یک دوره‌ای بود که میم هی مرا تشویق می‌کرد که این تکست‌مسج‌های پدر و مادرت را کتاب کن. نمی‌دانم اینجا نوشتم یا نه که اختراع آیفون نوع روابط خانوادگی ما را عوض کرد. به جرات می‌توانم بگویم عوض کرد. ما آدم‌های تلفنی‌‌ای نیستم. هیچ کدام از پنج‌تایمان نیستیم. (بماند  که یک دوره‌ای بود که من بیست و چند ساعت با تلفن حرف می‌زدم در یک نوبت) اما الان نیستیم. ما آدم‌های حال بپرسی هستیم. اما آدم‌های حرف‌های کوتاه. که خوبیم و همین کافی‌است.  سیستر چطوری؟ مامان برف و باران اذیت نکرد؟ دتر چتی هستی؟ از این دست مدل‌های حال و احوال کوتاه. گاهی هم صدایت را بشنوم دلم برایت تنگ شده. بی‌حرف اضافه. تکست را انگار برای خانواده ما ساخته‌اند. وقتی هم که می‌روم توی غار، یا مسافرت، فقط بهشان تکست می‌دهم که من فلان قدر مدت نیستم. نگران نشوید.

پدر و مادر حالا می‌توانند روی آیفون فارسی تایپ کنند. آیفون قابلیت تکست گروهی دارد. که من و منا آن‌تو پاچه هم را بگیریم. پدر و مادرم اوایل با تکست بسیار مودبانه برخورد داشتند. مادرم آخرش می‌نوشت، فدای تو مامان. بابا عکس ماهی‌هایش را می‌فرستاد. وقتی اینجا برفی بود و آنجا آن‌ها شکوفه داشتند، دل مرا می‌‌سوزاند. مادرم می‌پرسید که لوا جان توی فیس بوک یکی نوشته بود که زردچوپه و آرد برای درد پا خوب است، یک تحقیق بکن. فدای تو مامان.

صبح‌ها- به سلامتی این را این دفعه کشف کردم- از همان زیر پتو، چشم باز نکرده فیس بوکشان را می‌پایند. همه کسانی هم که در فیس‌بوکشان دارند با هم مشترک است، اما باز هم اخبار را رد و بدل می‌کنند. امروز تولد فلانی است. فلانی عکس‌های عروسی‌اش را گذاشت. لوا شنیدی فلانی عروسی کرد، فلانی آمد خارج، فلانی…خدا را شکر تکلیفم را باهاشان معلوم کردم که من شما را به فیس‌بوکم اضافه نمی‌کنم. حوصله‌تان را ندارم. طفلک‌ها حرفی هم نزدند.

هر کدام هم رادیوهای خودشان را گوش می‌کنند. گوشی هم نمی‌گذارند که مبادا نشود که دیگری اذیت نشود. خبرها را هم بلند بلند برای هم می‌خوانند.

کاش یک نفر برای آیفون، جی پی اس فارسی زبان درست کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فهمیدم که چقدر چقدر چقدر دلم برای درخت و رانندگی دلم تنگ شده ‌است. رانندگی حتی بیشتر. ماشین این‌ها را برداشتم و یک شبی زدم بیرون. بارانی بود و پنجره‌ها را هم باز کردم. دلم جاده می‌خواست. اینجا پر از کمربندی است و فقط تو را به نقطه اول برمی‌گردانند.

دلم یک جایی مثل جاده بین آریزونا تا وایومین را می‌خواهد که شن باشد و بیابان باشد و کوه داشته باشد و رود داشته باشد و صخره داشته باشد و جنگل هم داشته باشد. دلم رانندگی در دشت وسیع را می‌خواهد. چقدر من اینجا دست و پایم بسته است. کاش کارم را اینقدر دوست نداشتم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فامیل‌دور، فامیل دورتر

۱. پدر و مادرم چند روزی است که آمده‌اند اینجا. فردا صبح هم می‌روند. دلم برایشان تنگ شده بود. همراه دو تا از دوستان قدیم‌مان آمده‌اند. تا بیست‌سالگی دخترشان نزدیک‌ترین دوستم بود. بنابراین بیشترین جایی که بودم بعد از خانه خودمان، خانه آنها بودند. اندازه پدر و مادر عزیزند. اما این بار که کنار هم و بعد از اینهمه سال با هم دیدمشان، جواب خیلی از سوالات بچگی و بزرگسالگی دستم آمد.

۲. این چند روز معاشرت فامیلی کردیم. به مرحمت جمهوری اسلامی، جایی از مملکت پهناور خارج نیست که ما بی‌فامیل مانده باشیم. معاشرت فامیلی یعنی همان مدل که باید حتما شام یا نهار بخورید که مهمانی به حساب بیاید و اگر شام یا ناهار نمانید ناراحت می‌شوند. نوع معاشرتی که یک دهه بود نداشتم. فهمیدم چیری را هم از دست ندادم. البته دست‌پخت فامیل چیز بسیار خوبی است، چرا که مزه‌های محلی متفاوت است و این فامیل‌ها، دستپخت‌شان مزه آشنا می‌داد.

۳. به سلامتی فامیل هم مترقی شده‌اند و می‌دانند که «فمینیست ممنیست» را می‌توانند به عنوان یک فحش استفاده کنند.(باور کنید این‌هم پیشرفتی است)  شوخی‌ها هم -بعد از اینکه می‌فهمند کارت چیست و درست چیست- در سطح الف: شما به این دست نزن کار مرداست! حالا چرا می‌خواید ریشه مردا رو بزنید! شما کی براتون آشپزی می‌کنه! یعنی واقعا سطح الف. بعد اینکه انتظار دارند آدم عصبانی شود جالب‌تر است. وقتی لبخند هم می‌زدم شنیدم که حالا مثلا شما خیلی بزرگواری و بهتان بر نمی‌خورد! آن وقت دوباره لبخند زدم گفتم بله.

۴. می‌پرسند در دی‌سی چکار می‌کنی. می‌گویم کار و بافتنی و نجاری و گوشواره‌سازی و آشپزی و شنا و معاشرت و غیره. مادرم سعی می‌کرد جمع و جورش کند من سعی می‌کردم متوقفش کنم. هنک مردم از این بود که کار  و نجاری را می‌توانستند بگذارند در همان دسته «فمینیست ممنیست که ادای مردها را در می‌آورند»، اما آشپزی و بافتنی را نمی‌توانستند بگذارند کنار آن.

۴. کلا زن‌ها اینور مردا اونور. زن‌ها در آشپزخانه، آقایون مشغول گفتمان در خصوص اینکه خانم‌ها تاج سر ما هستند و بدون اجازه آن‌ها آب هم نمی‌خوریم. اینکه می‌گویم زن‌ها در آشپزخانه، اصلا منظورم زنان همسن و سال مادرم هم نیست. بچه ایرانی آمریکایی اینجا بدنیا آمده و اینجا با یک ایرانی آمریکایی دیگر ازدواج کرده هم. نه اینکه آدم‌های نازنینی نباشند که هستند. واقعا هم هستند، اما بدبختی این است که همانطور یک نجار اول به برش‌های چوب‌ها نگاه می‌کند یا یک عکاس به نور و کادر عکس‌ها قبل از دیدن مضمون عکس،  من هم این‌ها به چشمم می‌آیند.

۵. آدم‌ها نمی‌آیند بگویند که ما فلان، خانواده ما فلان. راستش را بگویم همه دوستان و آشناها و فامیل‌های پدر و مادرم الان خانه‌های بزرگ و مجللی دارند. پدر و مادرم هنوز در یک آپارتمان کوچک زندگی می‌کنند. بزرگترین آرزوی من این است که آنها در این مملکت خانه‌دار شوند. این چند روزه هی بیشتر و  بیشتر خجالت کشیدم و دلم خواست. اما آن آپارتمان خانه‌ای است که آشپزخانه‌‌اش، اتاق پذیرایی‌اش، اتاق خوابش،‌ جنسیت زده نیست. گفتمان بین زن و مرد در آن آپارتمان، خانم‌ها این‌کار و آقایان این کار نیست. این نیست که حالا بمانید خانم یک چیزی درست می‌کنند. کسی نمی‌گوید فلانی تاج سر من است و پایش را بندازد روی پایش که تاج سر ظرف تخمه را از جلویش بردارد. کسی اگر چایی می‌خواهد خودش می‌رود زیر کتری را روشن می‌کند.

۶. علاقه آدم‌ها به اینکه بدانند «آخرش» می‌خواهی چیکار کنی، «آخرش» می‌خواهی کجا بروی بسیار جالب است. وقتی می‌گویم نمی‌دانم، به قول یکی شما علوم انسانی‌ها همه‌اش سفسطه می‌کنید. من که نفهمیدم کجای این سفسته است.

۷. وقتی در یک جمع خانوادگی از طلاقت حرف می‌زنی و از آن به خوبی یاد می‌کنی، تقریبا همه معذب می‌شوند و بحث را عوض می‌کنند. یک‌بار هم یک آقای همسن و سال خودمان، با خنده به خانمش گفت که این خطرناک است. همه از طلاق ناراحتند. این خوشحال است. من خوشحال نبودم، اما گفته بودم که باید در موردش حرف زد.

۸. مطالعات فمینیستی که قبول شده بودم، یک فامیل عزیزجانی از خارجی به ما زنگ زده بود که مبارک است  که قرار است دکتر زنان و زایمان شوی. ما هم تشکر کردیم. حالا هم یکی به ما تبریک گفت که در مجله زن‌روز کار می‌کنیم. باز هم ما تشکر کردیم.

۹. پدر و مادرم به روی خودشان نمی‌آورند، اما می‌دانند که من کار خودم را می‌کنم در خصوص مزرعه‌ام. کسی جدی‌اش نمی‌گیرد، اما این دوتا می‌دانند که من توان چه کله خری‌هایی را دارم. قرار شد مادرم بیاید آنجا نان بپزد و پدرم به مزرعه برسد. به این شرط قرار شد استخدامشان کنم که به کارهای «کناری» من کاری نداشته باشند.

۱۰. این را هم بگویم که ده‌تا کامل شود. یکی از همین بچه‌های همسن و سال خودم ازم پرسید که خب بعد از دی‌سی برمی‌گردی خانه؟ من هم دیدم خانه ندارم. گفت که خب منظورم خانه پدر و مادرت است. خیلی هم راحت این حرف را گفت که انگار طبعیی است که بعد از دوره کاری باید برگردم خانه پدر و مادرم. من هم فکر کردم دیدم چه بگویم  وقتی اینقدر برایش طبیعی است. گفتم که نه. بر نمی‌گردم. من معمولا هر دو هفته یک‌بار حمام می‌کنم، مادرم بدش می‌آید. به زور مرا می‌فرستد حمام. من راحت نیستم خانه‌شان. به نظرم بسیار جواب خلاقانه‌ای بود. طرف هم یک لبخند زد و هیچی نگفت. کلا ویوا فامیل‌بازی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای فامیل‌دور، فامیل دورتر بسته هستند

اقرا بسم…

کور شم اگه دروغ بگم.

خسته و ذله داشتم از سر کار می‌اومدم که یه خانومی اومد بهم گفت: (با صدای خیلی یواش)

I see a very strong and strange energy around you. a very good energy.

ما رو می‌گی. یه تنکیو گفتیم رد شدیم سریع تو فیس بوک نوشتیم که منتظر پیامبری من باشید که اولین وحی که صادر شد بهتون می‌گم.

سوالاتی که در راه رسیدن به خونه در خصوص پیامبری ام برام مطرح شد اینا بود.

۱. آیا اگر پیامبر بشم می‌تونم نتایج مسابقه دویچوله رو عوض کنم و خودم برنده بشم به جای خانوم عمه سنگری

۲. اگر خدای ادیان ابراهیمی بهم وحی بده چی می‌شه. آیا وقتی یک زن تنها تو خونه‌اشه، اجازه داره وارد بشه؟ طبق فرمایشات خودش این کار درستی نیست ظاهرا.

۳. از اونجا که آی ام نات اینتو اولدر من، واقعا چطور من می‌تونم با ایشون تشکیل رابطه بدم. در هر جال تا حالا همیه پیغمبرا رابطه مخصوصی با خدا داشتن. حالا اون مخصوص رو که نیومدن نگفتن که. من واقعا نیستم اینو.

۴. آیا بنابراین رابطه من با این خدا فقط به روزها محدود میشه و این اصلا انصاف نیست چون اونوقت اون کم میذاره واسه من نسبت به بقیه پیامبراش.

۵. آیا من اجازه دارم وحی‌ها رو تویت کنم؟ آیا وحی‌ها تو ایران فیلتر میشه؟

۶. وضعیت قرارداد کارم چی می‌شه و تکلیف نشریه چی؟

۷. باید در مورد مریم شفاف‌ سازی کنه برام.

دیگه به خونه رسیدم. حالا وحی داد ازش می‌پرسم یحتمل. شما هم سوالی دارید بگید تا دهن من بازه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اقرا بسم… بسته هستند

دو نقطه ذوق مرگ

-مهمون نمی‌خوای؟

-می‌خوام که.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دو نقطه ذوق مرگ بسته هستند

با این سیستم مسخره هر روز رای دادن دویچوله معموه که من می‌بازم. خانوم عمه سنگری از من ده درصد جلو افتاده. سیتسمشون هم باگ داره. اینو دوستم در این مورد نوشته : «بعد از اینکه روی رای دادن کلیک کردین و لاگین کردین یه بار دیگه باید رای بدین. یعنی همین قدر مسخره. اول میگین به فلانی رای میدم میگه لاگین کن، شما لاگین میکنید، مثلا با فیس بوک، بعد میگه خوب شما لاگین شدید حالا یه بار دیگه باید بگین به فلانی رای میدم. اصلا می تونید رایتون رو عوض کنید حالا. به نظرم این یه باگه. من یه اعترافی هم بکنم، خودم دفعه اول رای ندادم فکر کردم دادم. شما واسه محکم کاری سه بار رای بدین تا دیگه بگه بسه دست از سرمون بردار»

 

لینک برای رای دادن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ک مثل کچل

بانک کلماتی که کلمه نیستند 

بقول آقای باکلاه “کلماتٍ لیست کالکلمات” . بعضی از کلمات را وقتی می‌نویسی کلمه‌اند ولی وقتی آدم خاصی با لحن خودش بیانش می‌کند، یک چیز دیگرند. مادرمن به من می‌گوید شازده‌خانم. این الان اسباب خنده‌ شما شد نه؟ ولی باور کنید یکجوری می‌گوید که هیچ شازده‌خانمی در جهان اینگونه صدا نشده‌ست. شده سرایستگاه اتوبوس تجریش داد زده شازده‌خانم نگهش دار رسیدم و منظورش اتوبوس بی.آر.تی باشد و همه نگاه کنند نه از سرخنده، صرفا تا ببیند شازده‌خانم کیست و چه را باید نگه دارد. یا همین سرهرمس خودمان، یکجور آیدا می‌گوید که هیچکس نگفته. یک عادتی هم دارد که حتی فقط اگر یک آیدا مقابلش نشسته باشد مدام می‌گوید آیدا. انقدر که وقتی دارد سیگار می‌کشد توی گوشت صدای بم آیدا گفتنش می‌آید. یا یک دخترعمو دوازده‌سال از خودم بزرگتر دارم که از سه‌سالگی من به من گفته “بی‌ریخت” . بنابرکتب تربیت کودک این بی‌ریخت شنیدن مدام باید می‌رید به نوجوانی من و طبعا حال من، ولی نرید. اگر بشنوید چقدر خوب می‌گوید بی‌ریخت، چه با محبت می‌گوید، چه وقتی می‌گوید که خیلی خوشگلید، خیلی تودل‌برو هستید، دلتان می‌خواهد به شما هم بگوید بی‌ریخت. یا آن “کوفت” خوبی که کارپه می‌گوید، یا “ووی” گفتن ترانه و  ”چتری” گفتن آقای میم، یا یکی بود سالها پیش که آخرش نفهمیدم من فقط عاشقش بودم یا او هم عاشق من بود و عمرا هم نفهمم و این مهم نیست، ولی وقتی خیلی من را دوست داشت یا مست بود یا من درکمال دلبری بودم به من می‌گفت “جاکش”. باور کنید. می‌مردم از خوشی وقتی می‌گفت “نکن،      جاکش” با همان صدای بم و گرفته و مدام‌خسته. درهرموقعیتی می‌گفت جواب می‌داد و تقریبا این “نکن ،     جاکش” یکی از عاشقانه‌ترین عباراتی‌ست که من تابحال شنیده‌ام. حقیقت این است که جاکش کلمه خوبی نیست ولی درترکیب شدن با صدا ولحن یک کلمه دیگر می‌شود. بدون صدای مرد جاکش صرفا یک فحش خیلی زشت است ولی با صدای او ووی، می‌شود ویس و رامین. کوفت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ک مثل کچل بسته هستند

گوگل حتی می‌داند شما می‌خواهید از موهای کجا خلاص شوید. تبلیغی که می‌فرستد دقیقا ذکر می‌کند که برای شش جلسه لیزر کردن ( در همان موضعی که شما دنبالش می‌گشتید) فلان قدر می‌گیرید. الان احساس می‌کنم جلوی دوستانی که در گوگل دارم لخت ایستاده‌ام و آنها همه اسرار تاریک زندگی مرا می‌دانند.

از وقتی هم که فهمیدم آمازون آمار خواندن کتاب‌هایمان روی کیندل را دارد و بر اساس اینکه یک کتاب تا کجا خوانده شده و خواننده کجا ول کرده و الخ حتی به نویسنده‌ها هم پیشنهاد می‌دهد، خجالت می‌کشم کتابی را نصفه ول کنم. انگار خود شخص آمازون بالای سرم ایستاده که خجالت بکش. بخون. فکر می‌کنم اگر من نویسنده‌ای بودم که آمار برایم می‌آمد که فلان درصد خوانندگان از فصل دوم بیشتر جلو نرفته‌اند، دچار افسردگی عمیقی می‌کردم. احساس مسولیت می‌کنم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من تجربه طلاق غیردوستانه نداشتم. بنابراین نمی‌دانم اگر رابطه خراب شود و کار به دعوا و جدایی بکشد حس و حال آدم چطور است. برای ما اینطور بود که به این نتیجه رسیدیم که راه زندگیمون از هم جدا شده، هیچ‌کدوم نمی‌خواهیم جلوی اون یکی رو بگیریم و هیچ‌کدوم هم فداکاری نمی‌کنیم که مدل اون یکی دیگه رو بپذیریم. همه پروسه‌اش از روزی که مطرح شد تا روزی که یکی‌مون رفت بیرون، ده روز هم بیشتر طول نکشید. البته حتما که ریشه در تمام مسایل پنج شش سال قبل داشت و فقط یکی باید جراتش رو پیدا می‌کرد و می‌گفت.

اما این دوستانه بودنش هیچی از غمش کم نمی‌کنه. یکی دوتا از دوستام این روزا به جدا شدن و تمام کردن رابطه‌هاشون فکر می‌کنند و من امروز داشتم به یکی این حرفا رو می‌زدم. که آدم به گا می‌ره. خوب باشه بد باشه فرق نداره. آدم به گا می‌ره. یه وقتایی بود فکر می‌کردم ملت چرا اینقدر نگرانن و حالم رو می‌پرسن. چون از نظر فیزیکی امکان نداره بدن من بتونه شرایط رو دوام بیاره و متلاشی می‌شه. این فکری که می‌گم به اندازه درد آمپول واقعی بود. یعنی حس می‌کردم که ممکن نیست بتونم اون‌همه درد رو تحمل کنم. دو ماه گریه‌ام بند نمی‌اومد و مستاصل‌ترین دوره زندگیم بود که احساس می‌کردم که جونم از تنم رفته. و خب این هم بود. اون آدم عزیز دل من بود و هست، اما زندگی مشترک یه حرف دیگه‌است با عزیز دل بودن.

