اعتراف ششم

والا من از اون روز اعترافات یه چیزی موند رو دلم که نگفتم. هنوز هم مونده. یعنی اگه الان بیفتم بمیرم این رو دلم میمونه. واسه همین, این اعتراف ششم رو هم داشته باشید.
دفعه اولی که من – سالها قبل- فیلم چشمان باز کاملا بسته رو دیدم, یه صحنه ای بود توش که مدتها ذهن من رو به طور جدی مشغول کرده بود. یادتونه اونجایی که گلاب به روتون خانم کیدمن جلوی آقای کروز تو دستشویی جیش میکنن؟ من تمام ذهنم درگیر این بود که چطور ممکنه زن و مردی باهم برن دستشویی -حموم فرق داره- و جلوی هم گلاب به روتون بازهم کارهای بدی هم بکنن. واقعا معضلی شده بود. یادمه حتی از چند تا زن و شوهر هم پرسیده بود که این عادی هست یا نه. راست یا دروغ همه گفتن که هیچ وقت از این بی ناموسی ها نکردن.
اما حالا….فهمیدم هی نمک زندگی نمک زندگی که میگن همینه. اصلا چه معنی میده آدم در توالت رو ببنده یا با این کمبود وقت یکی یک ساعت پشت در توالت وایسته؟
این مشکل به طور عملی کلا حلا شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اعتراف ششم بسته هستند

ته اون کوچه بن بست….

نامه ای از ایران رسیده که عجیب پرتم کرده به دورانی خیلی دور. دوران رفاقتهای واقعی. لمسی. دیدنی. خندیدن های واقعی و نه شکلک های دو نقطه دی.
سعی کردم نامه رو یه دفعه نخونم که تموم نشه. اما شد. نامه تموم شد و من نمیدونم سرنوشت اون آدمی که داره اینجوری با خودش لج میکنه به کجا میرسه. اونقدر دوستش دارم که بهش زنگ نزنم که نشکنه.
ندیم از من دوسال کوچیکتر بود. اما عقلش نمیدونم چند سال بزرگتر. یه رفیقی بود که همیشه بود. همیشه. از اون دیوانه گری های ابی گوش دادن ها- گفتم براتون یا نه؟- و بعد هم خریتهای سالهای بعد.
ما هر دوتا ابی رو دوست داشتیم. اون جراتش رو داشت که بره رو بلوکهای مجتمع آهنگ ها رو بنویسه و من با اون ضبط قراضه فقط اون کاستهای بی کیفیت رو جمع میکردم. اون خطش قشنگ بود. همه آهنگها رو مینوشت و من فقط زمزمه میکردم. اون نقاشی اش خوب بود. درخت تبر خورده میکشید و من به نقاشی هاش نگاه میکردم.
من خر بودم و نمیدونم اگه اون نبود سرنوشت اونهمه خریت اون سالهای من به کجا میرسید. چقدر خوب بود که همیشه بود. میاومد خونمون. ما کوکو سبزی داشتیم. به مامان میگفت من کوکو سبزی دوست ندارم. نیمرو میخوام. نیمرو رو که میخورد به کوکوهای ما هم امون نمیداد. بابا دوسش داشت. یه باری رفت به بابام گفت میدونید دختر شما خدا رو قبول نداره. بابام فکر کنم باور نکرد. چقدر اون سال اولی که من میخواستم تنها بیام سنگ انداخت جلو پای همه.
اون رفت داریوشی شد. خیانت کرد به ابی. دیوانه بود. دیوانه شد. چقدر خوب بود که من نه نقاشی بلد بودم نه خطاطی نه سنتور زدن نه شعر گفتن نه آواز خوندن نه هیچی دیگه. اگه من هم بلد بودم و اونهمه دست و پام بسته میشد من هم دیوانه میشدم. آهنگهای ابی رو پاک کرد و نوشت ” ته اون کوچه بن بست….” من اما دیگه برام فرقی نداشت. با اون داریوش هم گوش میدادم اما مثل همه داریوشی ها اون میگفت که هیچکی دیگه داریوش رو نمیفهمه. من همیشه جلوی اون با نفهمی ام مشکلی نداشتم.
خر بود با دخترهای زندگی اش. عشق رو جدا میکرد از دوستی و این سخت بود برای دخترهای رابطه هاش که بفهمن. من همیشه متهم بودم به دوست خوبه که همه چی رو میدونه و به کسی نمیگه. کبریت بیخطر بودم فکر کنم چون بزرگتر بودم. فهمیدن رابطه هاش برای من سخت نبود.
مذهب داشت. از این مذهبی بودنش بدم میومد. نمیتونستم – و هنوز هم فکر کنم- نمیتونم بفهمم که چرا باور داشت. و چرا مذهبش همیشه اینقدر ترسناک بود برای من. شاید برای اینکه دیدم چطور عقیده اش جلوی جلو رفتنش رو گرفت. همه چی رو فکر کنم مذهبش گرفت ازش. اون بود که یاد داد از آدمهای مذهبی بترسم. باوری که آدم رو عقب بندازه باور نیست. بنده.
این متن رو که شروع کردم میخواستم در مورد ابی بنویسم تا اون. اما نمیدونم چی شد که در رفت از دستم. میخوام زنگ بزنم بهش امروز. بعد از شاید سالها. نامه اش ….. دلم گرفته. دلم برای اون گرفته. چیکار کردی با خودت تو ندیم؟

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ته اون کوچه بن بست…. بسته هستند

تعطیلات

تعطیلاتم از امروز رسما شروع شد. برای ده روز هیچ برنامه ای غیر از خوابیدن ندارم. هیچ کار مهمی هم قرار نیست بکنم که عذاب وجدان بگیرم آخرش که انجامش ندادم. هیچ جایی هم قرار نیست بریم.
امیدوارم این عکسها دیده بشه. قدرت انتخاب نداشتم. همه رو گذاشتم.من واقع فلسفه درخت کاج رو نمیدونم. اصلا هم نمیدونم برای غیر مسیحی ها کریسمس باید معنی داشته باشه یا نه. حالا ما گذاشتیم به نیت سال نو.ولی نه.فکر کنم فقط واسه تغییر مدل خونه گذاشتمش. چه میدونم بابا. بیگانگی فرهنگی که میگن لابد اینه دیگه.
1.JPG

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تعطیلات بسته هستند

بازی دسته جمعی

با تشکر از حمید رضا و مریم و الناز و سرزمین رویایی که دعوتم کردن ( یواش یواش داشتم عقده ای میشدم که چرا هیچکی دعوتم نمیکنه) وبا اجازه بزرگترها. اینهم پنج تا چیز که شما ها عمرا بدونین:
۱. مامان و بابام از بیست و پنج سال پیش هفده اسفند ( هشت مارس) رو جشن میگیرن نه به خاطر روز جهانی زن که به خاطر تولد دخترشون که عموش اسمش رو گذاشت لوا.
۲. با همسرم تو چت روم یاهو آشنا شدم. ( دوران پارینه سنگی اینترنت که وبلاگ اینها نبود) تو اولین چت هم بهم گفت که دیگه تا آخر عمرش با هیچ موجود مونثی ارتباط برقرار نمیکنه!
۳.قدم از کلاس پنجم ابتدایی تا حالا یک میلیمتر هم تغییر نکرده. نه خیر. بنده کوتوله نیستم. اون موقع غول بودم. یادم نمیره چقدر خجالت میکشیدم که قدم از همه مدرسه بلندتر بود و هم قد معلمها و ناظمها بودم. ( یه وقتهایی هم بلند تر)
۴. از هیچ حشره ای نمیترسم. سالها تفریحم ( مخصوصا تو کوه) گرفتن سوسک و آخوندک اونهم با شاخکشون و ترسوندن بقیه بود.
۵. یه بار دوم راهنمایی خودکشی کردم. یعنی تو مدرسه با دوستم قرار گذاشتیم که اون شب بریم سر یخچال و هرچی قرص هست رو بخوریم. من ترسیدم و سه چهارتا قرص گنده رو خوردم و رفتم خوابیدم. از ترس. گلاب به روتون اون قرصهای سبز گنده مسهل بودن. ما نمردیم ولی …فرداش که رفتم مدرسه دیدم اون دوستم هم دبه در آورده میگه مامانش خونه بوده! اونهم خودکشی نکرد. نامرد.
اینها رو هم دعوت میکنم برای بازی:
ساعت شنیجوجه اردک سفیدحبه سیاهعلی تکزاسی و روشنک و سر هرمس خدای خدایان.
نه. یه بار دیگه بشمرید. همون پنج تاست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بازی دسته جمعی بسته هستند

….

۱.
اون: ( بدون مقدمه) امسال باید بریم آلاسکا.
من: چی؟
اون: باید بریم آلاسکا.
من: آره دیگه .سال دیگه هم بگو باید بریم قطب.
اون: تو چطور میتونی به نسل بعدی جوابگو باشی که تو دوره ای زندگی میکردی که آلاسکا وجود داشت اما اون رو ندیدی.
من: جانم؟
اون: بابا جان. ده سال دیگه , دیگه آلاسکایی وجود نداره. گلوبال وارمینگ.
من: باز یه کتاب خوندی جو گیر شدی. ولمون کن. من همینم مونده برم آلاسکا. بگو میخوام بکشمت خیال خودت رو راحت کن.
۲.
من هر پنج شش سال یه بار سرما میخورم. اما خدا نکنه بخورم. از دیشب تا حالا یک چیزهای بدی در وجودم حس میکنم. باز ما یه تعطیلی داریم از یه جای دیگه باید بزنه بیرون. هرچند من برای ده روز تعطیلات هیچ برنامه جز خوابیدن ندارم. خوابیدنی خرس وار!
۳.
یه دونه. فقط یه دونه دیگه مونده. فردا تموم میشه. همین بودن تو هفته امتحانها حتی اگه هر روز هم امتحان نداشته باشی و زیاد نگران نمره ها هم نباشی باز خودش استرس میاره.
۴.
درخت کریسمس برای ما اینجا همونقدر بی معنی هست که سفره هفت سین. دوتا سمبل که یکی رو جامعه اطراف و دومی رو خود فرد به خودش تحمیل میکنه. اما من درخت میذارم. همونطوری که هفت سین میچینم. اما نه درخت روح عید رو میاره نه هفت سین. کریسمس که اصولا عید تولد مسیح هست و برای غیر مسیحی ها نباید خیلی مهم باشه اما خوب … ما به نیت سال نو گذاشتیمش. از روز بعد عید شکرگذاری که درخت رو هوا کردیم تا حالا هی جنگولک پنگولک ( به زبان بیگانه: اورنومنت) بهش آویزون کردم. یه سری عکس گرفتم ازش دیشب با این حال و روزم که حالا فردا کوچیکش میکنم میذارم اینجا. روح کریسمس رو بیارم به وبلاگم!!
۵.
امروز قراره اتفاق خوبی بیفته که شاید به نویسنده شدن من منجر بشه! تو وبلاگ انگلیسی ام – که خاک و تار عنکبوت دیگه همه جاش رو گرفته- توضیح میدم در موردش.
۶.
کسی تازگی ها از ایران کتاب فرستاده اینجا؟ میشه با یه تخمین نسبی گفت اگه آدم دویست هزار تومن کتاب بخره چقدر باید پول پستش رو بده؟ من دارم از بی سوادی مفرط رنج میبرم. رنجی عمیق!
۷.
فکر کنم حالم خیلی بده. سرم قیلی ویلی میره. برم شربت بخورم. اصلا قسمت نیست ما سر کار درس بخونیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای …. بسته هستند

باز هم مهاجرت

برای خواننده عزیز علی و بقیه دوستانی که شاید سوالات مشابه داشته باشند:
من فکر کنم این برای همه بچه های وبلاگ نویس خارج از ایران پیش اومده باشه که ازشون در مورد مهاجرت, کشوری که توش هستن, سختی ها, کار, هزینه ها سوال بشه. من سعی میکنم به ایمیل هایی که در این زمینه زده میشه با دقت و حوصله جواب بدم. چون گاهی فکر میکنم اگه قرار باشه تنها مرجع نوشته من باشه باید واقعیت توش باشه. هر چند از همه خواهش میکنم که تا میتونن به مراجع مختلف رجوع کنن تا شرایط رو بهتر بسنجن.
وبلاگ خیلی خوبی در مورد کشور کانادا, شرایط زندگی, هزینه ها و کلا جزییات خیلی مفیدی در مورد کانادا وجود داره. در مورد امریکا نمیدونم هست یا نه. اگر هم باشه من ندیدم. با توجه به وسعت این مملکت و طرز اداره اش که فدرال هست و خیلی از قوانین و جزییات ایالت به ایالت متفاوت هست شاید هم نشه نظر کلی داد و همه چیز رو سیاه و سفید نوشت.
اگه بخواهیم دسته بندی کنیم این سوالها رو معمولا دو بخش اصلی هست. اول اینکه فرد از سختی های عاطفی مهاجرت میپرسه و از تنهایی و مشکلاتی از این دست ( که کوچیک هم نیست) و یکی دیگه وقتی هست که فرد تصمیمش رو گرفته و تو جزییاتی مثل هزینه ها و کار یابی سوال داره. من سعی میکنم تو این پست مفصل به سوالهای علی – که به نظرم خیلی سوالهای معقولی بود- و شاید سوالهای خیلی های دیگه هم باشه از دید خودم جواب بدم. باز هم تاکید میکنم. از دید خودم. این نظر کامل ممکنه با نظر یه ایرانی دیگه تو همین شهری که من زندگی میکنم فرق داشته باشه. واسه همین هم میگم که به یه نفر بسنده نکنید و از افراد بیشتری نظر بگیرید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای باز هم مهاجرت بسته هستند

پذیرش

دوست خوبم انار با کمک یه سری دیگه از جوانان غیور امروز و مغزهای فرار کرده دیروز یه وبسایت خیلی خوب و مرجع در مورد شرایط تحصیل در خارج از ایران تهیه کردن. دستشون درد نکنه. کار واقعا لازمی بود. فاز اولش که در مورد کشور امریکاست تقریبا کامل شده اما برای بقیه کشورها و البته برای دانشگاهای بیشتر به کمک همه ما احتیاج هست. خیلی خوبه که همه همکاری کنیم که همچین پروژه ای تکمیل بشه.
این جوان دلاور هم – که ماشالله با این بر و رو عزب ( عظب؟ عذب؟ اذب؟ ازب؟ اظب؟ …) مونده هم یک مصاحبه مفصل داشتن با این سایت. بخونید و ببینید! و لذت ببرید.
من که خودم از طریق ویزای درسی نیومدم و کلا شرایط درس خوندنم اینجا با بچه های که برای تحصیلات تکمیلی میان فرق داشت همیشه شرمنده ایمیلهایی بودم که ازم در این مورد سوال میکردن. امیدوارم پذیرش روز به روز بهتر بشه و ما بتونیم به عنوان سایت مرجع به اون مراجعه کنیم.
در نهایت بدجنسی اعلام میکنم که این خیلی خوبه که این خواهر و این برادر کار پیدا نمیکنن و میرسن به کارهای عام المنفعه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پذیرش بسته هستند

همجنسگرا یا ترانسکشوال؟

من واقعا همه دیروزم مشغول اون فیلمه بود. بعد از ظهر نشستم دوباره دیدمش. یه چیزهایی هم به ذهنم رسید که دفعه اولی خیلی با دقت بهشون نگاه نکرده بودم.
ظاهرا کسی با دختری که قراره پسر بشه مشکلی نداره. چون پسر میتونه ساعت یازده شب هرجا که میخواد بره اما دختر نمیتونه! دلیل از این محکمتر؟ اما پسری که دختر بشه میشه ننگ فامیل. پسر اسمش قشنگه. افتخار میاره واسه فامیل. دختر هم اگه باشه فقط دو حالت داره. یا باید بشه خانم دکتر کرامتی یا فاحشه. ظاهرا زنی بین دکتر و فاحشه وجود نداره. البته مادر خانواده که از آشپزخونه تکون نمیخوره و فامیلهاش قاری قران بودند این وسط استثناست.
برادر دختری که حالا پسر شده ( هر چند تغییر جنسیت نداده ولی لباس پسرونه میپوشه) این وسط خوشحاله و این رو قبول کرده چون تو این اجتماع جا برای مردها هست. اون با این خانواده رفت و آمد میکنه اما خانواده زن ( مردی که زن شده) اون رو طرد کردن.
مذهب بدجوری, میگم بدجوری تو لایه لایه های ذهن این مردم رفته. ارشاد منجی همیشه برام یه شخصیت کارتونی بود که با اصرار میخواد خودش رو در چهارچوب مذهب جا کنه. هزار و یک دلیل میاره به جایی اینکه قبول کنه چیزی که اون هست در مذهبش تعریف نشده و اگه شده با مرگ تعریف شده. حالا اینکه دوباره میبینم به همه اینها از دید مذهب نگاه میشه فکر میکنم مشکل تو رگ و خون هست. یه باور ساده فلسفی نیست. زنی که فکر میکنه اجدادش قاری قران ( که به نظر من خیلی دست بالا خواننده سلیس یه متن هستن) رو تا حد تقدس بالا میبره و اینکه متعجب هست چرا تو همچین خانواده مقدسی این ننگ باید وجود داشته باشه که پسرشون بخواد دختر بشه.
باز ما تعجب میکنیم از اینکه مردم به فتواها گوش میدن و دستشویی رفتنشون رو هم باید با نوشته کسی تطبیق بدن. مگه این مردم ما کسی جدایی این افراد هستن؟ کسانی که انتخابات رو مذهبی میدونن و انرژی هسته ای رو لابد حقی که تو قران بهشون داده شده. این مردم خیلی دور نیستن. فکر میکنم تو همسایگی خودمون هم بتونم زیاد نمونه هاش رو پیدا کنیم. ما زیادی بالا رو نگاه میکنیم. واسه همینه که یه فیلم این مدلی اونقدر میره رو اعصاب من. چون تو دنیایی که ساختیم اینها رو تعریف نکردیم.
اونهایی که به جنبش ها یا حکومت لاییک تو ایران فکر میکنن, چه بازه زمانی رو برای این امر در نظر میگیرن؟ صد سال؟ دویست سال؟ اصلا شدنی هست؟
یه مسئله دیگه هم که به شدت ذهنم رو مشغول کرد تعریف ترانس ها و همجنسگراها تو قوانین ایران هست. جایی که همجنسگرا باید اعدام بشه, ترانس ها رو مریضهایی میدونن که قابل درمانند. این خیلی حرفه.
شاید اینها ( یا تعدادی از این افراد) اصلا ترانس نباشن, فقط خیلی راحت همجنسگرا باشن. یعنی بخوان با جنس خودشون رابطه داشته باشن ( چیزی که به شدت تو شخصیت مصطفی – مهتاب- برای من بارز بود, یا تو شخصیت افشین) اما تنها راهی که میتونن این رابطه رو داشته باشن این هست که از جنس خودشون بیان بیرون. یعنی باز مثل همیشه قانون رو دور بزنن. قانون و خانواده رو البته. چند درصد خانواده های ایرانی حاضر به قبول یه فرد همجنسگرا هستن؟ بگیم که قانون هم اصلا اونها رو شناسایی نکنه. این پذیرش درون گروهی خیلی مهمه. جایی که پسر/ دختر چادر سرش میکنه و از پدرش حلالیت میخواد. و مادری که فقط به این فکر میکنه که اگه دختر شدی حجابت رو رعایت کن.
به قول اون آخوند دیگه بزرگترین مشکلشون میشه تقسیم ارث که به مرد دوبرابر زن ارث میرسه یا قوانین دیگه. حداقل دیگه نباید منتظر اعدام باشن.
اون خانومه میگفت یه مرکز دولتی و دوتا ان جی او در این مورد رو داره اداره میکنه. جوری میشه فهمید که آیا واقعا اینها آماری از همجنسگراها دارن یا در اینها هم به روی همجنسگراها بسته است؟ تا جایی که من میدونم همجنسگرایی لزوما به معنای تنفر از جنسیت خود فرد نیست. بنابراین این خیلی باید وحشتناک باشه که تنها راهش بشه بیرون اومدن از جنسیت اولیه.
غیر از تحقیقات حوزوی, کسی تزی , یا کتابی در این مورد نوشته؟ الان برام خیلی مهمه که بدونم واقعا این افرادی که خودشون رو میسپرن به تیغ جراحی واقعا میخوان جنسیتشون رو عوض کنن یا فقط میخوان با همجنس خودشون باشن؟ و از زمین تا آسمون فرق هست بین این دوتا.
مرتبط: ققنوس– آرشام پارسی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای همجنسگرا یا ترانسکشوال؟ بسته هستند

….

نازلی!
لعنتت نکنه…صبح کله سحر این فیلم چی بود به ملت نشون میدی. کم اشکمون دم مشکمون هست…این رو هم دیدیم که سرچشمه دوباره جوشید. بد گریه کردم. بد. نمیدونم شکل و قیافه تهران بود… بازار تهران بود… آهنگ ایرانی های بود که به شدت نمیتونم گوش بدم…این زنها و مردها بودند…یا اصلا غمم چیز دیگه ای بود….دلم گرفته. خیلی گرفته…
ما هزار سال درد همجنسگراها و ترانس ها رو تو ایران نمیفهمیم. هزار سال…انسانهایی که هویتشون و همه انسانیتشون به فتوای …….
بگذریم…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای …. بسته هستند

I am listening to Istanbul.

این شعر رو امروز موقع جستجوی مطلب در مورد ایاصوفیا پیدا کردم. چقدر قشنگه. بی اختیار موقع دوباره و سه باره خوندنش اشک ریختم. استانبول. اونقدر عاشق ترکیه ام که دلم میخواد اونجا بمیرم.
شعر از شاعر معروف ترکیه اوهان ولی کانیک هست. (۱۹۱۴-۱۹۵۰)
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed;
At first there blows a gentle breeze
And the leaves on the trees
Softly flutter or sway;
Out there, far away,
The bells of water carriers incessantly ring;
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed;
Then suddenly birds fly by,
Flocks of birds, high up, in a hue and cry
While nets are drawn in the fishing grounds
And a woman’s feet begin to dabble in the water.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.
The Grand Bazaar is serene and cool,
A hubbub at the hub of the market,
Mosque yards are brimful of pigeons,
At the docks while hammers bang and clang
Spring winds bear the smell of sweat;
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed;
Still giddy since bygone bacchanals,
A seaside mansion with dingy boathouses is fast asleep,
Amid the din and drone of southern winds, reposed,
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.
Now a dainty girl walks by on the sidewalk:
Cusswords, tunes and songs, malapert remarks;
Something falls on the ground out of her hand,
It’s a rose I guess.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed;
A bird flutters round your skirt;
I know your brow is moist with sweat
And your lips are wet.
A silver moon rises beyond the pine trees:
I can sense it all in your heart’s throbbing.
I am listening to Istanbul, intent, my eyes closed.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای I am listening to Istanbul. بسته هستند