داستان دو ساقه

یادتان است یک بار گفته بودم دوستی داشتم در دوردستها که روزگاری دنیایم را عوض کرده بود و من چموش سرگردان را رام؟ شاید هم اینجا نگفته باشم. اما کسی هست –کسی بود- که بلوغم را مدیونش ام. شاید تا وقتی زنده ام.
یکبار به من گفته بود:
دو نفر آدم که تصمیم می گیرند زندگی مشترکی را شروع کنند مثل ساقه های دو گیاه مختلفند که در کنار هم روییده اند. یکیشان می تواند رز باشد یکی ختمی. یا هر چه که شما اسمش را بگذارید. اما لزوما یکسان نیستند. حالا برای این دو ساقه سه حالت ممکن است رخ دهد:
یا یکیشان در دیگری قلمه می خورد و موجودیتش را از دست می دهد و آن وقت همه زندگی می شود همان ساقه میزبان با همان اندازه هایی که داشت.
یا همانطور موازی کنار هم بالا می روند و هر کدام زندگی جدای خودشان و قطر اولیه شان را – کلفت یا نازک- حفظ می کنند. کاری به یکدیگر ندارند و راستش بودن یا نبودن دیگری خیلی هم فرقی به حال و روزشان ندارد.
اما حالت سومی ها به هم می پیچند و بالا می روند. هر کدام موجودیت خودشان را نگه می دارند اما ساقه محکمی را تشکیل می دهند که در برابر باد و باران و طوفان مقاوم تر است.
این روزها ذهنم مشغول داستان دو ساقه است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای داستان دو ساقه بسته هستند

آقای نیک آهنگ کوثر در تلوزیون ما

ساعت ده و سی و شش دقیقه شب است و من آقای نیک آهنگ کوثر را در شبکه C- SPAN کشف کرده ام. الان دارد در مورد مسلمان ها و کارتون و از این چیزها صحبت می کند. شبیه پسر عمه ام حرف می زند.
اگر از وبلاگ ها هم چیزی گفت میایم خبر می دهم.
البته گوشه تلوزیون نوشته که این کنفرانس امروز و در واشنگتن دی سی برگزار شده.
پی نوشت:
الان جای مانا نیستانی را لو داد. گفت که در آسیای جنوب شرقی است. یک نفر به توکا که آن دفعه گفته بود نمی داند مانا کجاست, بگوید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آقای نیک آهنگ کوثر در تلوزیون ما بسته هستند

من هنوزم خواب می بینم….

ساعت یک و نیم صبح است. از مهمانی برگشته ایم و فقط می توانیم پنج ساعت بخوابیم. سرگردان به دنبال استون می گردم. باید لاک دستانم را پاک کنم. همه جا را زیر رو رو می کنم. از کشوی لوازم خودم گرفته تا جعبه ابزار او.
نیم ساعتی سپری می شود. الان در آشپزخانه ام و کشوی قاشق و چنگالها را می گردم. شاید آنجا گذاشته باشمش.. از گذاشتن عینک در یخچال که عجیب تر نیست.
حوصله اش سر می رود و می گوید حالا نمی شود فردا پاکشان کنی؟ از همانجا داد می زنم که نه نمی شود. فردا کلاس دارم. با این دستها که نمی شود رفت دانشگاه.
جمله ام تمام نشده بود که تازه یادم آمد تمام این نیم ساعت از ترس مراقب دم در دانشگاه می خواستم لاک هایم را پاک کنم.
این هفته چهار سال می شود که آنجا نبودم. چرا این ترس تمام مدت رهایم نکرده است؟
الان دوباره خواندم. نوشتن اینکه چرا ترس رهایم نکرده درست نبود. باید می گفتم چرا این ترس ناگهان به سراغم آمده. به یاد ندارم ترسی از این مدل در این مدت که اذیتم کرده باشد یا حتی به خاطرم آمده باشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای من هنوزم خواب می بینم…. بسته هستند

همچنان خیال

امروز کرکس دیدم. یعنی فکر می کنم که یک کرکس بود. یک کرکس ماده گرسنه. به همراهم – همان همره بی تحرک عکاس- گفتم. گفت که خیالاتی شدم . که اینجا عقاب الدورادویی دارد و فوقش شاهین شکاری. کرکس ندارد. اما من فکر کردم چشمی از بالا به من خیره شده. چشم یک کرکس ماده گرسنه.
ما امروز خیلی بالا بودیم. بالای یک تپه که من دلم میخواهد آن را یک کوه بلند و دستنخورده بدانم. یک کوه وحشی رام نشده.
از این بالا دلم میخواهد صدای موجهای ساحل وحشی دیروز را نشنوم و فکر کنم دریا فقط یک نقطه آبی در دوردستهاست.
این درختها باید خیلی قدیمی باشند. شاید به قدمت همان خدای سرخپوست. درختان همیشه سبز را دوست ندارم. زندگی را نمی فهمند. چه معنی دارد زندگی بدون رنگ پاییز و عوری زمستان؟ درختان همیشه سبز هم مثل مردمان موطلایی و چشم آبی فقط از دور زیبایند. درونشان سرد است. نگاه کردن به این درختها فقط باعث می شود که به فکر کت اضافه بود یا پتوی کلفت تر برای خواب شب. یعنی انگار سبزیشان عادی می شود. حتی برای خودشان. تصور کن! امید به جوانه زدن و سبز شدن در باهار را نداشته باشی. حق هم دارند. یاد خودم می افتم و دوستم که به من گفت با خنزرپنزری ها می خواهم جوان بمانم. شاید خنزرپنزری این درختان هم رنگ همیشه سبزشان است. چه می دانم. دفعه بعد اما باید جایی بروم که درختان استوایی داشته باشند. درختان استوایی انگار همیشه می خندند.
زمین اینجا سرد است. کف چادر نم دارد. برگهای روی زمین هنوز تری باران ماه قبل را دارند. البته به ما گفتند که ماه قبل باران آمده.
به این فکر می کنم که اگر امشب یک خرس به ما حمله کند چه کار باید کرد؟ مثلا می شود یک بسته شکلات همرنگ خودش به جلویش انداخت یا مثلا این چاقوی دسته کلیدم می تواند پنجه اش را ببرد؟ تصور کن! گردن بندی از پنجه خرس واقعی. فکر بد نکنم.. شگون ندارد. اگر روح خرس در پنجه اش بماند و نیمه شبی گردنم را ببندد چه…. نه . آنقدر هم هیجان نمی خواهم. راستش کمی هم ترسیدم.
دوربین را از همراه بی تحرکم می گیرم. میرود که روی زمین نم دار بخوابد. نمی دانم چه چیزی را می خواهم بگیرم. درختان اینجا حوصله سر برند و زمین هم قهوه ای و سرد. اثری هم از دزدان دریایی نیست. کرکس به قابم نمی آید. به پوتین گل گرفته ام نگاه می کنم و عکس می گیرم.
به آسمان نگاه می کنم. کرکس ماده گرسنه هنوز پرواز می کند. بچه هایش لابد دیگر گرسنه شده اند. کرکسها شکلات نمی خورند. دلم می خواهد خرگوشی بمیرد تا این کرکس ماده گرسنه با آن چشمان حریصش اینطور به من زل نزند. نمی داند که برق چشم از من نیست. از لنز نویی است که اول ماه گذاشته ام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای همچنان خیال بسته هستند

خیال

جایی آمده ایم که آخر دنیاست. گوی که زمین از همین جا سر و ته می شود و اگر دست تکان دهی از آن طرف چشم بادامی ها جوابت را با خم شدن می دهند.
این مرغان دریایی چه دلبری ها که نمی کنند لب این ساحل صخره ای و سرد و نم کشیده. لابه لای چوبهایی که موج آورده شان و من به یقین رسیده ام که باقی مانده کشتی های دزدان دریایی اند. می شود تخمهای سفیدی را دید که تک و توک جایی افتاده اند. پارجه ای را لب ساحل پیدا کردم. می دانم که از بادبان چرکی باید به اینجا رسیده باشد.
شاید در این غار سمت چپمان هم بشود صندوقچه طلا پیدا کرد. نمی بخشم کسی را که اولین بار استدلال کرد :” که اگر چیزی بود تا به حال بقیه پیدایش کرده بودند.” و این سخن نقل به نقل به این همراه بی تحرک ما رسید.
فضای اینجا می خواهد که آدم چشم بند چرمی به یک چشمم ببند و لنگان لنگان به داخل این غار سمت چپ برود. ساحل خفاش هم دارد؟
یک مجسمه شبیه خدایان سرخپوستها هم ساخته اند بالای ساحل سنگی از چوب. مردم آمده اند و در هر جایش که شد سکه فرو کرده اند. نمی دانم ربط این پنی های رنگی را با نذر و نیاز به درگاه این خدای سرخپوست. من هم سکه ای از زمین پیدا می کنم و در بازویش فرو می کنم. بعد چشمانم را می بندم و فکر می کنم که الان باید نیروی پنهانی این خدا- که من اسمش را گذاشته ام خدای آتش- در بدن من رسوخ کند.
آنقدر از این انرژی مطمینم که یک پایم را از زمین بلند می کنم به نیت پرواز. پای دیگر بلند نمی شود. شاید یک سکه کم بود. همراهم صدایم می کند.
آن طرف زنی نقاش بین علفهای تا کمر رسیده اش دارد نقاشی می کند. یک بوم جلویش است که من اگر دوربین را تا حداکثر بزرگ بینی اش جلو ببرم میتوانم تصویر محوی از شکل روی بوم ببنم. دریا جلویش است ولی نمی دانم چرا بومش سبز و قرمز است. چه می دانم. شاید اصلا دارد تصویر خیالی می کشد.
یک موج بلند میاید و چوبهای به گل نشسته تکان می خورند, شاید روح ریس دزدان دریایی در این موج بود یا شاید دست قطع شده یکی از سربازان ملکه. اگر خیالبافی نکنم می شوم مثل همراه بی تحرکم که فقط عکس می گیرد.
چه کسی کشف کرد همه چی را باید ثبت کرد و به خاطره این صفحه های رنگارنگ سپرد؟ شاید اگر عکس نداشته باشیم سال بعد هم برگردیم. اصلا مگر حافظه خودمان چه کم دارد که همه لحظات را باید به این حافظه های مصنوعی سپرد؟
احساس خوبی دارم. شاید وزن زمین در آخر دنیا کمتر باشد. یعنی شاید زمین دیگر خسته شده باشد از این همه جرم و دیده است کمتر کسی به آخر دنیا میاید, پنهانی وزنش را کم کرده است. بی دلیل آخر نمی تواند باشد که من اینقدر سبکم.
هوا خنک است و من همراه بی تحرک عکاسم را لا به لای سنگها جا می گذارم. می خواهم به دهانه غار سمت چپمان بروم و برای روح تمام دزدان دریای مدفون و گنج هایشان فاتحه بخوانم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خیال بسته هستند

گوش کردن به رادیوی ملی مردمی تبدیل به یکی از بزرگترین علایقم شده است. تنوع برنامه ها و بی طرفی اغلب آنها باعث شده که هر وقت پیچ رادیو را بچرخانی (‌و از آنجایی که ریسمان هم اجازه داده در محل کار هم رادیو روشن باشد, روی دکمه روشن اش کلیک کنی ) برنامه ای جالب از گوشه ای از این دنیا بشنوی.
در هر حال از آنجا که پخش آنلاین قوی ای هم دارند باید بشود از گوشه های دیگر دنیا هم برنامه هایش را تعقیب کرد.
حالا این را می خواهم بگویم.
هفته قبل برنامه ای در بخش” همه چیز در نظر گرفته شده” این رادیو شنیدم که چقدر این جامعه مصرف گرا باورمان داده که همه چیز که در بسته بندی های شیک و بطری های رنگارنگ عرضه می شود بهتر از اصل طبیعی و البته مجانی اش است. بحث این بطری های آب بود که شرکت هایی مانند کوکا و پپسی به خوردمان می دهند. چیزی مانند فروختن هوایی که تنفس می کنیم در بسته بندی و در واقع این صنعت بسته بندی و عرضه خوب است. حال تصور کنید که همین صنعت بسته بندی چه صنایع دیگری را که خود به دنبال ندارد. حمل و نقل, چاپ روی بطری ها, ماشین های عرضه در گوشه و کنار شهر و فروشگاه و مدرسه….
بعد هم بحث بازیافت این بطری هاست که اگر حافظه ام یاری کند آمارشان اشاره داشت که فقط چهل درصد این چندین میلیون بطری در هفته بازیافت میشوند و بقیه اش در زمین باقی می مانند.
در هر حال این از آن برنامه هایی بود که اثر مستقیم و بسیار سریع در برنامه ریزی خرید خانواده ما داشت. خوشبختانه ما در بخشی از مملکت هستیم که به خاطر آب سالم کوهستانی اش معروف است. قرار شد هر دویمان یک بطری شیشه ای در محل کار و یک تنگ آب در یخچال بگذاریم تا هم ده دلار در هفته صرفه جویی شود و هم اینکه وجدانمان بیشتر به خاطر بازیافت خوب نکردن اذیت نشود.
نکته:
با همکارم بحث این بود که چرا برای اقلامی که مجانی هستند پول می دهیم. با توجه به سنش به جریانی اشاره که کرد که برایم بسیار جالب بود. ظاهرا در دهه هفتاد موجی در شمال کالیفرنیا بود به اسم ” سنگ خانگی” یا “سنگ به جای حیوان خانگی” .چون نگهداری حیوان خانگی دردسر زیادی دارد و جدای خرج و مخارجش مسولیت هم برای صاحبش میاورد, آقایی به اسم گری دال موجی به اسم سنگ خانگی راه می اندازد که در عرض شش ماه او را تبدیل به یک میلیونر می کند. این آقا سنگ به مردم می فروخته و جالب اینکه مردم هم واقعا برای خرید سنگی که به راحتی در حیاط خانه شان پیدا می شده, پول می دادند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این نوشته تنها یک برداشت شخصی است. پایه آماری و علمی ندارد. حکمی صادر نمی کنم و تعداد کسانی که شامل این نوشته نمی شوند هم کم نیست.
فکر می کنم مردم ایران چشم و دل تنگ شده اند. اگر هم به قدر کافی داشته باشند, باز هم به دنبال بیشتر و بیشتر ذخیره کردنند.. شاید این جریان از قحطی های زمان جنگ و یا حتی قبل تر از آن شروع شد. عمر من به کوپن ها و صف های مسجد محلمان برای شیر و پنیر و روغن قد می دهد. آن روزها که باید اگر جنس در مغازه بود, بیشتر و بیشتر می خریدیم شاید که دیگر فردا خبری از صبحانه نبود.
بعد هم که جنگ تمام شد انگار این عادت هشت ساله ماند. بعد انگار همه یادشان رفت که کشور ثروتمندی دارند, که اگر وضعشان هم خوب هست یا نیست , نباید چشم و دل تنگ باشند. گداپروری هم که باب بوده و هست. تا جایی که من می دانم خیره ها هم کم و کم تر شد و صندوقهای قرض الحسنه که نباید بهره می داشتند و به نیازمندان وام می دادند بهره دار شدند و مخصوص اعضا.
سالهای اول جشن های نیکوکاری قبل از عید و ماه مهر را مقایسه کنید با این سالها. مردم حق هم دارند که البته به دولت اطمینان نکنند, اما چشم و دل سیری مگر همه اش پای دولت است؟
این قضیه بنزین و صف ها و آن عکس خوشحال مرد با دو لیتر بنزین نبود که اینها را به یادم آورد. مدتهاست به این قضیه فکر می کنم که این چشم و دل تنگی از کجا و کی شروع شد. شاید هم وقتی برایم نمود بیشتری پیدا کرد که دیدم اینجا چه راحت مردم وسایلشان را که دیگر استفاده نمی کنند و لزوما کهنه هم نیستند چه راحت جلوی در خانه ها می گذارنند و رویش می نویسند ” مجانی”. یا در این حراجی ها آخر هفته ها در گاراژ و حیاط خانه چه راحت وسایلشان را با نازل ترین قیمت به بقیه می دهند یا چه قدر امور خیریه رواج دارد.
درست است که نباید مردم ثروتمند ترین کشور دنیا را با ایران مقایسه کرد, اما در ایران هم متمول کم نداریم. اما کجا و کی ما در خیابانهای ثروتمند نشینمان دیدیم که وسایلشان را مجانی بگذارند بیرون خانه؟
البته یادمان نرود که همیشه همه نمی آیند خیراتشان را با صدای بلند اعلام نمی کنند. متمول نیکوکار هم مسلما کم نداریم. منظورم این فرهنگ بخشش و چشم و دل سیری است.
فکر می کنم چشم مردم گرسنه است. گرسنه شده است. برای همه چیز. از کیف و کفش و لباس گرفته تا برنج و مرغ و بنزین. به هر قیمتی باید کمترین قیمت را خرید و انباشته کرد. لزوما هم چیزهایی که خرید یا انبار می شوند به کاری نمی آیند. اما ظاهرا باید خرید و فقط هم برای خود نگه داشت.
بحث علت ها را اگر بخواهیم شروع کنیم هم به آخر نمی رسیم. از همان قحطی های جنگ بگیر تا عدم اطمینان به دولت و بعد هم چشم و هم چشمی های رایج و ….
اما به نظر من هیچ کدام از اینها دلیل نمی شود که اینقدر حریص بود و چشم و دل تنگ. شاید هم من اشتباه می کنم و خیلی دارم از بیرون به جریان نگاه می کنم. به سبک رادیو فردا, “شما چه فکر می کنید؟”.
____________________________________________________

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بازگشت

بعد از یک هفته که به بلاگم دست رسی نداشتم و شرکت ارایه دهنده خدماتش پدر ما را در آورده بود (‌قابل توجه بعضی ها). الان دیدم که باز شده.
حرف نگفته و ننوشته زیاد دارم. فعلا که سر کارم. اما به محض اینکه فرصت دست دهد بر میگردم.
دلم هم برای اینجا تنگ شده بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بازگشت بسته هستند

مگر ما دل نداریم؟

آن روزها که این بازی آرزوها باب روز بود و آذر خانم هم مرا دعوت کرده بود و من حالم خوش نبود که بیایم برایش بنویسم که چه می خواستیم و چه شد, فکر می کردم دو آرزو بیشتر ندارم : یکی اینکه مرگ عزیز نبینم و دیگر اینکه صد میلیون دلاری پول داشتم. همین دوتا بود و در این چند ماه هم تغییری نکرده بود و آرزوی صلح جهانی و سرد شدن زمین هم بهشان اضافه نشده بود.
امروز در این وبلاگ خانم پرستو پرسه می زدم دیدم یک آرزوی دیگر هم دارم که با آن صد میلیون دلار هم نمی شود کاری اش کرد.
دیدید این خانم پرستو دوتا بخش لینک دارند؟ یکی اش مال با کلاس ها است که اسمشان را گذاشته ژورنالیست ها و دیگری هم مال ما بیچاره های پیزوری بینوا. دیدم چقدر دلم می خواهد یک روزی بشود که ما هم در لیست ایشان برویم آن قسمت ژورنالیست های طبقه بالا, که خوب البته ربطی به ما و این نوشته های بی سر و ته ما ندارد و مال از ما بهتران است. اصلا ما را چه به ژورنالیست شدن؟
خداوند قسمت همه کند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مگر ما دل نداریم؟ بسته هستند

اندر حکایت این کار ما..

یارو آمده برایش رزومه درست کنم. فرم ها را پر کرده و نشسته اینجا. می گویم خوب سابقه کاریتان چه بوده. می گوید در یکی از این سازمانهایی که برای مجردهاست کار می کردم. می گویم خوب چه کار می کردید.
می گوید اطلاعاتی که آن لاین میگذاشتند را با بقیه مجردها تطبیق می دادیم تا گزینه مناسب را پیدا کنیم. و اینقدر و اینجور هم با مشتریان حساب می کردیم. من ریس بخش بودم و مسول برگزاری جمع های آشنایی و معارفه.
حالا من باید شرح کار را به طور رسمی بنویسم.
لابد باید گوگل کنم قوادی دیگر.
پی نوشت:
یکی از سروران دو عالم طی یک نامه برقی فوری مرقوم فرمودند که اگر گوگل قوادی را نشناخت, جستجوی ” پااندازی و تخت‌کشی و جاکشی هم امکان‌پذیر است.”
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اندر حکایت این کار ما.. بسته هستند