همه چی خوب و خوش بود. واسه تازه عروسی مهمونی گرفته بودیم. من حالم طبیعی بود. آدمهای تازه دیدم و یه ذره با هم حرف زدیم راجع به کار تازه ام و پروژه ها و برنامه‌هام و اینکه کجا در واشنگتن دنبال خونه بگردم و اینها. همه چی خوب و منطقی.
رفتیم یه جا برقصیم. من نمی‌خواستم/ نمی‌تونستم همونطور سوبر (حال عادی؟) بمونم. باید رقص بلد نباشید تا بفهمید که چقدر سخته وقتی همه دارن می‌رقصن شما فقط لبخند بزنید. اینجور وقتاست که الکل کمک می‌کنه. نامردی نکردم به آقای پشت بار گفتم دو تا شات دوتایی بهم ودکا داد. سوخت و رفت و پایین و سه دقیقه بعد من بودم که داشتم توی توالت هق هق می‌کردم.
بعد از یه هفته تازه وقت کرده بودم دلم تنگ بشه. پنج روز گذشته فقط بین تخت خواب و میزکارم رفت و آمد کرده بودم و توی مترو اخبار خونده بودم. کار زیاده و من به دوازده ساعت کار تو یه روز هنوز عادت نکردم. می‌رفتم و می‌خوابیدم.
دیشب یادم اومد دلم تنگه. دلم یه دفعه خواست که مثل همیشه بگم کچل و جواب بده جونم. یعنی این که یادم اومد می‌خواستم اونجا توی توالت بمیرم. نمی‌خواستم/ نباید تکست می‌دادم. قرارم با خودم این بود که آدم باش موقع دلتنگی و اگه ظرفیت مستی نداری شکر می‌خوری که ودکا می‌خوری اونم به این اندازه.
دیگه از این به بعد تلفنم رو نمیبرم همراه خودم. من آدمی نیستم که جلوی دل خودمو بگیرم اونم تو مستی.
دیدم نوشتم که من اصلا گریه نمی‌کنم و اونم گفته که جونم دخترک قوی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.