داستان دو ساقه

یادتان است یک بار گفته بودم دوستی داشتم در دوردستها که روزگاری دنیایم را عوض کرده بود و من چموش سرگردان را رام؟ شاید هم اینجا نگفته باشم. اما کسی هست –کسی بود- که بلوغم را مدیونش ام. شاید تا وقتی زنده ام.
یکبار به من گفته بود:
دو نفر آدم که تصمیم می گیرند زندگی مشترکی را شروع کنند مثل ساقه های دو گیاه مختلفند که در کنار هم روییده اند. یکیشان می تواند رز باشد یکی ختمی. یا هر چه که شما اسمش را بگذارید. اما لزوما یکسان نیستند. حالا برای این دو ساقه سه حالت ممکن است رخ دهد:
یا یکیشان در دیگری قلمه می خورد و موجودیتش را از دست می دهد و آن وقت همه زندگی می شود همان ساقه میزبان با همان اندازه هایی که داشت.
یا همانطور موازی کنار هم بالا می روند و هر کدام زندگی جدای خودشان و قطر اولیه شان را – کلفت یا نازک- حفظ می کنند. کاری به یکدیگر ندارند و راستش بودن یا نبودن دیگری خیلی هم فرقی به حال و روزشان ندارد.
اما حالت سومی ها به هم می پیچند و بالا می روند. هر کدام موجودیت خودشان را نگه می دارند اما ساقه محکمی را تشکیل می دهند که در برابر باد و باران و طوفان مقاوم تر است.
این روزها ذهنم مشغول داستان دو ساقه است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.