اولش خواستم بنویسم نمی‌دانم اینکه بین همه آنچه فعلا در زندگی‌ام دارد اتفاق می‌افتد و در این سن و سال، هنوز رابطه-نه، رابطه نه، عاشقیت، کلمه‌اش عاشقیت است- دغدغه‌ام است، چیز خوبی است یا نه، اما پشیمان شدم. یعنی به این نتیجه رسیدم که چیز خوبی است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تا از در وارد شدیم من یک نفس عمیق کشیدم. خانه یک کرفتس‌من نقلی زیبا بود. یعنی حتما قبل از آ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

زده به سرم که بروم دوباره سنتاباربارا زندگی کنم. فکر می‌کنم بدبختی در هوای گرم و کنار دریا بهتر از بدبختی در هر جای دیگری است. کاری که حقوقش اندازه کار توی سمساری باشد همه جایی پیدا می‌شود.
شب بخاری خراب شده بود. با مهمان‌هایم یخ زدیم. صبح بهش تکست دادم که بخاری خراب شده و باید درستش کنند. گفت برایت یک بخاری برقی می گذارم دم در بیا بردارد. جواب دادم که خیلی ممنون. اما بچه کوچک و سگ توی خانه دارم و بخاری برقی نمی‌خواهم. صبر می‌کنم جعفر بیاید بخاری را درست کند. ده دقیقه بعد دیدم دم در من است. بخاری را آورده بود. بعد پرسید چقدر اینجا کفش هست. چند نفر آدم اینجا هستند؟ یک لحظه احساس خفگی کردم. گفتم دو نفر! گفت پس چرا اینجا اینقدر کفش هست! گفتم چون ما خیلی کفش دوست داریم! در را چارطاق باز کردم گفتم بیا تو ببین! گفت من منظور بدی نداشتم. فقط فکر کردم چرا اینقدر اینجا آدم هست! نفسم داشت بند می‌آمد! سعی کردم هیچی نگویم! گفت راستی شیشه را کی شکستی! گفتم شیشه ترک داشت!‌ خودم پولش را می‌دهم! گفت نه مسئله پولش نیست! گفتم پس چی؟ گفت خب کار می‌برد!‌ گفتم خودم شیشه انداز می‌آورم! مشکل چیست. گفت مهمان‌هایت تا کی می‌مانند. گفتم مگر مزاحم تو هستند. گفت نه! فقط باید بگویی! نفسم دیگر بالا نمی‌آمد. رفت.
بیست دقیقه بعد باز آمد. سه تا دانه کیک کوچک آورده بود! بعد تکست داد که «چقدر خنده دار که من با دیدن کفش‌ها فکر کردم تو تعداد زیادی مهمان داری!» ماندم که چه جواب دهم! واقعا مانده بودم. به دوستم گفتم بیا تو جواب بده. گفت قضیه را بزرگ نکن. گفتم بزرگ نمی‌کنم. حالم بد می‌شود. گفت فقط سه ماه دیگر از قراردادت مانده. این را که گفت غمم بیشتر شد. گفتم می‌خواهم بروم سنتاباربارا. آنجا هم ارزان‌تر نیست. اصلا نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه قضیه همینه. همین که حال آدم بد باشه و بدونه قرار نیست به تو چیزی بگه. یعنی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. من هیج وقت معتاد نبوده‌ام. سیگاری هم نبوده‌ام. اگر بوده دم دست کشیده‌ام. یک بار شاید از خانه فقط برای خرید سیگار بیرون رفته باشم. هوس چیزهای مختلف زیاد کرده‌ام، اما اینطور نبوده که جانم بی‌قرار باشد تا بهشان برسم. شده که تلاش کرده باشم بهشان برسم، اما آنطور نبوده که جریان زندگی‌ام تعطیل شود تا به آن برسم.

۲. یک سریالی را دو سه هفته است نگاه می‌کنم به اسم امریکن کرایم (جنایت آمریکایی). نویسنده‌اش، همان نویسنده‌ای است که برای نوشتن فیلمنامه «دوازده سال بردگی» پارسال جایزه اسکار را برد. فیلم داستان پیچیدگی‌های مسئله نژادپرستی در جامعه آمریکا است. دوتا از کاراکترهای فیلم معتاد به شیشه اند. فیلم خیلی خوب تصویر می‌کند بی‌قراری این آدم‌ها را وقتی به شیشه نیاز دارند و حالشان را وقتی به آن می‌رسند. یا حداقل برای منی که هیچ وقت اینطور به چیزی نیاز نداشته‌ام خیلی ملموس است این تصویری که نشان می‌دهد.

۳. نوشت که «دیر می‌رسمِ، اما می‌آیم.» من گریه می‌کردم. نه از دلتنگی او، نه اصلا به خاطر او. حالم خوش نبود. نمی‌دانم از چه. مطمئنا یک دلیل نداشت. مطمئن‌تر اینکه دلیلش او نبود. تکستش را که دیدم، تنها تصویری که به ذهنم می‌آمد همان تصویری بود که از آن دو آدم فیلم بالایی در ذهن داشتم وقتی به «جنسشان» می‌رسیدند. یعنی یک لحظه – شاید هم فقط یک لحظه- دیدم تا مغز استخوان‌هایم آرام شده وسط آن گریه. می‌دانستم وقتی برسد من خوابم، می‌دانستم معاشقه نخواهیم کرد. اصلا حال من طوری نبود که بخواهم با کسی معاشقه کنم. اصلا حال من طوری نبود که حتی بخواهم کنارش دراز بکشم. اما آرام شدم. حداقل در آن لحظه آرام شدم.

۴. وقتی که بود، وقتی که هست، حال من بهتر نیست. به همان بدی هست که قبلش بوده. گریه ادامه دارد. آنقدر من از این دنیا و از خودم «جدا» شده ام که هیچ حسی حتی از صدای نفس‌هایش هم ندارم. حتی از پوست برهنه‌مان که به هم می‌خورد. روزگاری بود که تا صبح نمی‌خوابیدم که فقط صدای نفس‌هایش را در خواب بشنوم. کیفیتی از شب‌ها را من کنارش تجربه کرده ام- که خودش هیج خبری از آن ندارد- که محال ممکن است تکرار شود و من خوشحالم که چنان کیفتی را تجربه کرده‌ام. اما الان بودنش- شاید مثل کسی که دیگر ماده مخدر جزویی از بدنش، از خونش شده مرا مجنون که سهل است، حتی گریه ام را هم قطع نمی‌کند. این متناقض است با آن حس پاراگراف بالا. گفتم که من خیال‌پرداز، آدم منطقی واقع گرایی گهی شده‌ام؟ حالا این دو حال منطقا با هم جور در نمی‌آیند.

۵.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نو

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چیزهایی زیادی هستند که باید بنویسمشان. نه برای اعلام عمومی که برای خلاصی ذهن خودم. چیزهای زیادی، اما نه نو. هیچ چیزی نو نیست. یک ماه قرارداد خانه را تمدید کردم که جا پیدا کنم. هنوز نمی‌دانم کجا، هنوز نمی دانم چطور. اما این یک ماه دیگر تمدید نمی‌شود. مانده‌ام فعلا یک اتاق بگیرم و وسایل را بگذارم توی یک انباری تا تکلیف کار مشخص شود یا اینکه یک آپارتمان کوچکی که بتوانم ماهانه کرایه اش کنم (و زیر قرارداد یک ساله نروم) پیدا کنم. جایی که بشود لورکا را هم داشت. با سگ همه زندگی شیرین‌تر و البته سخت‌تر است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

امروز به یک پیک‌نیک خیلی کلاسیکی رفتیم. پدر و مادر و خواهر و برادر و یک سری فامیل‌ها و دوستان فامیلی. لوبیا پلو و سالاد شیرازی و نوشابه هم خوردیم. استپ هوایی و والیبال هم بازی کردیم. یعنی کلاسیک‌ترین پیک‌نیک و البته بهترین نوعش. رسما بهترین نوعش.
اما چیزی که می‌خواهم بگویم در خصوص لوبیا پلو و والیبال نیست. در خصوص اینستاگرام است.
یک لحظه دیدم در جمع همه،‌ همه به جز لورکا، اینستاگرامی هستند و همه هم مرا در اینستاگرام‌هایشان دارند. مادرم تا مرا دید،‌ گفت چه کار کردی که لورکا با

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وبلاگ نویسی آمد و تب کرد و رفت و دوران طلایی‌اش به سیاهی گرایید و دیگر از نسل تازه بپرسی وبلاگ چیست احتمالا بگویند که یک اپلیکشن تازه مثل وایبر است، ولی هنوز برای من عادی نشده است. هنوز برای من یک پدیده تازه است. یک شگفتی است. هنوز من فضای اینجا را کاملا از فضای زندگی روزمره خودم جدا می‌دانم. هنوز اگر یکی بیاید به من بگوید که وبلاگ مرا می‌خوانده یا می‌خواند من رنگ و رویم قرمز می‌شود و می‌گویم حرفش را نزنیم و اگر در مهمانی باشم لیوان شرابم را بر می‌دارم و می‌روم یک جای دیگر. واقعا نمی‌دانم وقتی در دنیای واقعی حرف اینجا می‌شود چه عکس العملی باید نشان دهم. یک دفعه یادم می‌آید که اینجایی هم هست و واقعیت این است که خیلی‌ها آدم‌ها را از روی وبلاگ هایشان- و طبعا مرا از اینجا- می‌شناسند. اما من هنوز بعد از نه سال نوشتن، با شگفتی به این جریان نگاه می‌کنم. برایم عادی نمی‌شود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. تو یکی از عکس‌های براندن استنسن، عکاس Humans of New York, در سفر اخیرش به ایران، دختری می‌گه که بزرگترها و محافظه‌کارها و مذهبی‌ها سال‌ها سخت گیری کردند و حالا خسته شدند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند