من تجربه طلاق غیردوستانه نداشتم. بنابراین نمی‌دانم اگر رابطه خراب شود و کار به دعوا و جدایی بکشد حس و حال آدم چطور است. برای ما اینطور بود که به این نتیجه رسیدیم که راه زندگیمون از هم جدا شده، هیچ‌کدوم نمی‌خواهیم جلوی اون یکی رو بگیریم و هیچ‌کدوم هم فداکاری نمی‌کنیم که مدل اون یکی دیگه رو بپذیریم. همه پروسه‌اش از روزی که مطرح شد تا روزی که یکی‌مون رفت بیرون، ده روز هم بیشتر طول نکشید. البته حتما که ریشه در تمام مسایل پنج شش سال قبل داشت و فقط یکی باید جراتش رو پیدا می‌کرد و می‌گفت.

اما این دوستانه بودنش هیچی از غمش کم نمی‌کنه. یکی دوتا از دوستام این روزا به جدا شدن و تمام کردن رابطه‌هاشون فکر می‌کنند و من امروز داشتم به یکی این حرفا رو می‌زدم. که آدم به گا می‌ره. خوب باشه بد باشه فرق نداره. آدم به گا می‌ره. یه وقتایی بود فکر می‌کردم ملت چرا اینقدر نگرانن و حالم رو می‌پرسن. چون از نظر فیزیکی امکان نداره بدن من بتونه شرایط رو دوام بیاره و متلاشی می‌شه. این فکری که می‌گم به اندازه درد آمپول واقعی بود. یعنی حس می‌کردم که ممکن نیست بتونم اون‌همه درد رو تحمل کنم. دو ماه گریه‌ام بند نمی‌اومد و مستاصل‌ترین دوره زندگیم بود که احساس می‌کردم که جونم از تنم رفته. و خب این هم بود. اون آدم عزیز دل من بود و هست، اما زندگی مشترک یه حرف دیگه‌است با عزیز دل بودن.

امروز به این رفیقم می‌گفتم که ببین. فکر نکن حالا نشستی تو هوای بهاری آبجو می‌خوری می‌گه که از نظر عقلی واقعا ما باید جدا بشیم دلیل اینه که هر شب هرشب تلفن دستت نگیری و تا مرز جنون نری که حالا یه بار دیگه تلاش کنم. واقعا دوره سختیه. من خیلی ساپورت خوب داشتم. یه سری از بهترین زنان عالم دور و برم بودن که اینقدر حواسشون بهم بود که خودم گاهی از اون همه لوس بازی خجالت می‌کشیدم. همه جفنگیات منو تحمل کردن و بعد ساپورت خانواده بود. (شاید باید این رو هم بنویسم که چیا آرومم کرد بالاخره). من هم گذاشتم و خواستم که کمکم کنن. ضعیف بودم خیلی. همه بهم می‌گفتن که میگذره و حالت بهتر می‌شه. باور نمی‌کردم. می‌گم واقعا احساس می‌کردم می‌میرم. اما گذاشت. اما تلفن نکردم. اما ایمیل نزدم. و گذشت. و یه وقتی درد رفت. یه وقتی تونستم بیاستم و بگم خب یه دوره تازه شروع شد. گذشت اما چه گذشتنی.

سخته خیلی. یعنی برای من سخت بود. اما رد شد و بعد که رد شد حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم از تصمیمون. مثل همون که هیچ وقت از تصمیمون برای ازدواج پشیمون نشدم. فکر می‌کنم تو هر دو مورد در لحظه بهترین تصمیم رو گرفتم یا گرفتیم. امروز به این دوستم می‌گفتم اگه واقعا می‌خوای جدا شی، به یه سری از دوستای نزدیکت ایمیل بزن بگو که لازمشون داری که مواظبت باشن. اگه می‌تونی یه مدت از فضاهای مشترک دور شو. برو موهاتو رنگ کن. یه کاری بکن که یه تغییر فیزیکی هم ببینی توی خودت. البته که تجربه آدم‌ها متفاوته.

حالا یه وقتی می‌نویسم که این شهر رو عوض کردن و بعد هم ساپورت رفیق‌ها و درک عمیق دوستان مشترکمون از وضعیت چقدر کمک کرد به بهبود حال من.  حالا سه سال تقریبا گذشته از اون سال و همه اون دردها تمام شده. شاید واسه اینه که نوشتن ازش الان راحته. یه وقتی که حس سعدی بودن بهم دست داد، از بایدها و نبایدهایی که خودم یاد گرفتم تو پروسه جدایی خودم می‌نویسم.

* دلم واسه زن‌های اون‌ روزهای زندگیم تنگه. کمشون دارم تو این شهر.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.