بیروت- ۴

رفتیم دو سه تا از دوستای آقای جین رو برداشتیم و راه افتادیم. یکی‌شون معمار بود و نقاش و تو یه گروه موسیقی هم گیتار می‌زد. یکی دیگه هم طراح داخلی بود و مربی صخره نوردی. یک‌دیگه هم مهندس کامپیوتر بود. بهشون گفتم من اومدم کوچ سرفینگ!‌ حالا با شما الیت‌ها چه کنم؟
همه گرم و خیلی خیلی صمیمی بودند و خب کلی حرف مشترک هم بود. اینقدر فرهنگ‌ها و حتی جوک‌ها و نوع رفتارها شبیه همه که حتی اگه زبون هم نبود می‌شد ارتباط برقرار کرد.
یک جاده داغون خراب پیچ درپیچی بود که این آقای جین که های های هم بود با مهارتی باورنکردنی ازش گذشت. خدایش من حرف نزدم اصلا ولی فکر می‌کردم واقعا مامان و بابام باید بیان جسد منو از کوهای بیروت بکشن بیرون.
رسیدیم اونجا. اونجا یعنی بالای یه کوهی که یه جور دره وسطش داشت که باید کوهنوردی می‌کردیم بهش می‌رسیدیم. توضیحش سخته اما خب کوه بود و باید ما پایین می‌رفتیم. رسیدیم به یه رودخونه دیدیم بقیه برو بکس منتظرنن. دو تا کوچ سرفر دیگه هم بودند. یکی فرانسوی و یکی هم آمریکایی برو و بکس لبنانی فرانسوی رو راحت‌تر از انگلیسی حرف می‌زدند.
خب اینجا بود که من تازه فهمیدم از رودخونه باید رد بشیم. آقای صخره نورد سه سوت شنا کرد رفت اونور بالای درخت یه کارایی کرد و برگشت اینور بالای درخت یه کارایی کرد و گفت خب حالا نوبت به نوبت از رو رودخنه رد می‌شیم. این به این معنا بود که باید طناب رو می‌گرفتیم سر می‌خوردیم می‌رفتیم اونور.
بهشون گفتم من هنوز بیست ساعت نیست که تو لبنانم. واقعا شماها کی بودید که من پیداتون کردم که این بلا رو سرم بیارید.
تارزانی نکرده بودیم تو عمرمون که تو بیروت کردیم! رسیدیم اونور رودخونه و یه جای دنجی که یه شک دریاچه طور خوبی داشت چادرها رو علم کردند و این اقای صخره نورد سه سوت قایق باد کرد و آتیش درست کرد و گیتارها رو بر و بکس کوک کردند و خب البته جنس خوب لبنانی هم (‌که بهش می گفتند جورج) حی و حاضر بود.
یه ذره دیرتر دوتا خانواده و یه دختر دیگه‌ای که اونهم معمار بود و گیتاریست به جمع اضافه شدند.
دیدید آدم یه وقتی اصلا انتظار یه چیزی رو نداره بعد یه دفعه یکی از به یاد موندنی‌ترین وقتای زندگیش می‌شه؟ حکایت دیشب بود که من همینطوری الکی الکی تو یه جمع اینطوری افتادم. کنار دریاچه یه آتیش بزرگ روشن کردیم و گیتاریست‌ها نشستن لب آب و گیتار می‌زدند و چند نفرمون رفتیم تو قایق بادیه و ولو شدیم و هنوز بیست و چهار ساعت نشده بود که من وارد این کشور شده بود (‌و البته بیست و چهار ساعت که غیر از یه قهوه چیز دیگه ‌ای نخورده بودم.)
من نمیدونم کی خوابم برد. صبح دیدم یکی روم پتو کشیده و من تنها تو قایقه‌ام و قایق رو بستن به یه درختی. صبح گفتند که میخواستیم تو رو قربانی خدای کروکدویل‌ها کنیم، اما بدمزه بودی پس فرستادنت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.