ته اون کوچه بن بست….

نامه ای از ایران رسیده که عجیب پرتم کرده به دورانی خیلی دور. دوران رفاقتهای واقعی. لمسی. دیدنی. خندیدن های واقعی و نه شکلک های دو نقطه دی.
سعی کردم نامه رو یه دفعه نخونم که تموم نشه. اما شد. نامه تموم شد و من نمیدونم سرنوشت اون آدمی که داره اینجوری با خودش لج میکنه به کجا میرسه. اونقدر دوستش دارم که بهش زنگ نزنم که نشکنه.
ندیم از من دوسال کوچیکتر بود. اما عقلش نمیدونم چند سال بزرگتر. یه رفیقی بود که همیشه بود. همیشه. از اون دیوانه گری های ابی گوش دادن ها- گفتم براتون یا نه؟- و بعد هم خریتهای سالهای بعد.
ما هر دوتا ابی رو دوست داشتیم. اون جراتش رو داشت که بره رو بلوکهای مجتمع آهنگ ها رو بنویسه و من با اون ضبط قراضه فقط اون کاستهای بی کیفیت رو جمع میکردم. اون خطش قشنگ بود. همه آهنگها رو مینوشت و من فقط زمزمه میکردم. اون نقاشی اش خوب بود. درخت تبر خورده میکشید و من به نقاشی هاش نگاه میکردم.
من خر بودم و نمیدونم اگه اون نبود سرنوشت اونهمه خریت اون سالهای من به کجا میرسید. چقدر خوب بود که همیشه بود. میاومد خونمون. ما کوکو سبزی داشتیم. به مامان میگفت من کوکو سبزی دوست ندارم. نیمرو میخوام. نیمرو رو که میخورد به کوکوهای ما هم امون نمیداد. بابا دوسش داشت. یه باری رفت به بابام گفت میدونید دختر شما خدا رو قبول نداره. بابام فکر کنم باور نکرد. چقدر اون سال اولی که من میخواستم تنها بیام سنگ انداخت جلو پای همه.
اون رفت داریوشی شد. خیانت کرد به ابی. دیوانه بود. دیوانه شد. چقدر خوب بود که من نه نقاشی بلد بودم نه خطاطی نه سنتور زدن نه شعر گفتن نه آواز خوندن نه هیچی دیگه. اگه من هم بلد بودم و اونهمه دست و پام بسته میشد من هم دیوانه میشدم. آهنگهای ابی رو پاک کرد و نوشت ” ته اون کوچه بن بست….” من اما دیگه برام فرقی نداشت. با اون داریوش هم گوش میدادم اما مثل همه داریوشی ها اون میگفت که هیچکی دیگه داریوش رو نمیفهمه. من همیشه جلوی اون با نفهمی ام مشکلی نداشتم.
خر بود با دخترهای زندگی اش. عشق رو جدا میکرد از دوستی و این سخت بود برای دخترهای رابطه هاش که بفهمن. من همیشه متهم بودم به دوست خوبه که همه چی رو میدونه و به کسی نمیگه. کبریت بیخطر بودم فکر کنم چون بزرگتر بودم. فهمیدن رابطه هاش برای من سخت نبود.
مذهب داشت. از این مذهبی بودنش بدم میومد. نمیتونستم – و هنوز هم فکر کنم- نمیتونم بفهمم که چرا باور داشت. و چرا مذهبش همیشه اینقدر ترسناک بود برای من. شاید برای اینکه دیدم چطور عقیده اش جلوی جلو رفتنش رو گرفت. همه چی رو فکر کنم مذهبش گرفت ازش. اون بود که یاد داد از آدمهای مذهبی بترسم. باوری که آدم رو عقب بندازه باور نیست. بنده.
این متن رو که شروع کردم میخواستم در مورد ابی بنویسم تا اون. اما نمیدونم چی شد که در رفت از دستم. میخوام زنگ بزنم بهش امروز. بعد از شاید سالها. نامه اش ….. دلم گرفته. دلم برای اون گرفته. چیکار کردی با خودت تو ندیم؟


—————————-
برام نوشته:
“لوای عزیزم
نمیدانم چه میخواهم بگویم.
زبان در دهانم باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آواز شکسته است.
داستان طولانی تر از اوین که بتونم برات بنویسم. اونقدر هم وقت تنگه که نمیتونم فکر کنم و واست بنویسم.
نمیدونم تقصیر کمی وقته یا بی فکری یا سیل دلتنگی که میخوام یه دفعه رو کاغذ بیارم.
اولین نامه ای هست که دارم واست مینویسم. زن عمو هم عجله داره و باید سر فرصت یا بی فرصتی برات هرچی که میخوام بنویسم.
دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده. هم از اولش برای تو. از دومش برای منای گلم و از سوم برای عمو و خاله و بعد هم رها..! تو خونمون نشستم و بیرون پر برفه و صدای ملایم ضبط و گرمای ناملایم شومینه و لیوان مداد رنگی و دفترچه تلفن و ساعت و گواهینامه …اینها شدن همدم من برای نامه نوشتن به تو. خاطرات مه آلود و هوای گرگ و میش احساس گنگ عجیبی تو دلمه( مثل همه وقتی های که عمق فکرم سر و کله تو پیدا میشه).
مدتهاست تو فکر نوشتن برای تو هستم. برات بنویسم از ایرانت که دیگه زخماش چرک کرده. از مازندارنت که هر روز از سبزی اش کم میشه و به خاکسترش اضافه.
بگم از برگهای تبریزیهای کوچتون که داره میافته به دست یه مشت غربتی…
بگم از میدونی که بعد از رفتن شما ها به تعداد انگشتهای دستم هم به اونجا سر نزدم. همیشه راهم رو کج کردم..
خاطرات رو….نه نه. خاطرت رو بد جوری تو دهنم پروار کردم. حسابی بزرگ شده و رشد کرده. …بوی اون دوران هنوز توی دماغمه..میدونم داری اونجا با سرعت نور پیشرفت میکنی و خوشحالم که جایی هستی که بالاخره به گوشه ای از اهداف بزرگ و فکر وسیعت میتونی برسی.
دنیا همینه گل قشنگ و ماهم. دلم خیلی برات تنگ شده…زیاد لوا…اندازه بغل. اندازه اشک. اندازه بغض…
از خط خطی بودن نامه که میدونم میگذری. از بدخط بودنش هم که میدونم میدونی قشنگی نامه به عجله و خط خوردگیش حفظه…اصالت نامه های من و تو…
پریشان خاطری آشفته حالم…
حرفهام خیلی خیلی زیاده..فرصت ندارم بنویسمشون…
زیاد حرف دارم..بزار دست آخر از خودم برات بگم. روح آزادم محبوسه و دشت خاطراتم داره کویر میشه و کشورم داره از دستم میره..ایرانم داره میره..
بزرگ شدم..پخته شدم…پیر شدم…زیاد تغییر کردم…اونقدی نیست که تو کاغذ جا بشه..اونقدی نیست که بشه توضیح داد..اینهمه سال رو مگه میشه فشرده کرد؟
لوای گلم…همه همه همه محبت ها و دوست داشتن ها و خاطرات بد وخوب اون دوران رو تو ذهنم آرشیو کردم. همشون صحیح و سالم حفظه تا وقتی بیایی و دوباره بازشون کنیم باهم..
دلم میخواد باهات صحبت کنم. شماره ات رو برای بار هزارم گم کردم.
به وحید بگو تو رو از دل و جون حفظ کنه. بگو که دوست منی. بگو. بگو. بگو….
منا و رها رو ببوس. به مامان بگو کجا رفتن اون نیمروها؟ همه رو ببوس لوا. همه رو ببوس.
ندیم. جمعه ۲۴ آذر ۸۵”
دلم برات تنگ شده دیوانه.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.