امروز به این رفیقم می‌گفتم که ببین. فکر نکن حالا نشستی تو هوای بهاری آبجو می‌خوری می‌گه که از نظر عقلی واقعا ما باید جدا بشیم دلیل اینه که هر شب هرشب تلفن دستت نگیری و تا مرز جنون نری که حالا یه بار دیگه تلاش کنم. واقعا دوره سختیه. من خیلی ساپورت خوب داشتم. یه سری از بهترین زنان عالم دور و برم بودن که اینقدر حواسشون بهم بود که خودم گاهی از اون همه لوس بازی خجالت می‌کشیدم. همه جفنگیات منو تحمل کردن و بعد ساپورت خانواده بود. (شاید باید این رو هم بنویسم که چیا آرومم کرد بالاخره). من هم گذاشتم و خواستم که کمکم کنن. ضعیف بودم خیلی. همه بهم می‌گفتن که میگذره و حالت بهتر می‌شه. باور نمی‌کردم. می‌گم واقعا احساس می‌کردم می‌میرم. اما گذاشت. اما تلفن نکردم. اما ایمیل نزدم. و گذشت. و یه وقتی درد رفت. یه وقتی تونستم بیاستم و بگم خب یه دوره تازه شروع شد. گذشت اما چه گذشتنی.

سخته خیلی. یعنی برای من سخت بود. اما رد شد و بعد که رد شد حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم از تصمیمون. مثل همون که هیچ وقت از تصمیمون برای ازدواج پشیمون نشدم. فکر می‌کنم تو هر دو مورد در لحظه بهترین تصمیم رو گرفتم یا گرفتیم. امروز به این دوستم می‌گفتم اگه واقعا می‌خوای جدا شی، به یه سری از دوستای نزدیکت ایمیل بزن بگو که لازمشون داری که مواظبت باشن. اگه می‌تونی یه مدت از فضاهای مشترک دور شو. برو موهاتو رنگ کن. یه کاری بکن که یه تغییر فیزیکی هم ببینی توی خودت. البته که تجربه آدم‌ها متفاوته.

حالا یه وقتی می‌نویسم که این شهر رو عوض کردن و بعد هم ساپورت رفیق‌ها و درک عمیق دوستان مشترکمون از وضعیت چقدر کمک کرد به بهبود حال من.  حالا سه سال تقریبا گذشته از اون سال و همه اون دردها تمام شده. شاید واسه اینه که نوشتن ازش الان راحته. یه وقتی که حس سعدی بودن بهم دست داد، از بایدها و نبایدهایی که خودم یاد گرفتم تو پروسه جدایی خودم می‌نویسم.

* دلم واسه زن‌های اون‌ روزهای زندگیم تنگه. کمشون دارم تو این شهر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

میل شدیدی در من هست که مرتب نباشم. فرق بین کفش را پرت کردن گوشه آشپزخانه و گذاشتنش توی قفسه پنج ثانیه است. آویزان کردن کت، گذاشتن لیوان کثیف توی ظرف‌شویی، در خمیردندان را بستن، همه اینها هر کدام کمتر از ده ثانیه طول می‌کشند. خانه من سه قدم در چهار قدم است. بنابراین از این ورش به آن‌آور ده ثانیه هم نیست.

واقعا چرا؟ این میل مدام به بی‌نظمی از کجاست که خانه مرتب اینطور آزارم می‌دهد. یعنی آزارم نمی‌دهد، اما کششی هست که بهمش بزنم. نمی‌دانم واقعا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند