هزار بار به خودم گفتم نشین بین خط نخون. حداقل در این یه مورد نشین در خصوص این آدم هیچ فکری نکن. چرا نپرس، علت نپرس. چرا اینو گفت چرا اینو نوشت نپرس و برای خودت هم آنالایز نکن. نه که بخوام جنبه مقدس یا غیر قابل بشری یا غیر دسترسی بدم بهش، نه. فقط مغز اونطوری که مال من کار می‌کنه (اگه بکنه)‌کار نمی کنه. همین. واسه همین هر بین خط خوندنی بی‌خوده.
الان یه ساعته نشستم به یک تکست یک خطی زل زدم و هی می‌گم یعنی چی. خب معلوم هم هست که جواب نمی ده. دلم می‌خواد مثل فیلما این تلفن رو بکوبم به دیوار، اما تا می ماه سال آینده بهم تلفن نمی‌دن و خب من کرایه خونه دارم که باید پرداخت کنم که در فیلم‌ها هیچ اشاره‌ای بهش نمی‌شه.
عوضی! آخه بیدار شدی صبح یک شنبه‌ای علف کشیدی هنوز هنگ اور بودی، مرض داری به من تکست اون مدلی بدی که منو خل وضع تر کنی! لعنتی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از اون یه شنبه‌های مزخرف اکلی
هوا پاییزی، و لابد خوب. من لباس خواب به تن هنوز توی تخت، ساعت دو بعد از ظهره. هر دو سه ساعت یه بار گریه الکی، بین‌اش سیگار، بین‌اش فیس بوک، بین‌اش کتاب، بین‌اش گریه.
دلیل هم نداره. یه دفعه یاد یه چیزی می‌افتم گریه ام می‌گیره. این وسط یه تکست غریب داد که نفهمیدم منظورش چیه. میخوام برم یه جایی کمپ. هفته بعد چهار روز تعطیلم. هیچ جا بلد نیستم. نمی‌خوام با کسی برم. تنهایی می‌خوام. تنهایی جایی نمی‌رم. میشینم خونه غرق کتاب می‌کنم خودمو. کار می‌کنم روز تعطیل. مامانم عکس شیرینی برنجی خونه پز می‌فرسته بابام عکس ماهی من نون و ماست می‌خورم. هیچ زندگی دیگه‌ای ندارم. دلم می‌خواست بهم بگه که حالا که هفته بعد چهار روز تعطیلی بیا اینجا. خب معلومه که نمی‌گه.
برم خونه تازه‌ام لابد بهتر می‌شه. اونجا وسط شهره میشه رفت بیرون.
دور و بر واشنگتن دی سی کجا رو می‌شناسید سه روز آدم بره واسه خودش کمپ کنه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Screen%20shot%202012-09-25%20at%203.33.08%20PM.png
حالا دیگر برای نوشتن در اینجا هم شده دلم می‌خواهد یک اتفاق قابل نوشتنی بیافتد در زندگی‌ام. اما دریغ.
یک جورهایی فکر می‌کنم این دوره دوری (از محیط و آدم هایی که میشناختمشان و این سال‌ها در زندگی‌ام بودند) و تنهایی دوره لازمی در زندگی‌ام است برای آرام کردن آنچه که بی قرار شده بود از اوایل امسال. اگر یک مدت دیگر یک خانم با شخصیت دیدید که از درخت بالا نمی‌رود، اما شبیه من است،‌ احتمالا خودم هستم. (‌که البته دارم فکر می‌کنم چطور به طور استراتژیکی می‌شود از درخت بالا رفت.
یک اتاق پیدا کردم. هنوز البته لباس‌ها و کفش‌هایم ( که تنها چیزهایی است که دارم) را نبرده‌ام. می‌خواهم اول در و دیوارش را رنگ کنم. یک اتاق سه در چهار است با یک آشپزخانه و حمام مشترک با یک مستاجر دیگر. هیچ وقت هم اینقدر پول کرایه خانه نداده بودم و خیلی دو دل بودم که آیا خانه دور از مرکز شهر و کارم بگیرم و پول کمتری بدهم یا بیاندازم خودم را وسط زندگی شهری واشنگتن. دومی را انتخاب کردم ببینم به کجا می‌رسد.
دیروز رفتم کیف بخرم. کیف خانومانه شیک سرکارانه. به امتحان کردن کت و شلوار رسیدم. توی اتاق پرو به خودم نگاه کردم گفتم چقدر اگر از خودم عکس بگیریم با این کت و شلوار و کفش پاشنه بلند مایه سرور دوست‌هایم می‌شود. قیافه عریان جلوی چشمم بود که اصلا هیچی نمی‌گفت اما منظورش این بود که داغون از دست رفتی. بدبخت. کت و شلوار را خریدم.
باور کنید همه زندگی فعلا این است. تعیین استراتژی های لازم برای مدیریت یک تحریریه، امروز لباس چه بپوشم، چرا کیف همرنگ کفشم ندارم و به خدا از فردا می‌روم ورزش می‌کنم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

زندگی کارمندی بدون هیچ اتفاق خاص تازه‌ای که قابل ذکر باشه
یه روز لباسم گیر میکنه به یه جا پاره می‌شه، یه روز لای در مترو گیر می‌کنم، یه روز لحظه آخر کار هیجان‌زده می‌شم تصمیمات مهم می‌گیرم، این بینواها که قراره با من کار کنن، نمی‌دونن چه کنن. شب هم هلاک می‌رسم خونه، همه چی رو تعطیل می کنم میشینم کتاب می‌خونم. این یه بخشش فقط خوب و تازه است.
قبل از اینکه بیام اینجا پیش خودم فکر می‌کردم خیلی خانوم خیلی باشخصیت، هر روز از سر کار می رم ورزش می‌کنم،‌ شنا می‌کنم، بعد می‌رم کلاس فرانسه! بله. حتی فکر کرده بودم که پرداخت کنم حتما که برم سر کلاس. بعد برمیگردم می رم خونه. غذای سالم می‌خورم یه لیوان شراب می‌گیرم دستم . پتو می‌پیچم دور خودم، خیلی شیک البته، میشینم مطالعه می‌کنم.
اتفاقی که واقعا می‌افته، اینه که یک جسد بلافاصله بعد از کار خودشو می‌اندازه تو مترو، توی راه هم با ایفونش نقاشی بازی می کنه، بعد می‌ره خونه. خیلی هنر کنه یه آبجو باز کنه بره کپه مرگش رو بذاره. اصلا از اون شیکی تصویر اول هم خبری نیست
کتاب چی:
کتاب اول جونو دیاز رو خوندم. داستان کوتاه بود. فضای غریب سیاهی در محله دومینیکن‌های نیویورک. داستان‌های یک نوجوون و خانواده و فقر و سکس و …
الان کتاب دومش رو دارم می‌خونم که اسم شخصیت اصلی اش هست اسکار. این شخصیت در کتاب سومش که تازه اومده هم ظاهرا شخصیت اصلی هست. تا اینجا که نثرش خیلی خوب منو کشونده. یعنی واسه من که انگلیسی زبون اولم هم نیست اونقدری جذاب و روون هست که سر ناهارم بشینم بخونمش.
کتاب خاطرات سلمان رشدی از زمانی که فتوای آیت الله خمینی صادر شده هم این هفته اومده و کتاب تازه نوامی ولف هم توی لیست هستند. به خودم قول دادم توی لیستم تقلب نکنم. اما با این وضع که هر روز یه کتاب جالب میاد، من نمی‌رسم همه چی رو بخونم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از کتاب‌های این روزها

شنیدن این مصاحبه باعث شد که سه تا کتاب این نویسنده رو بخرم
فعلا شروع کردم به خوندن کتاب اول که سال ۱۹۹۷ منتشر شده و امیدوارم تا آخر امروز که یکشنبه است تمامش کنم.
امیدوارم دوره تازه کتابخوانی زندگی‌ام خوب پیش بره.
سعی میکنم از کتاب‌هایی هم که میخونم بنویسم.
دو تا کتابی که هفته پیش خوندم هم اینها بودند
Lies I Told My Children

A history of God

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از کتاب‌های این روزها بسته هستند

همه چی خوب و خوش بود. واسه تازه عروسی مهمونی گرفته بودیم. من حالم طبیعی بود. آدمهای تازه دیدم و یه ذره با هم حرف زدیم راجع به کار تازه ام و پروژه ها و برنامه‌هام و اینکه کجا در واشنگتن دنبال خونه بگردم و اینها. همه چی خوب و منطقی.
رفتیم یه جا برقصیم. من نمی‌خواستم/ نمی‌تونستم همونطور سوبر (حال عادی؟) بمونم. باید رقص بلد نباشید تا بفهمید که چقدر سخته وقتی همه دارن می‌رقصن شما فقط لبخند بزنید. اینجور وقتاست که الکل کمک می‌کنه. نامردی نکردم به آقای پشت بار گفتم دو تا شات دوتایی بهم ودکا داد. سوخت و رفت و پایین و سه دقیقه بعد من بودم که داشتم توی توالت هق هق می‌کردم.
بعد از یه هفته تازه وقت کرده بودم دلم تنگ بشه. پنج روز گذشته فقط بین تخت خواب و میزکارم رفت و آمد کرده بودم و توی مترو اخبار خونده بودم. کار زیاده و من به دوازده ساعت کار تو یه روز هنوز عادت نکردم. می‌رفتم و می‌خوابیدم.
دیشب یادم اومد دلم تنگه. دلم یه دفعه خواست که مثل همیشه بگم کچل و جواب بده جونم. یعنی این که یادم اومد می‌خواستم اونجا توی توالت بمیرم. نمی‌خواستم/ نباید تکست می‌دادم. قرارم با خودم این بود که آدم باش موقع دلتنگی و اگه ظرفیت مستی نداری شکر می‌خوری که ودکا می‌خوری اونم به این اندازه.
دیگه از این به بعد تلفنم رو نمیبرم همراه خودم. من آدمی نیستم که جلوی دل خودمو بگیرم اونم تو مستی.
دیدم نوشتم که من اصلا گریه نمی‌کنم و اونم گفته که جونم دخترک قوی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

و اینکه آخرش ما دکتر نشدیم

واقعا یادم نیست که اینجا نوشتم که چرا از برنامه پی‌اچ دی استعفا دادم و به جاش با فوق لیسانس اومدم از دانشگاه بیرون. در هر حال الان گفتم که اینکار رو کردم.
تصمیمش شاید اصلا به همون هفته دوم سال اول، ترم اول برمیگشت وقتی برخورد دانشکده و مخصوصا ریسش رو در سر اون جریان زنان رنگی! دیدم.
اگه کمک و راهنمایی‌های خانم ژانت آفاری- استاد مشاورم- نبود، احتمالا همون ترم اول فرار کرده بودم. اما رابطه من و دانشکده به این صورت پیش رفت که من شده بودم بچه سیگاری خانواده. اونا به روی خودشون نمی‌آوردن که من وجود دارم و منم سعی می‌کردم اصلا وقتی بیدارن دور و برشون آفتابی نشم. متاسفانه آخرش مجبور شدم کلا از خانه بزنم بیرون.
با خانم آفاری پروژه فوق لیسانس مستقلی رو شروع کردم، که کار ترجمه بود، و منظورم از مستقل اینکه بقیه اعضای دپارتمان خیلی مسئول این نبودند که من دارم چه میکنم.
خودم یه سری دلایل دارم که چرا زدم بیرون. جدای تنبلی و اینکه درس خوندن در سنتاباربارا خیلی کار سختیه. چون خیلی سخته که کنار اون آب و آفتاب آدم بره تو کتابخونه بشینه روزی شونزده ساعت، من و استاد راهنما ام که خیلی موافق این تصمیمم بود، کلا مشکل تئوری داشتیم با دپارتمان مطالعات فمنیستی.
دپارتمان ما فقط یک دانشجوی غیر سفید پوست دیگه (مثل من یعنی) داشت که اونم باز هم مثل من اصلا آفتابی نمی‌شد دور و بر دانشکده. به نظرم کلا تئوری‌هایی که روش کار می‌شد اصلا به کارایی که من میخواستم بکنم ربطی نداشت.
احساسم این بود که تو یه برج عاجی هستیم اونجا و داریم از شرایط و آدمهایی حرف می‌زنیم که هیچ شناختی ازشون نداریم. یا حداقل اعضای دانشکده نداشتند و من نمی‌تونستم قانعشون کنم. شاید اگه سواد و مطالعاتم بیشتر بود می‌تونستم که مثلا تئوری بنویسم. اما خب …نمی‌دونم. یه روابط داخلی هست که آدم می‌دونه چیه اما توضیح دادنش سخته.
پارسال رفتن به صبرا و شتیلا خیلی خیلی دنیای منو عوض کرد. شاید فقط قدم زدن در طول یک خیابون بود در فاصله بین صبرا و شتیلا،‌ اما خجالتی که اونجا من از خودم کشیدم چیزی نیست که به راحتی از ذهنم و روحم می‌رفت بیرون. یادم اومده بود که نشسته بودم- بر اساس همون مطالعات و تجربیات- کارگاههای روزانه نوشته بودم و می خواستم برم اونجا و کار کنم. شرایطی رو دیدم که اینقدر از اصول اولیه انسانی دور بود که چه برسه به تئوری‌هایی که ما می‌خونیم.
می‌دونم تئوری هدفش عوض کردن دنیا نیست بلکه آنالیز کردن اون چیزی هست که وجود داره. اما باز هم فکر می‌کردم برای رشته های انسانی- اجتماعی برای ما که دسترسی به جمعیتی که می‌خواهیم براشون/ در اون کار کنیم (که برای من ایرانه) فقط کپی کردن از نوشته های بقیه است و بعد هم مرتبط کردنشون با یه سری اطلاعات که از ایران به اینجا می‌رسه. (مثل همون تحقیقی که در خصوص نوشته‌های وبلاگی کردم).
یه عالمه چیزهای فنی تحقیق هم هست (مطالعه میدانی و مصاحبه با اینترنت و نقش خودم در مصاحبه ها یا پرسشنامه‌ها و….) که فکر می‌کردم تحقیق من رو دچار یک طرفه بینی و اینا می‌کنه اگه بخوام تو حیطه مورد علاقه ام (سکس و مذهب و همینطور آموزش عمومی در خصوص سکس) کار کنم با نگاه به مخاطب داخل ایران.
دیگه یه عالمه از این بهانه‌ها و وسوسه کار رسانه‌ای که در هر حال مخاطب عام بیشتر داره و یه عالمه انرژی که نمیشد / نمی‌خواستم توی کتابخونه مصرفشون کنم ( و دم اونایی که اینکار رو می‌کنن گرم چون خیلی کار دشواریه) و به قول فرنگی ها بلا و بلا و بلا…. ما دکتر نشدیم.
حالا خیلی هم خوش خیالم و دارم فکر میکنم یه دو سال دیگه برمیکردم یه فوق لیسانس تو حیطه اموزش عمومی یا بهداشت عمومی گرفتم. لوا نیستم اگه اولین کلاس آموزش بهداشت روانی و جسمی سکس رو در دبیرستان‌های ایران اجباری نکردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای و اینکه آخرش ما دکتر نشدیم بسته هستند

زندگی روزمره یک کارمند- قسمت یکم

عرض شود که صبح بیدار شدم یک ساعت زودتر! مسواک زدم. دوش گرفتم. بعد تصمیم گرفتم آیا باید موهایم را اتو بکشم که صاف بشود یا همینطور مدل گوسفندی بماند. یک مقدار دور اندیشی کردم. فکر کردم اگر صاف کنم، همه بد عادت می‌شوند هر روز می‌خواهند موی صاف ببیند. باید گربه را دم حجله کشت. این شد که یک چیز شبیه شال طور را که به دسته کیف شیتان پیتانم بسته بود را باز کردم بستم به سرم. به نظر خوب شد. آمدم که بروم این دوست صاحب‌خانه ام گفت چرا جورابت سوراخ است؟
یعنی من یک پیراهن کوتاهی پوشیده بودم با یک کتی رویش و جوراب هم پوشیده بودم. دیدم راست میگوید. گفتم مثلا من ندیدم. گفت برو عوض کن ضایع است. نیم ساعت فکر کردم بعد رفتم جورابم را عوض کردم. بین همه آنهایی که شکل تور ماهی بودند یکی را که شبیه یک طور ماهی کم سوراخ بود، پوشیدم که بروم، دوباره گفت که این هم که سوراخ است!
من هم گفتم اصلا من ندیدم. تو هم اصلا خواب بودی ندیدی! بعد من دویدم که به اتوبوس برسم. بعد همینطور که می‌دویدم این دامن بالا می‌رفت معلوم میشد که پشت زانویم سوراخ است، بعد من هرچی جوراب را بالاتر می‌کشیدم این سوراخ و نخ دررفتگی‌اش بیشتر میشد. فکر کردم می‌توانم کتم را بیاندزم روی پایم. اما نمی‌شد. چون آن لباسی که پوشیده بودم پشت نداشت! یعنی لباسی بود که من به منظور مهمانی ها خریده بودم و با یک کت تبدیل به لباس اداره‌ای اش کرده بودم.
رفتم سر کار. خانم رئیس آمد و خوش آمد گفت و گفت برویم یک قهوه بخوریم و صحبت کنیم. من هی تلاش می‌کنم از پشت خانم رئیس راه بروم. هی بگویم بفرمایید. بفرمایید. یو فرست پلیز. آخرش بسکه لباسم را پایین کشیدم و جورابم را بالا کشیدم دیدم ضایع است. گفتم من جورابم سوراخ است! آن هم بالای زانو.
این شد که روز اول، هنوز یک ساعت از شروع کار نگذشته، من با رئیسم دنبال یک مغازه باز می‌گشتیم که جوراب بفروشد.
تنها کسی که در تمام ساختمان جوراب پایش بود، من بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای زندگی روزمره یک کارمند- قسمت یکم بسته هستند

گفت ازم ناامید شدی حالا که بهم نزدیک شدی؟ گفتم یو ویش!
بعد گفتم فرقی نکرده برام. از اولش نمی‌دونستم چی می‌خوام. الان هم نمی‌دونم که چی می‌خوام. اما خوشحالم که اومدم.
گفت خوشحالم که بهت گفتم بیا.
بعد همینطوری تو کنسرت یه گوشه واسه خودمون پیدا کرده بودیم گفت من قبل از مریضی ام معشوق خیلی خوبی بودم. دیگه هیچی نمی‌دونم. منم- هی سعی کردم بغض نکنم و اینو بگم- گفتم که خب اگه یکی پیدا بشه که عاشقش بشی حتما دوباره لاور خوبی می‌شی.
دلم براش تنگ می‌شه حکما. یعنی حتما که می‌شه. اما دیگه وقتش بود که برم. همونطوری که دو ماه پیش باید می‌اومدم.
پی نوشت: هنوز دلم برای خنده‌هاش می‌میره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

 خیلی نوشتنم می‌آید.
اما به خودم قول دادم خانه این دوستم را مرتب کنم، چمدان‌هایم را ببندم. لباس‌هایم را بشورم، ایضا ظرف ها را. خودم را هم بشورم بد نیست.
دلم می‌خواهد برایش حتی غذا هم بپزم که خوشحال شود.
انسانی هستم که از فراخی عظیمی رنج می‌برد و دلش فقط یک لیوان شراب می‌خواهد و یک وان آب داغ.
(شراب هم نمی‌توانم بخورم. فردا می‌خواهم بروم از این تست‌های امراض جنسی بدهم گفتند یک شبانه روز الکل نخور! لطفا شما هم مرتب بروید تست بدهید. مخصوصا اگر شریک جنسی‌تان فقط یک نفر نیست یا شما تنها شریک جنسی فردی که با او رابطه دارید نیستید. باور کنید مهم است اینها. یک وقت‌هایی هم یک مرض‌هایی است که در بدن طرفتان هست اما فعال نیست اما در بدن شما فعال می‌شود. انوقت اگر شریک جنسی تان یک نفر هم باشد باز هم ممکن است مریضی بگیرید که خود طرف هم از آن بی خبر باشد.
اینم از درس امشب. من واقعا بروم یک کمی خانه را جمع کنم. آبرو ریزی است.
پی اس: دقت کنید شب جمعه است و من به نظافت خانه مشغولم به جای اینکه بروم بیرون برای اینکه دوستم را خوشحال کنم. خیلی به خودم افتخار کردم الان.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند