بیست و دوم جولای دو هزار و یازده

بیروت- ۱۱
قرار شد شب برم خونه یه دختری که شش تا سگ داره و هشت تا گربه و یه سری طوطی و لاکپشت و این صحبت‌ها. همدیگر رو گم کردیم و من هم تلفن نداشتم و دیگه آخرش یه پانسیون گرفتم. کوله به پشت یه تاکسی گرفتم آدرس پانسیون رو دادم که منو ببره. یه جای تو محله جمیزی که محله زندگی شبانه بیروته. من جلو مسجد حریری پیاده کرد و شروع کرد به داد زدن به عربی. منهم گفتم پولت رو نمیدم تا منو نبری. طبعا اون برنده شد چون من نمی‌تونستم اندازه اون داد بزنم. تو دل گرمای ظهر افتادم دنبال آدرس و بالاخره جا رو پیدا کردم و بعد برگشتم سر کار.
یه ذره کار کردم بعد قرار شد با املیا بریم مجسمه بانوی لبنان رو ببنیم. یه مجسمه مریم هست که بالای یه کوهیه و کنارش یه کلیسا و راه رفتن بهش هم تله کابینه. طبعا راننده تاکسی ما رو از راهی هزار بار طولانی‌تر برد و دو ساعت تو را گذشت که یک ساعت اخر دیگه ما خودمون رو به خواب زدیم. خیلی اصرار داشت بگه که همه چی تو لبنان خوبه و همه با هم برادرن و هیچ مسلمون مسحیی و شیعه سنی مهم نیست. ما هم گفتیم اره می‌دونیم!
تو صف تله کابین یه آقای امریکایی جالبی رو دیدیم که واسه یه شرکت دانمارکی تو قاهره کار می‌کرد و اخر هفته اومده بود بیروت. دیگه از قطع شدن برق و موندن بین زمین و هوا و اینا که بگذریم، بانوی لبنان یک کپی زشتی هست از مجسمه آزادی که روش یه عبا پوشوندن. واسه وارد شدن به محوطه به من و املیا که پیراهن پوشیده بودیم گفتن که باید یه چیزی بندازید دور شونه‌هاتون. اما خب چون چیزی نگفتن در خصوص پاها و یقه، ما هم فقط شال رو انداختیم رو شونه‌ها و فکر کردیم لابد بقیه جاها حلاله.
یه چاق سلامتی با مریم کردیم و یه چایی خوردیم و برگشتیم پایین و یه دونه از این ون‌ها که توش دوازده سیزده‌نفر جا میشن، تو ترکیه بهشون می‌گن دولموش،‌ سوار شدیم برگشتیم سرجاهامون.
یه هفته شده من لبنانم،‌هنوز لب ساحل نرفتم. اینترنت خیلی یواشه و من کارم انلاینه و نمی‌رسم خوب کار کنم و اعصابم خورده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و دوم جولای دو هزار و یازده بسته هستند

بیروت- ۱۰
یک آقایی که از تو کوچ سرفینگ فهمیده بود من بیروتم ایمیل زد که ای لایک تو سی یو و از این حرفا. من هم خسته بودم، اما کلا حرامه که آدم شب بمونه تو خونه توی بیروت. گفتم بیا دنبالم بریم جایی.
با یک فولوکس قورباغه‌ای زرد هزار ساله اومد دنبالم. خدایش تنها چیز باحال این معاشرت این فولوکسه بود. نه که بچه بدی باشه ها، اما خب این هم یکی از جنبه‌های کوچ سرفینگه که خیلی ازش واسه بیزینس خودشون استفاده می‌کنند. در هر حال همون سه دقیقه اول جو سنگین شد و جفتمون فهمیدیم که اصلا هیچ ربطی به هم نداریم برای معاشرت.
