روزه که روزی ده ساعت بی‌وقفه درس می‌خونم و بقیه روز رو هم کار می‌کنم. دوست دارم این چیزایی رو که می‌خونم. یه لذت خوبی داره اینطور ده ساعت یه جا نشستن و خوندن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

سوم فوریه دوهزار و یازده

جا می‌گذارم. همه چی را یک جایی جا می‌گذارم. می‌آیم توی ماشین می‌بینم موبایلم نیست. برمی‌گردم موبایلم را می‌آورم یادم می‌آید فلان کتاب را برنداشتم. می‌روم ورزش کنم می‌بینم کفش نیاوردم. می‌روم طبقه پایین آب بخورم، برمی‌گردم بالا می‌بینم بطری آب کنار تخت بود. سه سری برای خانه گوجه خریدم. یادم می‌رود دفعه قبل گوجه خریده بودم. امروز یک کتابی را که دو هفته پیش خریده بودم، دوباره خریدم. کیفم را توی اتوبوس جا گذاشتم، راننده دوید دنبالم که کیفم را به من بدهد. بعد دیدم موبایلم را نیاوردم. تمام خانه را زیر و رو می‌کنم برای یک کتاب،‌ می‌بینم اصلا نخریدمش و ندارمش. اسم آدم‌ها را عوضی می‌گویم. رئیسم با خط کش هم بالای سرم بیاستد باز من حواس پرتی می‌کنم و آخرش خودش باید درست کار کند. اخراج می‌شوم همین روزها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

دوم فوریه دوهزار و یازده

استادم اومد سر کلاس دیدم یه شال انداخته بته جقه‌ای روش هم نوشته:
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
بعد گفت که یک دوست ایرانی آمریکایی واسش از ایران آورده و خود طرف هم نمی‌تونسته فارسی بخونه. گفتم یک شعر عاشقانه غمگینی است و یارو می‌گه که کلا جا نمی‌شه تو یه صفحه که واست بنویسم چی گذشت این مدته که نبودی بسکه اندازه غم و غصه‌ام زیاد بوده! استاد کلی هم ناراحت شد و هی گفت اوه. هو سَد. هو سَد. بعد فکر کردم حالا چه دلیلی داشت طفلک رو اینقدر ناراحت کنم، یه چیز دیگه‌ای می‌گفتم. حالا دیگه شال رو هم نمی‌اندازه گردنش!
اگه یکی ما رو به شکل شیئ جنسی ببینه و ما هم در عوض اونو به شکل جنس ببنیم، این به اون در می‌شه؟ اگه یه مصاحبه کننده (باز جو، محقق، کارمند اداره، و..( فردی رو تقلیل بده به شئی جنسی و اون فرد هم موقع خودارضایی تصویر اون آدم رو بیاره جلوش، این به اون در می‌شه؟ شاید اگه رابطه قدرت این وسط نبود و هر دوتایی اینها در یک فضا اتفاق می‌افتاد و یکی خصوصی و دیگری عمومی نبود و مثلا بازجو یا محقق برای اعمال کردن برتری خودشون، تقلیل جنسیتی نمی‌دادن طرف رو، این قضیه ساده‌تر می‌شد. مسئله اینه که عواقب و اثرات این دو جنس‌پنداری طرفین یکی نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

یکم فوریه دوهزار و یازده

قلب تو هوا را گرم کرد
در هوای گرم
عشق ما تعارف پنیر بود و
قناعت به نگاه در چاه آب.
احمدرضا احمدی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

سی‌یکم ژانویه دوهزار و یازده

بچه‌ همسایه گریه می‌کند. هنوز گریه می‌کند. شش ماه است که اینجایم و هرشب گریه می‌کند. من هنوز در هر شرایطی و با هر صدایی می‌خوابم، اما من هنوز فکر پدر و مادر این بچه‌ام. هر دفعه هم که مادرش از من عذر خواهی می‌کند، این را می‌گویم که من نگران تو هستم. ایتالیایی هستند و بسیار نازنین.
نصف امروز را به این فکر می‌کردم که آیا حاضرم «زن صیغه‌ای» کسی شوم؟ مثلا ایران بود و یکی می‌خواست مرا صیغه کند. نه صیغه برای اینکه آخر هفته باهم برویم شمال و خیالمان راحت باشد که کمیته نمی‌آید. اصلا بگوید که من زن دارم و تو را هم می‌خواهم و زنم را هم نمی‌خواهم طلاق دهم و حالا می‌خواهم یک ماه تو را صیغه کنم و آن آدم هم آدم رابطه آزاد و اینکه حالا بیا دوستت باشم، اشکالی ندارد، هم نباشد. (مثلا من هیچ کدام از پایگاه‌های قدرت را که مثلا فکر می‌کنم اینجا دارم هم ندارم) آیا برای منفعت مالی یا منفعت از رابطه داشتن با آن آدم این‌کار را می‌کردم؟ احتمال دوست داشتن را خیلی نمی‌توانم در نظر بگیرم چون بعید است عاشق دلخسته این آدم با این مشخصات شوم، بماند که آدم خودش هم نمی‌تواند چقدر می‌تواند خودش را شگفت‌زده کند! حالا اگر اسمش صیغه نبود چی؟ فکر کردم وقتی اسم صیغه به وسط می‌آید، بحث «اخلاق» کم‌رنگ می‌شود. منظورم هم اصلا این نیست که آیا این عمل «اخلاقی» است یا نه که ممکن است «تن فروشی» یا «رابطه با فرد متاهل» برای برخی اخلاقی باشد و برای برخی نه. اسم صیغه سنگین‌تر می‌شود اینجا.
نصف بقیه روز را به این فکر می‌کردم که با تنهایی بعد از رفتن معصومه چطور سر کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌یکم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

سی‌ام ژانویه دوهزار و یازده

درس نخواندنم به آن مرحله رسیده‌است که دیگر می‌ترسم بروم سراغشان. یک جایی دیگر مطمئنی نمی‌رسی که بخوانی. ترم‌های ما اینجا ده هفته‌ای اند. فردا هفته پنجم شروع می‌شود و من هنوز برای کلاس مطالعات آزادم تعیین نکرده‌ام که چه کتاب‌هایی را می‌خواهم بخوانم.
امروز با کاهوهای باغچه‌ام برای مهمان‌ها سالاد درست کردم.
آدم‌ها را با هزارتا سوال در سرشان رها نکنید. آدم‌ها غصه می‌خورند و فکر این «چرا» مثل موریانه می‌خوردشان. ما همه گناه داریم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌ام ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و نهم ژانویه دوهزار و یازده

هوا مه‌آلود و بارانی بود. همه راه. اول یک کتاب صوتی گذاشتم که اسمش بود خانم بلوند و داستان آرسن لوپن بود در سال فلان و در پاریس. تا فصل پنجم گوش کردم، بعد دیدم هنوز پنج فصل دیگر مانده. خفه‌اش کردم و یک دل سیر با نامجو خواندم که بیابان را سراسر مه گرفته. صد مایل آخر را هم زدم به شجریان و آلبوم بیداد و دستان و کودکی. یک مقدار هم با شجریان خواندم و فکر کردم که حالا که صدایم بد است، لااقل برای خودم که می‌توانم بخوانم.
خانه خودمم و هنوز نگران پدر و مادر

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم ژانویه دوهزار و یازده بسته هستند