دوستی فرنگی ایمیلی زده بود که بیا گپی بزنیم. امروز در استارباکس با هم نشسته بودیم و او از سفرش به کارایب برایم سوغاتی آورده بود. بعد ناگهان گفت که در سفرش کتاب؛ لولیتا خوانی در تهران؛ را خوانده. بعد گفت که کتاب خیلی برایش جالب بوده و حالا ایده های جدیدی در مورد تهران – که دوست دارد ببیندش اما می ترسد- دارد.
دلم میخواست می گفتم که لولیتاخوانی یک طرفه است و نباید بر اساس آن بیاید و در مورد مردم ایران قضاوت کند. بعد یادم آمد که قبلا بدون دخترم هرگر را خوانده. بعد خواستم بگویم که در ایران همه زندگیشان را می کنند و همه واقعیت اینها هم نیست. بعد از فشارهای چند ماه در مورد پوشش یادم آمد و دستگیری ها و سنگسار و خفقان و اینها.
قصد دفاع یا نفی نداشتم. حالش را نداشتم. فقط گفتم که اینها هست اما چیزهای دیگر هم هست. زندگی و زنده ها هم هستند. بعد برایش از باغ پدر بزرگم تعریف کردم و اینکه چطور می شود شربت بهار نارنج گرفت. یک مقدار هم از گلابگیری کاشان گفتم. بعد قرار شد برویم فروشگاه ایرانی گلاب بخرد که بریزد توی چایی و قهوه.
دیگر از هیچ طرفی دفاع نمی کنم. هیچ طرفی را نفی نمی کنم. حتی اگر یک سلطنت طلب طرفدار جنگ بیاید برایم روضه بخواند باز هم غیر از خاطره بهار نارنج گیری ها در وسط بهار از چیزی نمی گویم.
آدمیزاد موجود عجیبی است. فقط چیزهایی را که دلش می خواهد یادش بماند> به یاد میاورد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.