دورهای ناامیدی و از همه چی بریدنهام قبلا هر سال یکی دوبار بود. الان حس میکنم بیشتر شده. شاید به گفته ای یه دوره ای در حول و حوش هر سه ماه پریود.
این دفعه از اینجایی شروع شد که فرد جدیدی با مدرک فوق لیسانس با حقوقی کمتر از حقوق من استخدام شد. حقوق من بالا نیست. مال اون دیگه خیلی کم بود . هم رشته هم هستیم. میگفت دیگه کار پیدا نمیشه. مجبور شدم.
یه نمره ای هم که اصلا انتظارش رو نداشتم کار رو بدتر کرد. مثل بچه های کلاس اول زار زار گریه کردم. شاید همه بغض هم بهانه بود.
ماشالله هرچی دوست و رفیق هم داریم وضعشون از ما بدتر. یکی مهندسی فضایی نمیدونم چی چی رو داره میگه میخوام برم پمپ بنزین بزنم. اون یکی دکتر شده ماشالله از آیوی لیگ, میگه میخوام برم تو استارباکس کار کنم! اون وقت من به سرم میزنه برم سگ راه ببرم.
به توصیه دوستی هرچی فیلم زرد بود رو نشستم دیدم تو این دو روزه. Some Like It Hot , How to Lose a Guy in 10 Days
و What Women Want . افاقه هم نکرد. بدتر فقط دیدم که ملت چه کارهایی میکنن و من چه کاری.
باز هم به سرم زده که تسلیم رفتن بشم و برم مکانیکی بخونم. برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا بلد نیستم آرایشگری بکنم و چرا حتی نمیتونم سبیل خودم رو بند بندازم. اون وقت یکی به من میگه برو سالن ناخن بزن!
اینهمه میخونیم که چی؟ بد زده به سرم درس و دانشگاه رو ول کنم. شبها برم یه رستوران کار بگیرم و بعد خونه بخرم. اصلا الان موندم با این رشته چه کنم.
میدونید. وقتی آدم هیچده سالش هست و وارد دانشگاه میشه کلی آرزوی بلند بالا داره. فکر میکنه دنیا رو عوض میکنه. فکر میکنه میره استاد میشه. جوونها رو نجات میده. اما وقتی بیست و پنج سالش میشه و بازهم خودش رو بعد از چرخیدن دور دنیا تو پله اول میبینه اونوقت چی؟
دیگه میدنه نجات دنیا همش حرفه و به کتاب و درس و اینها نیست. زندگی واقعی تر میشه. چقدر از خودم بدم میاد که بلد نیستم با دستهام کاری بکنم. کاری که فنی باشه. مکانیکی, آرایشگری, نقاشی, ورزش …هیچ هنری بلد نیستم.
دلم میخواد مغازه خودم رو بزنم. نه رستوران. یه کافه کوچولو…یه مکانیکی. یه درست کردن بدنه ماشین . صافکاری. دلم همچین کاری رو میخواد. کاری که با دست انجام بشه.
به شدت احتیاج دارم به کاری که فکر نخواد و حرف هم نخواد. کاری که فقط با دست انجام بشه. ایران یه مدت بند کرده بودم به گونی. یه چیزهای خوشگلی با گونی درست میکردم. کارت و دسته گل و تابلو. یادمه برای دندون پزشکمون قبل اومدن یه تابلو خوشگل با گونی درست کرده بودم…
اول هفته هست و من باید بهتر بشم. چاره ای ندارم. همه هفته گذشته به فکر و خیال گذشت. یه نیروی محرکه لازم دارم که بتونم تصمیم درست بگیرم. یا مثل آدم برم راهی رو که دارم میرم یا صد و هشتاد درجه تغییرش بدم. نمیخوام چهار سال دیگه همینجا باشم. احتیاج دارم جلو برم. فرنگوپلیس خدا بیامرز اگه الان بود یه ایمیل بلند و بالا مینوشت و میگفت با خودت و دور برت مسابقه نده. هزار دفعه این جمله اش رو به خودم گفتم.
کاشکی تو این مملکت اینقدر این خدمات پزشکی اش گرون نبود که من فقط و فقط به خاطر بیمه درمانی مجبور به بودن تو یه کاری نشم.
واقعا رشته ای نیست آدم با چهار سال خوندنش یه پول معقولی در بیاره؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.