فامیل‌دور، فامیل دورتر

۱. پدر و مادرم چند روزی است که آمده‌اند اینجا. فردا صبح هم می‌روند. دلم برایشان تنگ شده بود. همراه دو تا از دوستان قدیم‌مان آمده‌اند. تا بیست‌سالگی دخترشان نزدیک‌ترین دوستم بود. بنابراین بیشترین جایی که بودم بعد از خانه خودمان، خانه آنها بودند. اندازه پدر و مادر عزیزند. اما این بار که کنار هم و بعد از اینهمه سال با هم دیدمشان، جواب خیلی از سوالات بچگی و بزرگسالگی دستم آمد.

۲. این چند روز معاشرت فامیلی کردیم. به مرحمت جمهوری اسلامی، جایی از مملکت پهناور خارج نیست که ما بی‌فامیل مانده باشیم. معاشرت فامیلی یعنی همان مدل که باید حتما شام یا نهار بخورید که مهمانی به حساب بیاید و اگر شام یا ناهار نمانید ناراحت می‌شوند. نوع معاشرتی که یک دهه بود نداشتم. فهمیدم چیری را هم از دست ندادم. البته دست‌پخت فامیل چیز بسیار خوبی است، چرا که مزه‌های محلی متفاوت است و این فامیل‌ها، دستپخت‌شان مزه آشنا می‌داد.

۳. به سلامتی فامیل هم مترقی شده‌اند و می‌دانند که «فمینیست ممنیست» را می‌توانند به عنوان یک فحش استفاده کنند.(باور کنید این‌هم پیشرفتی است)  شوخی‌ها هم -بعد از اینکه می‌فهمند کارت چیست و درست چیست- در سطح الف: شما به این دست نزن کار مرداست! حالا چرا می‌خواید ریشه مردا رو بزنید! شما کی براتون آشپزی می‌کنه! یعنی واقعا سطح الف. بعد اینکه انتظار دارند آدم عصبانی شود جالب‌تر است. وقتی لبخند هم می‌زدم شنیدم که حالا مثلا شما خیلی بزرگواری و بهتان بر نمی‌خورد! آن وقت دوباره لبخند زدم گفتم بله.

۴. می‌پرسند در دی‌سی چکار می‌کنی. می‌گویم کار و بافتنی و نجاری و گوشواره‌سازی و آشپزی و شنا و معاشرت و غیره. مادرم سعی می‌کرد جمع و جورش کند من سعی می‌کردم متوقفش کنم. هنک مردم از این بود که کار  و نجاری را می‌توانستند بگذارند در همان دسته «فمینیست ممنیست که ادای مردها را در می‌آورند»، اما آشپزی و بافتنی را نمی‌توانستند بگذارند کنار آن.

۴. کلا زن‌ها اینور مردا اونور. زن‌ها در آشپزخانه، آقایون مشغول گفتمان در خصوص اینکه خانم‌ها تاج سر ما هستند و بدون اجازه آن‌ها آب هم نمی‌خوریم. اینکه می‌گویم زن‌ها در آشپزخانه، اصلا منظورم زنان همسن و سال مادرم هم نیست. بچه ایرانی آمریکایی اینجا بدنیا آمده و اینجا با یک ایرانی آمریکایی دیگر ازدواج کرده هم. نه اینکه آدم‌های نازنینی نباشند که هستند. واقعا هم هستند، اما بدبختی این است که همانطور یک نجار اول به برش‌های چوب‌ها نگاه می‌کند یا یک عکاس به نور و کادر عکس‌ها قبل از دیدن مضمون عکس،  من هم این‌ها به چشمم می‌آیند.

۵. آدم‌ها نمی‌آیند بگویند که ما فلان، خانواده ما فلان. راستش را بگویم همه دوستان و آشناها و فامیل‌های پدر و مادرم الان خانه‌های بزرگ و مجللی دارند. پدر و مادرم هنوز در یک آپارتمان کوچک زندگی می‌کنند. بزرگترین آرزوی من این است که آنها در این مملکت خانه‌دار شوند. این چند روزه هی بیشتر و  بیشتر خجالت کشیدم و دلم خواست. اما آن آپارتمان خانه‌ای است که آشپزخانه‌‌اش، اتاق پذیرایی‌اش، اتاق خوابش،‌ جنسیت زده نیست. گفتمان بین زن و مرد در آن آپارتمان، خانم‌ها این‌کار و آقایان این کار نیست. این نیست که حالا بمانید خانم یک چیزی درست می‌کنند. کسی نمی‌گوید فلانی تاج سر من است و پایش را بندازد روی پایش که تاج سر ظرف تخمه را از جلویش بردارد. کسی اگر چایی می‌خواهد خودش می‌رود زیر کتری را روشن می‌کند.

۶. علاقه آدم‌ها به اینکه بدانند «آخرش» می‌خواهی چیکار کنی، «آخرش» می‌خواهی کجا بروی بسیار جالب است. وقتی می‌گویم نمی‌دانم، به قول یکی شما علوم انسانی‌ها همه‌اش سفسطه می‌کنید. من که نفهمیدم کجای این سفسته است.

۷. وقتی در یک جمع خانوادگی از طلاقت حرف می‌زنی و از آن به خوبی یاد می‌کنی، تقریبا همه معذب می‌شوند و بحث را عوض می‌کنند. یک‌بار هم یک آقای همسن و سال خودمان، با خنده به خانمش گفت که این خطرناک است. همه از طلاق ناراحتند. این خوشحال است. من خوشحال نبودم، اما گفته بودم که باید در موردش حرف زد.

۸. مطالعات فمینیستی که قبول شده بودم، یک فامیل عزیزجانی از خارجی به ما زنگ زده بود که مبارک است  که قرار است دکتر زنان و زایمان شوی. ما هم تشکر کردیم. حالا هم یکی به ما تبریک گفت که در مجله زن‌روز کار می‌کنیم. باز هم ما تشکر کردیم.

۹. پدر و مادرم به روی خودشان نمی‌آورند، اما می‌دانند که من کار خودم را می‌کنم در خصوص مزرعه‌ام. کسی جدی‌اش نمی‌گیرد، اما این دوتا می‌دانند که من توان چه کله خری‌هایی را دارم. قرار شد مادرم بیاید آنجا نان بپزد و پدرم به مزرعه برسد. به این شرط قرار شد استخدامشان کنم که به کارهای «کناری» من کاری نداشته باشند.

۱۰. این را هم بگویم که ده‌تا کامل شود. یکی از همین بچه‌های همسن و سال خودم ازم پرسید که خب بعد از دی‌سی برمی‌گردی خانه؟ من هم دیدم خانه ندارم. گفت که خب منظورم خانه پدر و مادرت است. خیلی هم راحت این حرف را گفت که انگار طبعیی است که بعد از دوره کاری باید برگردم خانه پدر و مادرم. من هم فکر کردم دیدم چه بگویم  وقتی اینقدر برایش طبیعی است. گفتم که نه. بر نمی‌گردم. من معمولا هر دو هفته یک‌بار حمام می‌کنم، مادرم بدش می‌آید. به زور مرا می‌فرستد حمام. من راحت نیستم خانه‌شان. به نظرم بسیار جواب خلاقانه‌ای بود. طرف هم یک لبخند زد و هیچی نگفت. کلا ویوا فامیل‌بازی

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.