نوازنده و خواننده و شاعر و فعال صلح و محیط زیست بود. از ارمنیان لبنان. اما خب من هیچ علاقه‌ای به شنیدن داستان‌های تورهاش در آمریکا و مصاحبه‌های رادیویی و تلوزیونی‌اش نداشتم. نمی‌دونم چطورفکر کرده بود من ممکنه به یه کارش بیام.
هیچی. نیم ساعت نشده برگشتم سرجای اولم و خداحافظ، خداحافظ. دیگه خسته تر از اون بودم که با رفقای خودم هم برم بیرون.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و یکم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۹
با املییا (سوئد) و توماس (فرانسه)‌ پا شیدیم رفتیم طرابلس لبنان. دو ساعتی شمال بیروت. قرار بود صبح زود بریم، اما مستی
دیشب امون نداد و سر ظهر را افتادیم. با یه اتوبوس سیر و سفر طوری رفتیم. من و املیا رو هم نشوندن پشت راننده!
نرسیده به طرابلس مجتمع های مسکونی نو و شیک کنار دریا ساختن. اما وارد شهر که می‌شی همه چی فرق می‌کنه. یا بازار قدیمی داره که مسقف بوده اما تو جنگ ظاهرا خراب شده. هیچ شباهتی هم با این جاهایی از بیروت که من دیدم نداره. تقریبا زن بی‌حجاب ندیدم. تو بازار لباس و کفش و صابون و گوشت و سبزی و میوه و همه چی کنارهم وجود داره. همه هم می‌گن هللو و ول کام و کام این و از این صحبت‌ها. یه جا ایستادیم ساندویچ جیگر مرغ خوردیم. گرما دیوانه کننده بود. بعد رفتیم یه بازار لوازم دست دوم که واقعا هیچ چیز خاصی نداشت.
شنیده بودیم بندر طرابلس جای خوبی واسه شناست. اما ظاهرا کسی که گفته بود بندر، منظورش همون مجتمع شیکان‌های قبل از شهر بود. ما رو یه آقای که تو یه داروخونه ازش آدرس پرسیدیم برد بندر. یه منطقه نظامی بود کنار کوه آشغال. (‌کوه آشغال در اغلب مناطق شهری وجود دارد. انبوه زباله و آدم‌هایی که کنار اونها زندگی می‌کنند و خرجشون از آشغل‌ها در میاد. تو بیروت کوه آشغالشون تبدیل شده به یه جنگل، بسکه درخت و گیاه از توش در اومده. رودخانه بیروت که از وسط شهر می‌گذره هم خودش یک کوه آشغاله)
سه تا ایست بازرسی داشت که شما ها اینجا چکار می‌کنید. ما هم پاسپورتامون رو نشون ندادیم گفتیم می‌خواهیم بریم کافه تو محوطه بندر. هنوز فکر می‌کردیم اون پشت یه خبرهایی هست. اما آخرش ناامید شدیم و برگشتیم. حالا می پرسیدن چرا برمیگردید. املیا یک سال مصر بوده و یه کمی عربی می‌دونه. من و توماس که هیچی. این یاروهایی که ازمون سوال می‌کردند هم کلا کپی بسیار خوبی بودند از تریپ فرماندهان عراقی در فیلم‌های دفاع مقدسی ما. سیبلی کلفت و دست به تفنگ و داد و بی‌داد.
حالا حتی نمی‌دونستیم کجا هستیم. یه ربع کنار یه پمپ بنزین مخروبه ایستادیم تا اینکه یه آقایی هندونه فروشی دلش سوخت و ما رو سوار وانتش کرد. من و توماس نشستیم وسط هندونه‌ها. سر راه هم ایستاد و واسمون بستنی خرید. هرچی هم گفتیم آقا ما اینقدر آب خوردیم بستنی حالمون رو بد می‌کنه گوش نکرد. دیگه زشت بود نمی‌خوردیم. هر کدوم یه سطل بستنی خوردیم.
بعد برگشتیم کنار جاده ورودی شهر. یه وانتی اومد و سوارش شدیم و برگشتیم بیروت. توماس سر راه پیاده شد که بره دریا. راننده هم منو و املیا رو یه جای پرتی پرت کرد. تاکسی گرفتیم برگشتیم سر خونه‌هامون. سیاه و کثیف و عرق کرده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و یکم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

بیستم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۸
صبرا و شتیلا

بچه‌ها میدون تیونه پیاده‌ام کردند و قرار شد چهار ساعت دیگه یه جایی منو دوباره ببین. می‌خواستم تنها برم.
از میدون تیونه باید یه ده دقیقه تو خیابون جمال عبدل‌ ناصر به سمت جنوب غربی پیاده راه رفت تا رسید به میدون شتیلا.
از همون میدون تیونه انگار دیگه بیروت بیروت نبود. خبری از مرسدس و اسکلید و هامر و برگر کینگ و مال‌های آمریکایی نبود. پیاده که از تیونه می‌ری شتیلا، سمت راست یه جنگل داره که ورود بهش ممنوعه. اما جنگلش هم خاک گرفته‌است. از همونجا صندوق‌های صدقات رو میشه دید. با همون شکل و شمایل. دست‌های زرد دور صندوق آبی. با نوشته عربی.
دیدن مامورهای ارتش که جا به جا با تفنگ ایستادند، تو هیچ جای بیروت عجیب نیست. همه جا هستند. اینجا مامور بیشتر بود. رو در یه ساختمون‌هایی هم سیم خاردار کشیده بودند. دور و بر بلوار پر بود از عکس‌های کشته شده‌ها و پرچم‌های حزب‌الله.
تعداد زن‌ها تو خیابون به شدت کمتر شده بود. یه ذره از تیونه که میری به سمت جنوب، یه قبرستون بزرگ هست. رفتم توش اما پسرکی که دم در ایستاده بود اومد یه چیزی گفت و من رفتم بیرون.
یه شلوار خاکی سفری پوشیده بودم با یه بلوز آستین بلند سبز. یه شال هم انداخته بودم دور گردنم. کوله هم پشتم بود. بی‌خود با لپ‌تاپ و دوربین سنگینش کرده بودم. دنیای اونجا قابل ثبت نبود.
حالا دیگه دور و بر خیابون پر بود از مکانیکی ها و گاراژهای ماشین. دیوارها سیاه و گلوله خورده. زمین سیاه از روغن ماشین. همه عرق کرده ایستاده بودند دم مغازه ها و نگاه می‌کردند. من بی نگاه فقط راه می‌رفتم. میدون شتیلا رو رد کردم و بعد از دو تا دختر که از دستفروشی خرید می‌کردن پرسیدم که صبرا کجاست.
راهی رو که نشون دادن رو گرفتم. دور و بر حالا تپه‌های زباله بود. بچه‌ها و پیرمردها توی آشغالا می‌گشتن. مغازه دارها می اومدن بیرون و نگاه میکردن. من همه حواسم به این بود که فقط به جلو نگاه کنم. وسپا سوارهای کم سن و سال از همه طرف ویراژ میدن و میرن تو کوچه پس‌کوچه ها.
به یه خیابونی رسیدم که دو طرفش پر از دکه بود. بالای دکه‌ها هم خونه های چند طبقه. یعنی طبقه طبقه روی هم ساخته شده. گلوله خورده. پنجره‌های پارچه‌ای. بند رخت‌های اویزون. بوی زباله، سربازها، تفنگ‌ها، پسرهای جوان ایستاده دو طرف خیابون، تک و توک زنان محجبه، سیاه پوست‌های گاری کش، آهنگ‌های عربی، صدای قرآن، ماشین و آدم و حیوان و گاری و زباله و موتور و آهنگ عربی و صدای قران همه توی هم. همه پیچیده به هم.
من دستام رو توی جیبم مشت کرده بودم و راه می‌رفتم. اسمش ترس نبود، شاید ناامنی بود، اما نفسم بند اومده بود. فکر کردم مال سینوزیت لعنتیه. اما مال سینوزیت نبود. می‌دونستم کسی نمیاد جلوی من رو بگیره، اما دونست وضع و حال اون فضا و دیدن عکس‌ها و فیلم‌ها،‌هیچ ربطی به اون واقعیتی که توش قدم می‌زنی نداره. هیچ ربطی نداره. محدوده میدون شتیلا تا خیابون صبرا یه دنیای دیگه است. یه دنیا که سطح انرژی توش خیلی خیلی فرق داره.
من راه می‌رفتم سمت جنوب، به سمت برج‌البراجنه. حالا می‌دیدم آدم‌هایی رو که پشتم راه می رن و با قدم‌های تندتر من تندتر می‌شن. هوا شده بود هزار درجه. دلم می‌خواست یه زنی بود که می‌رفتم بهش می‌گفتم با من راه بیا. شنیدن اینکه تو خیابون‌های بیروت مرتب بهت بگن هللو یا بنژو یا ول کام چیز تازه‌ای نیست، اما اونجا کسی چیزی نمی گفت. همه انرژی‌ها توی نگاه بود. نگاهی که من رو فرو می‌برد توی زمین.
یه چیزی بود. به چشم اونا من آدمی بودم که اومده بودم «مشاهده» کنم. در واقع غیر از این هم نبود، اما وقتی از اونور به جریان نگاه کنی، شاید دیگه اینقدر عادی به نظر نرسه؟ من چی رو داشتم مشاهده می ‌کردم؟ این زندگی ناانسانی رو؟ این حد فقر رو؟ این آدم‌های ایستاده کنار خیابون رو؟ این خشم رو؟
خونه‌ها یواش یواش تبدیل به چادر میشدند و طناب. برج البراجنه دست شیعه‌هاست. صدای قران بلندتر بود. تابلو‌های فرج فرجهم هم. سیم خوار دار بود و بازهم تپه‌های زباله و بچه‌ها و آب سیاه زیر زباله‌ها. برج البراجنه رو می‌شناختم. دوسال قبل قرار بود توش باشم، اما بهم ویزا نداده بودند. نرفته بودم آدم‌هایی رو که اون تو میشناسم رو ببینم. بعد فکر کردم با چه تصوری و چه خیالی من اون ورک‌شاپ رو نوشته بودم؟ چی فکر کرده بودم؟ اصلا ما تو دانشگاههای خودمون چی می‌دونیم؟ از چی حرف می‌زنیم؟
همه چی اینجا سخیف به نظر می‌رسید. همه چی.
حد فاصل بین شتیلا و صبرا یه دنیای دیگه است. من فقط می‌تونم اینو بگم. یک حسی بود/ هست که هیچ جوری قابل گفتن نیست. حتی بگم هم فایده نداره. اینهمه فیلم و مستند دیدیم در موردشون، دلمون هم سوخته شاید اما راه رفتن توی اون فضا شاید واسه همیشه یه چیزایی رو عوض کرده باشه. اون احساس عدم امنیت، اون خشم متحرک، اون نگاه به من که مثل نگاه به یک غاصب بود،‌ اون حسی که تو چه می‌دونی از چی داری حرف می‌زنی.
نرفتم برج‌البراجنه. تاکسی گرفتم برگشتم اشرفیه. نمی‌شد نفس کشید. می‌ترسیدم. خیلی خیلی می‌ترسیدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیستم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

دو صبحه. خوابم نمی‌بره. با پیژامه و دمپایی و لچک به سر اومدم لب ساحل راه برم. ملت هنوز دارن می‌خورن و می‌خندن و قلیون می‌کشن. منم شجریان داره تو گوشم می‌خونه
ز من نگارم حبیبم خبر ندارد
کجا رود دل عزیز من که دلبرش نیست
حتی شافل ای‌پاد قرضی هم خبر از دلتنگی‌های آدم داره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هی با موس روی عکسات اینور اونور می‌رم.
دلم خواست بودی می‌رفتیم لب دریا هیچی نمی‌گفتیم من فقط دستاتو هی فشار می‌دادم.
کرسر موس هم به تو نزدیک‌تره از من. لااقل اون توی کامپیوتره، نزدیک‌تره به عکسای تو
چرا نمی‌ری بیرون آخه از سرم؟ من که می‌دونم هزار سال دیگه هم جایی، هیچ جایی، تو دنیای هم قد و اندازه تو پیدا نمی‌کنم. چرا نمی‌تونم بهت فکر نکنم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نوزدهم جولای دوهزار و یازده

بیروت-۷
خب اگه به شما می‌گفتند قیمت عوض کردن بلیط فقط میشه ۱۴ دلار شما اینکار رو نمیکردید پنج روز بیشتر بمونید بیروت؟ خب من کردم. بعد خوشحال گرفتم خوابیدم تا لنگ ظهر. بعد کار کردم تا عصر. الان هم دارم میرم یه جایی که بازار دست دوم فروش‌هاست بگردم ببینم خنزر پنزر چی پیدا میشه.
اینجا آدم زیر نگاه مدام مردهاست. یعنی یه جوری همه اش یادش می‌آد که زنه و دارن نگاهش می‌کنند. سنگینه این نگاه. اما خب تجربه بیست و سه سال زندگی اینجا دوباره به درد می‌خوره که چطور خودت رو بزنی به ندیدن و رد بشی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نوزدهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

هجدم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۶
تا عصر کار کردم بعد رفتم بگردم. سر از مسجد حریری در آوردم که در بخش مرکزی شهره. رامون ندادن. یعنی مانتو دادن و روسری سرمون کردیم تا همه دکمه‌هاشو هم نبستم، اجازه ندادن. البته یک آقای برادر بسیار جمیلی اونجا بود که هی با اونکه سرش پایین بود هی می‌دیدد من دکمه‌ها رو یکی در میون می‌بندم. رفتم تو. مسجد نو بود! مسجد به نظر من باید کهنه باشه. کلیسا هم همینطور. همینطوری یه گشتی زدم، بعد دیدم یه سری پله می ره پایین و یه سری می‌ره بالا! منم کله‌ام رو انداختم پایین و رفتم زیرزمین. خبر خاصی هم نبود. بعد داشتم می‌رفتم طبقه بالا که یک آقای برادر دیگه‌ای اومد گفت ای خانم کجا کجا و من هم گفتم می‌خوام راه خروجی رو پیدا کنم! این از مسجد حریری.
یک اشتباهی کردم رفتم نجمیه. بخش آمریکایی بیروت با ساختمون‌های مدل فرانسوی/ ایتالیایی ساخت همون شرکت سالیدر که به گفته اقای جین روی کلی بنای تاریخی بولدوز کشیدن که این بربری و کوچ و آرمانیا اکسچنج بیان روشون. بدبختی دائم مملکت ما. یک بخشی بود که یک حمام رومی قدیمی بود. بسته بودنش. منم باز سرم رو انداختم پایین رفتم. تو بخش آتشگاهش بودم که یکی دیگه اومد سوت زد منو انداخت بیرون. در هر حال کلی حرص خوردم که از چهار روزی که تو بیروت برام مونده یک روزش رو اونجا هدر دادم.
بعد تا برو بکس بیان نشستم با خودم بازی کردم. نه خیر. هر با خود بازی کردنی خودارضایی نیست. نشستم دور میدون ساعت، گفتم خب اونا که حجاب دارن معلومه مسلمونن. بین اونا که حجاب ندارن سعی کردم مسیحی‌ها و مسلمونا رو تشخیص بدم. بازی لوس و بی‌مزه‌ای بود و ولش کردم.
از مشاهدات مرکز خریدانه من هم این بود که توی فروشگاه زارا یک آقای شیخ‌طوری (‌عبای بلند سفید و کلاه کوچک سفید و شکم گنده)‌ایستاده بود و دور و برش هشت تا (شمردم) خانم با چادر و روبنده بودند. هر کدوم از این خانم‌ها لباسی رو انتخاب می‌کرد می‌اومد به حاج اقا نشون می‌داد بعد حاج آقا اول یه نگاه به لباس می‌کرد سرش رو تکون می‌داد یعنی آره یا نه. بعد اگه آره بود، لباس رو می‌گذاشتند روی پیشخون و می‌رفتند سراغ لباس بعدی. یه بیست دقیقه‌ای هم اینطوری وقت گذروندوم و دور و بر حاج اقا چرخیدم.
شب ژاک گفتش که یه مدت تو فروشگاه ویرجین (موسیقی و کتاب و فیلم)‌کاری می‌کرده. بعد هر شب از ساعت نه به بعد درهای فروشگاه به روی مردم بسته می‌شد و فقط یک سری از این حاج‌آقاها با خانوماشون می‌اومدن خرید و فقط فروشنده‌های خانم حق داشتند تو فروشگاه باشند در اون ساعت.
حالا یه ذره وقت کنم می‌نویسم که چرا فکر می‌کنم جدایی مردونه زنونه اینجا خیلی بیشتر از ایرانه یا حداقل به چشم من اینطور میاد.
دیگه شب هم با دوستان رفتیم الواتی و اینا هی فحش دادن که دوشنبه است و واقعا چرا ما باید تا سه صبح بیرون بمونیم و اینا، اما موندن و هی بهم پز دادن که ما جمعه مهمونی داریم تو نیستی و منم گفتم اصلا برام مهم نیست.
رفته بودیم یه جایی روی سقف یه ساختمونی که باغی بود واسه خودش. الکل اگه نخوردید با بستنی تا حالا، یه امتحانی بکنید. به بالا آوردن بعدش می‌چسبه.
منو جمع کردن آوردن نصفه شبی منزل تحویل دادن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

بیروت- ۵

هیچی دیگه. تقریبا تا دوی عصر اونجا بودیم و هرکی واسه خودش یه گوشه رفت خلوت کرد و بعد هم جمع شدیم برگشتیم. تو راه هم من هوس جیگر کردم که رفتیم یه ساندویچی کر و کثیفی خوردیم.
برگشتیم آپارتمان آقای جین و من کوله رو جمع کردم و الان اومدم قسمت غربی شهر که چهار روز باقی مونده رو پیش یکی دیگه از دوستام بمونم. اما قرار شده که این بچه‌ها رو عصرها بعد از سر کارشون ببینم که بگردیم باز.
سرعت اینترنت اینجا خیلی پایینه. چراغ قرمز و رانندگی بین خطوط کلا مفهمومی نداره و بوق هم کلا جزو لزام ضرروی حیات به نظر می‌رسه. من فکر نمی‌کنم رانندگی تو تهران به این بدی باشه. ملت تو بزرگاه هم دنده عقب می‌رن و با بوق به هم خبر می‌دن که سر پیچن. دور و بر خیابون‌ها هم پر است از تبلغات عطر و ساعت و جواهرات و لباس عروسی. معزل آشغال هم فکر کنم شکل مملکت خودمون باشه. یه برج شیکانی می‌بینی که کنارش یه کوه زباله ریخته و فاضلابی که میریزه تو رودخونه. یه کوه آشغال هم وسط رودخونه دارن که بهش می‌گن کوه آشغال و گل و گیاه هم حتی توش سبز شده. اما ملت اهل دلن. الان که عصره همه این خیابون الحمرا(‌ که من توشم)‌ پر از ملتی هست که نشست و دارن قلیون می‌کشن.
شنبه و یکشنبه که تمام شد و از فردا روز کاری من هم هست. روزا کار می‌کنم، اما یه سری جاها هست که تازه باید از فردا شروع کنم به کشفشون.
پی‌نوشت:
به یکی از بچه‌ها می‌گم که دخترای لبنانی خیلی خوشگلن. می‌گه آره. اما مشکل اینه که خودشون هم اینو می‌دونن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیروت- ۴

رفتیم دو سه تا از دوستای آقای جین رو برداشتیم و راه افتادیم. یکی‌شون معمار بود و نقاش و تو یه گروه موسیقی هم گیتار می‌زد. یکی دیگه هم طراح داخلی بود و مربی صخره نوردی. یک‌دیگه هم مهندس کامپیوتر بود. بهشون گفتم من اومدم کوچ سرفینگ!‌ حالا با شما الیت‌ها چه کنم؟
همه گرم و خیلی خیلی صمیمی بودند و خب کلی حرف مشترک هم بود. اینقدر فرهنگ‌ها و حتی جوک‌ها و نوع رفتارها شبیه همه که حتی اگه زبون هم نبود می‌شد ارتباط برقرار کرد.
یک جاده داغون خراب پیچ درپیچی بود که این آقای جین که های های هم بود با مهارتی باورنکردنی ازش گذشت. خدایش من حرف نزدم اصلا ولی فکر می‌کردم واقعا مامان و بابام باید بیان جسد منو از کوهای بیروت بکشن بیرون.
رسیدیم اونجا. اونجا یعنی بالای یه کوهی که یه جور دره وسطش داشت که باید کوهنوردی می‌کردیم بهش می‌رسیدیم. توضیحش سخته اما خب کوه بود و باید ما پایین می‌رفتیم. رسیدیم به یه رودخونه دیدیم بقیه برو بکس منتظرنن. دو تا کوچ سرفر دیگه هم بودند. یکی فرانسوی و یکی هم آمریکایی برو و بکس لبنانی فرانسوی رو راحت‌تر از انگلیسی حرف می‌زدند.
خب اینجا بود که من تازه فهمیدم از رودخونه باید رد بشیم. آقای صخره نورد سه سوت شنا کرد رفت اونور بالای درخت یه کارایی کرد و برگشت اینور بالای درخت یه کارایی کرد و گفت خب حالا نوبت به نوبت از رو رودخنه رد می‌شیم. این به این معنا بود که باید طناب رو می‌گرفتیم سر می‌خوردیم می‌رفتیم اونور.
بهشون گفتم من هنوز بیست ساعت نیست که تو لبنانم. واقعا شماها کی بودید که من پیداتون کردم که این بلا رو سرم بیارید.
تارزانی نکرده بودیم تو عمرمون که تو بیروت کردیم! رسیدیم اونور رودخونه و یه جای دنجی که یه شک دریاچه طور خوبی داشت چادرها رو علم کردند و این اقای صخره نورد سه سوت قایق باد کرد و آتیش درست کرد و گیتارها رو بر و بکس کوک کردند و خب البته جنس خوب لبنانی هم (‌که بهش می گفتند جورج) حی و حاضر بود.
یه ذره دیرتر دوتا خانواده و یه دختر دیگه‌ای که اونهم معمار بود و گیتاریست به جمع اضافه شدند.
دیدید آدم یه وقتی اصلا انتظار یه چیزی رو نداره بعد یه دفعه یکی از به یاد موندنی‌ترین وقتای زندگیش می‌شه؟ حکایت دیشب بود که من همینطوری الکی الکی تو یه جمع اینطوری افتادم. کنار دریاچه یه آتیش بزرگ روشن کردیم و گیتاریست‌ها نشستن لب آب و گیتار می‌زدند و چند نفرمون رفتیم تو قایق بادیه و ولو شدیم و هنوز بیست و چهار ساعت نشده بود که من وارد این کشور شده بود (‌و البته بیست و چهار ساعت که غیر از یه قهوه چیز دیگه ‌ای نخورده بودم.)
من نمیدونم کی خوابم برد. صبح دیدم یکی روم پتو کشیده و من تنها تو قایقه‌ام و قایق رو بستن به یه درختی. صبح گفتند که میخواستیم تو رو قربانی خدای کروکدویل‌ها کنیم، اما بدمزه بودی پس فرستادنت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند