منتظر یک خانواده بودم از بعد از ظهر تا به حال که بیایند. الان که نیم ساعت مانده به تعطیلی مان هنوز پیدایشان نیست. همه برنامه ام بهم ریخت. نه کاری کردم و نه جایی رفتم. از یک طرف هم خوب شد. حوصله کار را هم نداشتم.
تنبل شده ام. بی خود تقصیر را گردن تابستان می اندازم. یکی نیست بگوید آن موقع ها که از وسط خرداد تا اول مهر تعطیل بودی تابستان تابستان بود. الان چه فرقی با بقیه اوقات سال دارد؟
روز آخر سال یادش به خیر. مانتو در آوردنها در کوچه و این سالهای آخر تا دیر وقت در خیابان ماندن و بهانه آوردن که روز آخر است و با بچه ها در مدرسه ایم.
نوشتم سالهای آخر و دیدم یک مقداری زیادی خودم را جوان فرض کردم . سال آخری که این وضع بود نه سال قبل بود. سال سوم دبیرستان.
گذر زمان چقدر وحشتناک شده است. قبل از بیست و یکی دوسالگی اصلا حالیمان نبود که زمان هم می گذرد. شاید به مرز ترس از سن نزدیک می شوم. همیشه افزایش سن را مترادف با یادگرفتن و تجربه کردن و کله به سنگ خوردن و بلند شدن می دانستم. هنوز هم.
نمی دانم چرا یک لحظه فکر کردم نه سال خیلی زیاد است و دیگر واقعا باید پذیرفت که فاصله از آن روزها زیاد شده است. اشکالی ندارد. کافی است فقط یک لحظه به رو به رو و برنامه ای آینده فکر کرد. اینبار یخ می کنم که چقدر کار نکرده و برنامه های نیمه کاره مانده. خوب است. متعادل شدم باز.
اینها هم نیامدند. بروم دفتر و دستک روی میز و قاشق و بشقاب توی آشپزخانه را جمع کنم که وقت رفتن شده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.