سی‌یکم ژانویه دوهزار و یازده

بچه‌ همسایه گریه می‌کند. هنوز گریه می‌کند. شش ماه است که اینجایم و هرشب گریه می‌کند. من هنوز در هر شرایطی و با هر صدایی می‌خوابم، اما من هنوز فکر پدر و مادر این بچه‌ام. هر دفعه هم که مادرش از من عذر خواهی می‌کند، این را می‌گویم که من نگران تو هستم. ایتالیایی هستند و بسیار نازنین.
نصف امروز را به این فکر می‌کردم که آیا حاضرم «زن صیغه‌ای» کسی شوم؟ مثلا ایران بود و یکی می‌خواست مرا صیغه کند. نه صیغه برای اینکه آخر هفته باهم برویم شمال و خیالمان راحت باشد که کمیته نمی‌آید. اصلا بگوید که من زن دارم و تو را هم می‌خواهم و زنم را هم نمی‌خواهم طلاق دهم و حالا می‌خواهم یک ماه تو را صیغه کنم و آن آدم هم آدم رابطه آزاد و اینکه حالا بیا دوستت باشم، اشکالی ندارد، هم نباشد. (مثلا من هیچ کدام از پایگاه‌های قدرت را که مثلا فکر می‌کنم اینجا دارم هم ندارم) آیا برای منفعت مالی یا منفعت از رابطه داشتن با آن آدم این‌کار را می‌کردم؟ احتمال دوست داشتن را خیلی نمی‌توانم در نظر بگیرم چون بعید است عاشق دلخسته این آدم با این مشخصات شوم، بماند که آدم خودش هم نمی‌تواند چقدر می‌تواند خودش را شگفت‌زده کند! حالا اگر اسمش صیغه نبود چی؟ فکر کردم وقتی اسم صیغه به وسط می‌آید، بحث «اخلاق» کم‌رنگ می‌شود. منظورم هم اصلا این نیست که آیا این عمل «اخلاقی» است یا نه که ممکن است «تن فروشی» یا «رابطه با فرد متاهل» برای برخی اخلاقی باشد و برای برخی نه. اسم صیغه سنگین‌تر می‌شود اینجا.
نصف بقیه روز را به این فکر می‌کردم که با تنهایی بعد از رفتن معصومه چطور سر کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.