زده به سرم که بروم دوباره سنتاباربارا زندگی کنم. فکر می‌کنم بدبختی در هوای گرم و کنار دریا بهتر از بدبختی در هر جای دیگری است. کاری که حقوقش اندازه کار توی سمساری باشد همه جایی پیدا می‌شود.
شب بخاری خراب شده بود. با مهمان‌هایم یخ زدیم. صبح بهش تکست دادم که بخاری خراب شده و باید درستش کنند. گفت برایت یک بخاری برقی می گذارم دم در بیا بردارد. جواب دادم که خیلی ممنون. اما بچه کوچک و سگ توی خانه دارم و بخاری برقی نمی‌خواهم. صبر می‌کنم جعفر بیاید بخاری را درست کند. ده دقیقه بعد دیدم دم در من است. بخاری را آورده بود. بعد پرسید چقدر اینجا کفش هست. چند نفر آدم اینجا هستند؟ یک لحظه احساس خفگی کردم. گفتم دو نفر! گفت پس چرا اینجا اینقدر کفش هست! گفتم چون ما خیلی کفش دوست داریم! در را چارطاق باز کردم گفتم بیا تو ببین! گفت من منظور بدی نداشتم. فقط فکر کردم چرا اینقدر اینجا آدم هست! نفسم داشت بند می‌آمد! سعی کردم هیچی نگویم! گفت راستی شیشه را کی شکستی! گفتم شیشه ترک داشت!‌ خودم پولش را می‌دهم! گفت نه مسئله پولش نیست! گفتم پس چی؟ گفت خب کار می‌برد!‌ گفتم خودم شیشه انداز می‌آورم! مشکل چیست. گفت مهمان‌هایت تا کی می‌مانند. گفتم مگر مزاحم تو هستند. گفت نه! فقط باید بگویی! نفسم دیگر بالا نمی‌آمد. رفت.
بیست دقیقه بعد باز آمد. سه تا دانه کیک کوچک آورده بود! بعد تکست داد که «چقدر خنده دار که من با دیدن کفش‌ها فکر کردم تو تعداد زیادی مهمان داری!» ماندم که چه جواب دهم! واقعا مانده بودم. به دوستم گفتم بیا تو جواب بده. گفت قضیه را بزرگ نکن. گفتم بزرگ نمی‌کنم. حالم بد می‌شود. گفت فقط سه ماه دیگر از قراردادت مانده. این را که گفت غمم بیشتر شد. گفتم می‌خواهم بروم سنتاباربارا. آنجا هم ارزان‌تر نیست. اصلا نیست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.