خوک ها و آدم ها

ما الان کجای داستان قلعه حیواناتیم؟
این سوال را جدی می پرسم. الان مثلا جایی هستیم که خوک ها مثل آدم های سابق صاحب مزرع شده اند؟ چیزی آن طرف تر از آن آدم ها نرفته اند؟ داستان چرا تمام شده بود؟
چرا نگفت بعد از اینکه خوک ها تبدیل به آدم می شوند چه می شود؟
من فکر کنم جورج اورول یک جای داستان را پیش بینی نکرده بود. اینکه خوک های آدم شده, خودشان داستان را بخوانند و اینبار- به هر قیمتی که شده- از مزرعه بیرون نروند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خوک ها و آدم ها بسته هستند

img005.jpg

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دوستی فرنگی ایمیلی زده بود که بیا گپی بزنیم. امروز در استارباکس با هم نشسته بودیم و او از سفرش به کارایب برایم سوغاتی آورده بود. بعد ناگهان گفت که در سفرش کتاب؛ لولیتا خوانی در تهران؛ را خوانده. بعد گفت که کتاب خیلی برایش جالب بوده و حالا ایده های جدیدی در مورد تهران – که دوست دارد ببیندش اما می ترسد- دارد.
دلم میخواست می گفتم که لولیتاخوانی یک طرفه است و نباید بر اساس آن بیاید و در مورد مردم ایران قضاوت کند. بعد یادم آمد که قبلا بدون دخترم هرگر را خوانده. بعد خواستم بگویم که در ایران همه زندگیشان را می کنند و همه واقعیت اینها هم نیست. بعد از فشارهای چند ماه در مورد پوشش یادم آمد و دستگیری ها و سنگسار و خفقان و اینها.
قصد دفاع یا نفی نداشتم. حالش را نداشتم. فقط گفتم که اینها هست اما چیزهای دیگر هم هست. زندگی و زنده ها هم هستند. بعد برایش از باغ پدر بزرگم تعریف کردم و اینکه چطور می شود شربت بهار نارنج گرفت. یک مقدار هم از گلابگیری کاشان گفتم. بعد قرار شد برویم فروشگاه ایرانی گلاب بخرد که بریزد توی چایی و قهوه.
دیگر از هیچ طرفی دفاع نمی کنم. هیچ طرفی را نفی نمی کنم. حتی اگر یک سلطنت طلب طرفدار جنگ بیاید برایم روضه بخواند باز هم غیر از خاطره بهار نارنج گیری ها در وسط بهار از چیزی نمی گویم.
آدمیزاد موجود عجیبی است. فقط چیزهایی را که دلش می خواهد یادش بماند> به یاد میاورد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

طراحی داخلی هم می کنیم

سعی کرده ام جعبه خاکستری رنگ محل کارم را به محل دلپذیرتری تبدیل کنم. این جعبه های خاکستری و تاریک فکر کنم مهمترین دلیل نارضایتی و افسردگی در محل کار باشند.
یک سری قاب عکس گذاشته ام در گوشه سمت چپ. عکسهایی که برایم خاطره دارند. آدمهایی که سالهاست ندیده ام شان و شاید دیگر هرگز نبینم. خاطره ها تبدیل به لبخندهای زورکی جلوی دوربین شده اند. بگذریم.
کلی مداد و ماژیک رنگی در یک لیوان سیاه جمع کرده ام. مگر این ماژیکها رنگ بیاورند به این دفتر خاکستری رنگ. بعد هم به تابلوی روبروی صندلی ام کاغذ های رنگی زده ام و نوشته ها و نامه ها و اعلامیه ها را هم به آنها زده ام.
یکی دو عکس هم به تابلو چسبانده ام. این آدمها را هم باید یادم بماند. دیگر چه دارم؟
یک عروسک موفنری را هم کرده ام همزاد خودم که با پونز چسبانده ام اش به تابلو. اسم هم هنوز برایش انتخاب نکرده ام. قرمز است رنگ لباسش. اسمش را می گذارم کریستینا. چون لباسش شبه قرمز و سبزی های سفره های کریسمس است.
یک عروسک/ برس کوچک هم روی مانیتور است. آدم قبلی این را جا گذاشته وگرنه مرا چه به این تمیز کاریها. یک عروسک/ برس تبلیغاتی است. اسمش هم رویش آمده. یادم بیاید این صفحه کلید را تمیز کنم گاهی.
تقویم رومیزی ام تقریبا همه میز را دو گوشته سمت چپ اشغال کرده. ازش استفاده نمی کنم.سالنما همیشه همراهم است. شاید اصلا جمع اش کردم. فقط یادم می اندازد که امروز باید گزارش بدهم و شنبه کی میاید.
روی زمین هم یک سطل آشغال دارم و یک جعبه مقوایی برای کاغذهای باطله. دیگر همین. موکت کف هم خاکستری است.
اگر دست خودم بود هر ور دیوار را یک رنگ میگرفتم. زرد و آبی و شاید هم نارنجی و سبز. حداقل اینطور همیشه از داخل دفتر فکر نمی کردیم که هوای بیرون هم ابری است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای طراحی داخلی هم می کنیم بسته هستند

آزاد نویسی

شده است یک آدمی تبدیل به بت وبلاگ نویسی تان بشود و مثلا هر روز اول بروید ببینید چیزی نوشته یا نه؟ یا آدرسش را حفظ کنید که سریعتر بنویسید و مثلا همیشه در بخش علاقه مندی هایتان باشد؟
این وضعیت من است با وبلاگ همایون خیری که می دانم اینجا را هم نمی خواند. حالا قسمت جالب قضیه این است که من لینک وبلاگش را ندارم اما در تمام کامپیوترهایی که با آنها کار می کنم – چه در دفتر کار و چه در خانه و چه در دانشگاه- آدرس وبلاگش را گذاشته ام در بخش علاقه مندی ها که روزم بدون خواندن وبلاگش شب نمی شود.
حالا این که چرا آزاد نویس شد نمونه برای من چند دلیل اصلی دارد. اینکه واقعا آزاد می نویسد. از امتحان آشپزی اش گرفته تا همکار فرانسوی اش موسوم به آقای پلنگ صورتی. بعد هم اینکه به نظر من خیلی خوب شرح محیط می دهد. یعنی برای من استرالیا ندیده خیلی خوب است که بدانم در آن گوشه دنیا مثلا خبر فلان زندانی محکوم به تروریست چه جور دنبال می شود. یا اینکه فضای درسی و دانشگاهی چطور است. بعد هم اینکه نثر روانی دارد. دستپختش هم که خوب است. سلیقه غذایی هم که دارد. مثل خودم شکم پرست هم است. کتاب و موسیقی و ویدو هایی خوبی هم دارد. مگر آدم دیگر از یک وبلاگ چه می خواهد.
این هفت روز نویسی اش را هم خیلی دوست دارم. یک بار گفتم تقلید کنم بعد دیدم باید ایمیل بزنم و اجازه بگیرم و اینها, از خیرش گذشتم.
این تابلو اعلانتش هم که مرا کشته. اصلا بروید خودتان دوباره حظش را ببرید.
می رفتم بخوابم که دیدم به روز شده بعد یادم آمد که مدتهاست می خواهم اینجا از آزاد نویس بنویسم و هر بار فرصت دست نداد.
*******
بی ربط به مطلب بالا:
بهمن آقا امروز یک چیزی نوشته بودند در مورد اینکه چقدر مهم است که خاطرات روزانه را- هرچه که می خواهد باشد- بنویسم و چقدر بعدها اینها تاریخ خواهند شد. درست است که حالا دیگر دسترسی به منابع مثل سابق نیست و حمدلله همه چیز اینترنتی شده اما تاریخ تا به حال همیشه آنچه بوده که تاریخ نگار دلش می خواسته بگوید. اگر فقط یک صدا نباشد بهتر می شود برداشت درست کرد.
می دانستید مهمترین منابع مطالعی که در مورد تاریخ زنان امریکا از دوره ورود انگلیسیها و بعد هم جنگهای استقلال و جنگ داخلی در دست است از روی روزمره نویسی های زنان و دختران جوان است که در دفتر خاطراتشان پنهانی مطلب می نوشتند؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آزاد نویسی بسته هستند

به آخر داستان نزدیکی می شویم

برای روزی که فکر می کردیم روز دیگری است اما فقط یک روز معمولی بود. یک روز معمولی گرم تیرماه.
می گفتند کرکسها نخست از سر آغاز می کنند. از خالی کردن حدقه از گوی های مات و خون آلود چشم .پس هربار با حرکاتی محتاط در حلقه یی که آرام آرام تنگ تر میشد, تکه یی از گوش را را, نرمه گوش را با منقار می کندند. شکم را در سکوتی که تنها صدای بهم خوردن بالی هر از گاه آن را می شکست. پاره پاره می کردند. گاهی کرکسی را می دیدند نشسته بر کنگره ای. به فراغت پس از تناولی که دیر دست می داد. و با منقاری باز و خونچکان به جنبندگاه شهر خیره می شدند…
آه, استانبول
رضا فرخفال
انتشارات اسپرک
______________________________________________

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای به آخر داستان نزدیکی می شویم بسته هستند

احساس ضعف و ناتوانی می کنم در مقابل برخی از مراجعینم. از اینکه هیچ کاری نمی توانم برایشان انجام دهم و فقط باید سر تکان دهم و بگویم شما درست می گویید. امروز هم یکی از آن روزهاست و من به شدت شرمنده و ناتوانم.
زن و مردی را در دهه چهل زندگیشان در نظر بگیرید که دست روزگار به هر دلیلی آنها را به این گوشه دنیا رانده. همانقدر انگلیسی بلدند که من مغولی. چند ماهی کمک دولتی دریافت کرده اند که آن هم از این ماه قطع می شود. بچه هم ندارند که بتوانند به بهانه آن تقاضای ادامه کمک ها را داشته باشند. یک هموطن عزیز ماشینی با عمر پانزده سال را با قیمتی به آنها فروخته – باید بگویم انداخته- که تا مدتها زیر قرض بمانند.
دخیره ای ندارند و باید جایی کار بگیرند که بتوانند هر دو با همین وسیله نقلیه شان بروند و بیایند. کارت بانکشان را فکر کرده اند کارت اعتباری است و بیشتر از مقداری که در حسابشان داشتند خرج کرده اند. به بانک هم بدهکار شده اند. نه تنها پول اضافه ای را که خرج کرده اند بلکه جریمه هم باید بدهند.
پلیس بابت سالم نبودن آینه بغل ماشین جریمه شان کرده و حالا مرد باید یک روز برود کلاس دادگاه و بتواند یک امتحان ایمنی رانندگی را بگذارند. . امتحانی که فقط انگلیسی است و مترجم از بیرون هم قبول نمی کنند. و خودشان هم مترجم فارسی زبان ندارند.
کاری هست در یک کارخانه بازیافت مواد. دور است به محل زندگیشان. تمام روز را باید در محیطی باشند که جدای کثیفی بیش از اندازه اش به شدت گرم است. آن هم در این هوای چهل و چند درجه. تازه برای آنجا هم باید از پس مصاحبه بر بیایند.
مستاصل شده ام. کالیفرنیا شاید گزینه مناسبی نبود با این گرانی و قیمت های سر به فلک کشیده اش. اما اینجا را به خاطر دوست دوری انتخاب کرده بودند که آنهم ماههاست خبری ازشان نگرفته.
می دانم که شاید تا چند وقت دیگر همه چیز درست شود. سختی های مهاجرت برای هر کس به گونه ای است. اما اینبار به شدت احساس ضعف کردم در برابر زن و مرد ساکتی که در دفترم نشسته بودند و من هم حرفی برای گفتن نداشتم.
گاهی فکر می کنم آیا اینجا ارزشش را دارد؟ آیا زندگی انقدر سخت بود؟ این برای قضاوت کردن در مورد این زوج نمی گویم. برای خودم هم هست. برای پدر و مادرم هم هست. برای چشمان خیس وحید که هر دفعه با پدرش حرف می زند هم هست.
کاش الان کسی از همکارانم جواب ایمیلم را بدهد و بگوید که کاری برایشان وجود دارد. دلم می خواهد ورق زندگیشان برگردد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

7/7/7

صبح زود بیدار شدم که درس بخوانم, به بلاگ گردی گذشت همه اش. دیدم همه نوشته اند از این روز و شانس و از این حرفها, گفتم عمرا اگر من کم بیاورم.
نمایش و کنسرت زمین است ظاهرا همه جای دنیا. این ها هم که امریکا را در نیویورک خلاصه کرده اند. ما هم که در یک کوره دهات آن سر کره زمین افتاده ایم. یک بار هم به ما از این چیزها نرسیده . فقط این جاستین تیم برلیک می آید شهر ما. یا فوقش ماریا کری ! دریغ از یک کنسرت زمین.
بعد هم که ظاهرا ملت امروز قرار است همه ازدواج هم بکنند. از آنجایی که تازه دست و بالمان از عروسی داری فارغ شده خبر دارم که مثلا سالنها را برای امروز از دوسال قبل رزرو کرده بودند. اینجا می گوید که امروز محبوب ترین روز برای عروسی در طول همه تاریخ بوده است.
این زوج جوان هم به سلامتی امروز به حجله می روند. مبارک همه باشد.
شهر گناه هم امروز یکی از شلوغ ترین روزهای تاریخش را خواهد دید. ملت به هوای ۷-۷-۷ , بدون توجه به گرمای خطرناک این روزهای آنجا, به لاس وگاس هجوم برده اند. چقدر خوب بود اگر این حقه های فیلم سیزده یار اوشن واقعی بود و خوب البته من هم جزوی از گروه بودم و می شد کاری کرد که همه دستگاههای فسق و فجور یک دفعه ۷-۷-۷ بیاورند.
درس دارم خفن! هوا هم بعد از یک هفته چهل و خورده ای بودن امروز خنک تر شده. از صبح زده به سرم که بروم مرکز شهر عکاسی. حالا اگر این باسن مبارک را تکان بدهم و یک ذره درس بخوانم بعدش می روم ببینم امروز چه فرقی با بقیه روزها دارد.
یک چیز دیگر برای مهران که برایم نوشت این روزها از نوشته های من وحشت می کند و ترسیده پشت پرده چه خبر باشد. ( حالا نگویید همه این پست را نوشت که بیاید این آخر سری از خودش بگویید.)
خبری نیست. اینجا من مدلهای مختلف نوشتن را تمرین میکنم . همیشه که قرار نیست از پنچر شدن ماشین و ” چه کنیم همخابگی شادتری داشته باشیم” بنویسم که. حالا یک مدت هم به قول خودت خفن بنویسم.
من اینروزها شاد تر و سرحال تر از همیشه ام. خودت که دیدی چه به سرتان آوردم هفته قبل. گرمای هوا- حتی هوای چهل و خورده ای- مرا سرحال آورده. نگران درسهایم ام که نمی خوانمشان و این کلاس سیاست که می دانم اگر هم رد نشوم چیزی بهتر از دی نخواهم گرفت.
حالا اگر فرصت بدهی یواش یواش پیدا می کنم که اینجا را چطور می خواهم جلو ببرم. بماند که راه هم نمی شود برایش تعیین کرد و خانه دل است هر روز هر مدل که دل بخواهد اینجا هم خواهد گردید.
ما برویم و شما هم ۷/۷/۷ شادی داشته باشید. ( به سبک ” با نوار بهداشتی های ما, پریود شادی داشته باشید” های تلوزیون)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای 7/7/7 بسته هستند

اتمام حجت

ببین!‌خیلی وقته می خوام اینا را بارت کنم. هی دست دست کردم. دیگه بسه. دیگه صبر آدمیزاد هم حدی داره. ما هم که از اولش به نظر شما بویی از آدمیزادی نبرده بودیم. بسه دیگه.
خسته شدم از دستت. رو اعصابی. بودنت به شدت رو اعصابه. آخه شناخت پاکباخته ای مثل تو از پشت این نقاب رنگی حضرت والا بودن به سادگی دیدن کک و مک های منه از پشت حتی یک خروار کرم پودر. آخه ببین. ما خودمون هم نقاشیم. هم نقاشیم هم بازیگر. دیگه شناخت اینکه یکی داره از روی سناریو می خونه – حتی اگه سناریویی باشه که سالها نوشته و تو مغزشه- ایکی ثانیه بیشتر کار نداره.
نقش بازی کردن هم بد نیست. همه ما هم بازیگریم هم نقاش. اما یه بار. دو بار. یه تماس دو تماس. دیگه باور کن وقت ندارم. آخه جیگر من . اونی نیستی که دلت می خواد باشی. دیگه غریبه که نیستیم که.
یا یه همتی کن و واقعا همونی باش که آرزو داری و گرنه جان من بذار ما هم زندگیمون رو بکنیم. من هم موندم با این همه رنگ عوض کردن تو چه جوری کنار بیام و کدوم قیافت رو باور کنم. ما که از اول هیچ پخی نبودیم. تو فکر کردی هستیم. فکر کردی به ما بچسبی تو هم پخی می شی. اشتباه کردی. حالا برو سراغ یکی دیگه.
اینقدر هم به این و اون نپر. بذار بقیه زندگیشون رو بکنن. آخه تو این دنیا شش میلیارد آدم دارن زندگی می کنن. فوقش از نظر تو پنج میلیارد و نهصد و نود و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه نفرش خر باشن> ولی باز هم جا واسه همه هست. هم ما خرها و هم تو یکی. آخه چرا اینقدر سخت نفس می کشی؟
همین دیگه. اینها رو گفتم که حجت خودم رو تموم کرده باشم. آقا جان. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. به من هم ربطی نداره که اینجا رو می خونی یا نه. من حجت رو تموم کردم. دیگه باقی اش عمر شما.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اتمام حجت بسته هستند

منتظر یک خانواده بودم از بعد از ظهر تا به حال که بیایند. الان که نیم ساعت مانده به تعطیلی مان هنوز پیدایشان نیست. همه برنامه ام بهم ریخت. نه کاری کردم و نه جایی رفتم. از یک طرف هم خوب شد. حوصله کار را هم نداشتم.
تنبل شده ام. بی خود تقصیر را گردن تابستان می اندازم. یکی نیست بگوید آن موقع ها که از وسط خرداد تا اول مهر تعطیل بودی تابستان تابستان بود. الان چه فرقی با بقیه اوقات سال دارد؟
روز آخر سال یادش به خیر. مانتو در آوردنها در کوچه و این سالهای آخر تا دیر وقت در خیابان ماندن و بهانه آوردن که روز آخر است و با بچه ها در مدرسه ایم.
نوشتم سالهای آخر و دیدم یک مقداری زیادی خودم را جوان فرض کردم . سال آخری که این وضع بود نه سال قبل بود. سال سوم دبیرستان.
گذر زمان چقدر وحشتناک شده است. قبل از بیست و یکی دوسالگی اصلا حالیمان نبود که زمان هم می گذرد. شاید به مرز ترس از سن نزدیک می شوم. همیشه افزایش سن را مترادف با یادگرفتن و تجربه کردن و کله به سنگ خوردن و بلند شدن می دانستم. هنوز هم.
نمی دانم چرا یک لحظه فکر کردم نه سال خیلی زیاد است و دیگر واقعا باید پذیرفت که فاصله از آن روزها زیاد شده است. اشکالی ندارد. کافی است فقط یک لحظه به رو به رو و برنامه ای آینده فکر کرد. اینبار یخ می کنم که چقدر کار نکرده و برنامه های نیمه کاره مانده. خوب است. متعادل شدم باز.
اینها هم نیامدند. بروم دفتر و دستک روی میز و قاشق و بشقاب توی آشپزخانه را جمع کنم که وقت رفتن شده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند