روزمره های پاییزی

پاییز سکرمنتو زیباست.
با توجه به تمام عدم علاقه ای که به اینجا دارم نمی توانم در برابر زیبایی مسحور‌کننده اش در پاییز سر فرود نیاورم. این شهر به عنوان یکی از پردرخت ترین کلان شهر های این مملکت در پاییز واقعا دیدنی می شود.
از هر فرصتی هر چند خیلی کوتاه برای قدم زدن استفاده می کنم. بهانه را هر طور شده جور می کنم که شده ده دقیقه هم از محیط بسته خانه و اداره و کلاس بیرون بزنم.
این روزها دوباره در خلسه ام. ساکتم و تنها گوش می دهم. شادم. نمی دانم چرا. اما حس خوبی دارم نسبت به اطرافم و خودم. خودم را اینروزها دوست دارم. دو روز پیش یکی از کلاسها را نرفتم و پنج ساعت در سکوتقدم زدم. بدون هیچ موسیقی و گوشی اعصاب اعصاب خرد‌کنی. بین راه هم سردم شد و رفتم یک ژاکت خریدم. سیاه رفتم بیرون و آبی برگشتم. رنگ لباسها را می گویم.
نه روزهای خوبی در محیط کار می گذارنم نه در مدرسه. اما من سعی می کنم شادی ام را حفظ کنم. تمام انرژی وصف ناپذیرم را صرف خوب نگه داشتن خودم کرده ام. این روزهای رنگی و ملس و خنک زیاد دوام نمیاورند. باید قدر دانست.
وقتی راه می روم دلم نمی خواهد هیچ بار اضافه ای داشته باشم نه کیف نه موبایل و نه ای پاد. نه حتی دوربین. دلم می خواهد با دریچه چشم خودم این روزهایم را ببینم.
یک گردنبد بلوط دیدم. دیدنش حس خوبی داشت. نمی دانستم باید بخرمش یا نه. نخریدمش. ولی یک جور خوبی احساس کردم مال من است. می دانم آنجا می ماند تا وقتی که من مطمن شوم و بگیرمش.
پاییز سکرمنتو شبیه تهران است. همان آفتاب گول زننده از پشت پنجره و باد سرد صبح ها و شب ها. شبیه هوای آنکارا هم هست. دلم این روزها باز برای ترکیه تنگ شده است. شاید این دلتنگی کمک کرده شاد باشم. می دانم عجیب است. اما اگر طعم دلتنگی های ترکیه مرا می دانستید شما هم لبخند می زدید.
یک شنبه را باید با هیچ شروع و با هیچ تمام کرد. بی هیچ برنامه ای. برای فردا هیچ برنامه ای ندارم. بگذار یک بار هم سررسیدم خالی بماند.او هم به خلسه و سکوت و تنهایی پاییز احتیاج دارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای روزمره های پاییزی بسته هستند

تقدس

این روزها فرماندهان جنگی ارتش باید به کنگره و سنا و رسانه ها در مورد ادامه یا عدم حضور ارتش در عراق و ادامه جنگ و به قول خودشان این باتلاقی که بوجود آورده اند جواب بدهند. تقریبا با همه رسانه های مهم هم این چند روزه مصاحبه کرده اند و به سوالات خبرگزاران از یک طرف و مردم و نمایندگانشان از طرف دیگر جواب داده و می دهند.
فکرم به جنگ ایران بر میگردد. دوران جنگ که کوچک بودم اما خیلی چیزها به وضوح یادم مانده مثل آن وقتی که خانواده باید می رفتند عکس جسدها را می دیدند تا شاید پسر عمه آن زمان گمشده در خط مقدم را شناسایی کنند. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که جنگ پرسود ترین تجارت هاست و لابد آن عکس ها هم اسباب تجارت بودند. بعد تر ها هم بود که شنیدیم که می گفتند جنگ را باید همان سال شصت و سه تمام می کردند و کار فلانی و فلانی بود که نگذاشتند و نخواستند.
یادم میامد به جنگ می گفتیم دفاع مقدس. بازی با کلماتی که هنوز در ذهن ما جا خوش کرده. چقدر ما چیز مقدس دور و برمان هم زیاد داشتیم. دفاع مقدس. مرگ مقدس. خون مقدس. وظیفه مقدس. آدم مقدس. کشور مقدس. اصلا انگار وقتی قرار بود به مخاطب بگویند خفه شو و حرف نزن یک کلمه مقدس می چسباندند سرش. وقتی هم که چیزی مقدس باشد نه تنها نباید از آن سوال کرد که سوال کردن خطاست و سوال کننده مجرم. همه اینها را تابو کردیم. دور از دسترس. از خون و مرگ و کشته اسم نبر. اینها شهیدان مقدس دفاع مقدس بودند.
خاصیت مذهب خفه کردن است. به هر اسم و شکل و بهانه ای. یا شمشیر دارد و گردن می زند یا با بازی با کلمات سرکوب می کند. سوال کردن لازمه جلو رفتن است. جواب شنیدن و الزام به پاسخ گویی است که افراد را ملزم به دقت و تحقیق می کند. وقتی سوال کردن از چیزی تابو شد باید فاتحه اش را خواند. این یعنی اول درجا زدن. درجا زدنی که پس رفت و به عقب بازگشتن قدم های بعدی اش خواهند بود از این صفت مقدس بدم میاید. بوی درماندگی می دهد اصلا وقتی حرفی یا عقیده ای یا موجودی ماورای ذهن و ماورای بشر شد باید دانست که یک جای کار می لنگد.
شاید اگراین دفاع و این خونها و این اسمها روزی دیگر مقدس نباشند بشود به حریمشان رفت و جوابی هم شاید گرفت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تقدس بسته هستند

اضطراب

blog selected.jpg
اسکله سی و نهم. سن فرانسیسکو.
پاییز دو هزار و شش

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اضطراب بسته هستند

خاور سلطان

روجا و حسین یکی از بهترین کشف های این سالها بودند. (‌خانم مهندس جان! شما و آقای مهندس که البته جای خود دارید) یعنی یک زوج ناکلیشه ای من می گویم و شما یک ناکلیشه ای می خوانید. تجسم کنید زندگی یک نابغه ریاضی را با یک سینما خوانده تاریخ هنر دان! اصلا از شنبه که با سبد سبزی و پنیر در خانه ما ظاهر شدند تا همین الان که ظهر دوشنبه است کافی است بهشان فکر کنم که لبخند بیاید به صورتم و فکر کنم که زندگی با دوستان خوب چقدر لذت بخش است.
می دانم هرکس گرفتاری و مشکلات خودش را در زندگی دارد و دیدن چند ساعته یا یکی دوبار پای تلفن حرف زدن دلیل بر نتیجه گیری نیست اما همین چند ساعت کافی بود که یادم بیاید گاهی, فقط گاهی, مثل یک بعد از ظهر روز شنبه را چقدر می شود شاد و فارغ از دنیا گذراند و چقدر خندیدن و غیبت کردن و حرص خوردن و با صدای بلند در کافه فارسی حرف زدن و جک های شریفی تعریف کردن از احمدی نژاد بد گفتن, خوب است.
من برای هردویشان به اضافه فندق و خاور سلطان و بی بی حوریه و ملک محمد و بقیه دوستان و متعلقانشان آرزوی بهترین ها را دارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خاور سلطان بسته هستند

یعنی از آن وقت هاست.
تلفنت را میگیری . از الف تا ی- ببخشید از ای تا زی -می روی. دریغ از یک اسم که بتوانی شماره اش را بگیری و حرف بزنی. همینطور الکی غم روی دلت سنگین تر می شود. یعنی حتی یک نفر هم نیست که بخواهی و بتوانی برایش حرف بزنی. همان حرفی را که ته ته دلت است؟ غم سنگین تر می شود.
کلاس را حذف کنم یا نه؟ این کلاس امشب اگر پر شده باشد از این رانده و آن مانده می شوم. کلاس امشب را هم اضافه کن. جهنم. شش تا روی پنجمی. خریت که شاخ و دم ندارد.
بعد از ظهر جمعه است. گرم و کشدار و مریض و دودی. یک جایی این نزدیکی ها آتش گرفته. دو روز است که دود هم به هوای لعنتی اضافه شده. هیچ کس در اداره نیست. همه یک جوری در رفته اند. ریست هم نیست. اگر هم بگذاری بروی خانه هیچ کس نمی فهمد. به وجدان کاری ربطی ندارد. کلاسی که امشب هوس کرده ام بروم اینطرف شهر است. نمی توانم همه راه را بروم و بعد برگردم.
پتویم را – که همدم همیشگی است و زیر میز قایمش می کنم- برمی دارم و می روم روی کف آشپزخانه می خوابم. همسایه عروسی گرفته لابد. دیوانه ها. صدای توپس توپس مییاد. بلند می شوم برمیگردم میاییم اینجا. بنویسم. غر بزنم. زشت است دختر. روزمره ننویس. الان دیگر هزار نفر نگران می شوند. هزار نفر که شماره ات را دارند. به همه باید بگویی که نه بابا . شوخی کردم. نوشته را با نویسنده قاطی نکنید. من حالم خوب است. ببینید. دارم می خندم. ها ها…
بعد از کلاس باید بروم نمایشگاه. خرم دیگر. غرفه هم طراحی می کنم. خدا این فروشگاهای شبانه روزی را از ما نگیرد. ساعت یک شب هم می شود رفت و گوجه و ترشی و لوبیا خرید. شله زرد هم درست کنم؟
آهنگ گوش کنم. رادیو زمانه جواد یساری گذاشته. چراغ چشمک زن تلفن از صبح تا به حال دارد خودش را می کشد. حوصله ندارم جواب تلفن بدهم. تو بالاخره بلیط گرفتی دختر؟ می دانی که. من از الان باید بدانم سه هفته دیگر چه ساعتی باید فرودگاه باشم. اگر ندانم تا خود آن روز که بگویی باید عذاب بکشم.
وسواسی شده ام. امروز صبح به نگار می گفتم. گفتم سررسیدم شده مایه جانم. بعد خدا نکند یک تغییر اتفاقی در برنامه سه ماه آینده بیافتد. عملا مریض می شوم تا بیاد و برود. اصل مرض است. می خواهید از حفظ بهتان بگویم تا آخر ماه آینده هر روز و بعد از ظهر چه کاری قرار است بکنم.
به خدا عکس ها را برایت می فرستم. تا همین فردا. یعنی نصفه شب که لوبیا و ترشی را خریدم و برگشتم خانه و برنج را شستم برایت می فرستم. فردا دستت است. یعنی توی کامپیوترت است. چه می دانم. قول می دهم.
حالا پتو را به خودم پیچیده ام. همان یک همکار باقی مانده میاید می گوید برو خانه. من می خواهم بروم. می گویم برو. من باید بمانم. اخبار گوگل می گوید بن لادن ریشش را رنگ کرده. از سه سال پیش جوانتر به نظر می رسد. دل بن لادن هم خوش است . من هم زده به سرم که بروم سرم را قرمز کنم. یعنی قرمز قرمز. بعد می گویم. نه هر وقت که آدم شدم و دوباره اندازه یک سانتیمتری همیشگی اش شد می روم قرمزش می کنم.
همین الان الان هوس کردم یک لباس کولی بخرم. نمی دانم چی است. ولی باید جایی باشد. ( به جان خودم الان یک نفر دارد مرا روانکاوی می کند) مثل لباس کاپیتان جک خودمان. انگشترهایش جور است. می ماند بقیه خرت و پرت ها. خودم را تصور می کنم. موی کوتاه قرمز. لچک به سر. لباس چند لایه روی هم. خنزر و پنزر آویزان به دست و سر و سینه و لابد ساعت سیکوی نازنینمان….
یک دوست خارجی من را تولد دخترش دعوت کرده. هر کس باید خودش را یک ابر قهرمان کند و برود. این ها هم دیوانه اند به خدا. بعد هم نمی توانی ادای این ابر قهرمان ها را در بیاوری و بشوی مرد عنکبوتی و چه می دانم زن گربه ای. خودت باید باشی. یعنی در نامه اش توضیح داده که این مهمانی به بچه ها یاد می دهد که ادای ستارگان را در نیاورند و خودشان قهرمان زندگیشان بشوند. والا زمان ما می رفتیم تولد گلپر و ایده و ساناز و دور صندلی می چرخیدیم و هر وقت آهنگ تمام می شد باید روی یک صندلی می نشستم. بعد هم سالاد الویه می خوردیم با نوشابه سیاه. اصلا سالاد الویه سرد با نوشابه نارنجی خوشمزه نمی شد. هنوز هم عقیده ام همان است.
کجا بودیم؟ آها. ابر قهرمان ها. حالا من چه قهرمانی بشوم خوب است؟ زن کولی. باید یک خصوصیت هم داشته باشم که من را شکست ناپذیر بکند. قلب زخم ناپذیر چطور است؟
خوب الان جواب ایمیلش را دادم. گفتم چون دیر خبر دار شده بودم “آلردی” برنامه دیگری گذاشته بودم و امیدوارم مهمانی ابر قهرمان ها به همه خوش بگذرد.
یک چیزی گیر کرده توی گلویم. کی بازش کنم؟ الان که سر کار است نمی شود. موقع رانندگی هم که خطرناک است. بعدش هم که کلاس است و بعد هم نمایشگاه و بعد هم قروشگاه و لوبیا و اینها . بعدش را هم که همین الان قول دادم بشینم عکس بفرستم. می شود صبح. باز هم نمی شود. کلاس دارم. بعد هم که خوب مهمان میاید. فردا عصر هم که قرار دارم بروم بیرون. شب را هم که دعوتیم. ..
بی خیال گلو و این حرفها. اصلا فرض کن گلو نداشتی. مثل سر و چشم درشت و مو که نگران بلندی و کوتاهی اش باشی و دست و این حرفها. این فرمول نامریی شدن را کسی بالاخره کشف کرد یا نه؟ فقط بلدند بروند بزنند توی سر این “آی فون” عزیزمان . آنهم وقتی که ما شش ماه برای خریدش پول جمع کردیم. ولی خودمانیم. این آقای “جابز” با این ایده صد دلار برگرداندن به مشتریان قبلی آی فون زد توی آنجایی هر چی “بیزینس” بود. مرد حسابی فکر نمی کنی رسم جدید می اندازی که هیچ هم خوب نیست و فردا قیمت هرچی ارزان شد همه توقع دارند بروند پولشان را پس بگیرند. حقت است که سهامت اینقدر یک شبه پایین بیاید.” نرد” بی اتیکت!
دیگر پاچه کی را بگیرم روحیه ام عوض شود؟ دیشب خواب دیدم یکی از عضای محترم خانواده سببی – ترجمه “این لا” را داشتید؟ـ را بردم پیش روانپزشک. چون داشت برای خودش پیراهن می بافت. یک پیراهن بلند آن هم با نخ کاموای نارنجی. (‌لطفا دوباره روانکاوی بفرمایید). خیلی خواب عجیبی بود. گفتم اینجا بگویم تا یادم نرفته.
فهمیدید این دوتا پدر بجه خانم آنا نیکول اسمیت با هم بعله و اینها…یعنی شایعه شده. ولی خوب. آخر سورئال بود.
یعنی می دانی. الان از آن وقت هایی است که باید یک کیسه بوکس باشد…نه. حال نمی دهد. باید یک مبل باشد. راحت باشد ها. با یک بطری” ابسولوت” و دو برابرش آب آلبالو. با یک ده تایی فیلم. بعد هم تا شعاع ده کیلومتری پرنده پر نزند. آنقدر بخوری که خفه شوی بعد بخوابی. بعد هم بگیرند بیاندازند توی استخر آب سرد که دوباره بهانه داشته باشی پاچه بگیری.
دستم هم راستی دوباره درد گرفت. این را نمی گفتم دلم نمیامد تمامش کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

احتیاج

شعر لازم شده ام
(این اصطلاح مال کی بود؟)
به همان مقدار هم فیلم ,سکوت, جاده و رخوت لازم دارم.
چیزی روی دلم سنگینی می کند. شاید تومور سنگینی باشد. تومور دل هم داریم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای احتیاج بسته هستند

چشم هایی چون چشم های گاو

شمایی که همیشه قربان صدقه چشم های اندکی درشت ما می رفتید, هیچ خبر دارید که به خاطر همین اندازه نافرم قیمت عمل لیزرش دو هزار و پانصد دلار گرانتر می شود؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چشم هایی چون چشم های گاو بسته هستند

قونیه

سکوت هم حتی کم آورده است.
هیچ نباید و گفت و تنها به نظاره این عشق نشست.
لحظه را با کلمه آلودن خیانت است.
بیکران را مگر می توان تعریف کرد و در واژه گنجاند؟
ازل اگر آغاز داشت که دیگر ازل نبود.
معمای تلخی چشمان تو هم گشودنی نیست. مثل راز خلقت.
مثل همان
“در ابتدا هیچ نبود و هیچ کلمه بود و کلمه خدا بود”
من هنوز مبهوتم.
دستانم به نوشتن نمی رود. هیچ وقت نرفته است.
آروزویم اما باقی است. نان و نور و رنگ.
تو معنی این واژه های دیوانه را می فهمی.
راست گفته اند پاییز فصل عاشقان پاکباخته است.
فصل واژگان ناب مجنون
جنون از من و واژه از تو.
رنگ از تو و عشق هم باز از تو
می شود من تماشاچی این سماع باشم؟
در قونیه تلخ چشمان تو؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای قونیه بسته هستند

این شعر یادتان مانده: ” من از هیچی نمی ترسم…نه از تنهایی . نه از تاریکی؟”

ساعت از نیمه شب گذشته بود و من از جایی بر می گشتم. در مسیر تاریک و بی چراغی رانندگی می کردم. چشمم به زنی- شاید هم سن و سال خودم- افتاد که پیاده مسیر مخالف حرکت من را می رفت. لباس فرم فروشگاهی دو چهار راه بالاتر هم تنش بود. یکی از حدس ها می شد این باشد که کارگر شیفت شب آن فروشگاه بیست و چهار ساعته است.
از وقتی به خانه رسیدم- تقریبا ده دقیقه قبل – به این فکر می کنم که چرا من به جای او اینقدر ترسیدم. چرا اولین فکری که کردم این بود که این وقت شب این زن تنها اینجا چه می کند. بعد به خودم گفتم شاید از بچگی در محیط امن بزرگ شده . جایی که یاد نگرفته صدای اذان غروب یعنی حواست را جمع کن. یعنی دور و برت را بپا. یعنی سوار تاکسی نشو. یعنی مواظب سایه ها باش. صدای موتور یعنی وحشت. پل عابر پیاده یعنی وحشت از دست پشت سری. و …
شاید هم هیچکدام از اینها نبود. شاید او هم می ترسید و فقط بی ماشینی مجبورش کرده بود که ترس را به جان بخرد و آن وقت شب پیاده برود. اما باعث شد که من به ترس های نهادینه شده در خودم- خودمان- فکر کنم. که چقدر از بچگی از همه چی ترساندنمان. از بازی کردن در کوچه و پسران غریبه گرفته تا بعد ها که خودمان با آزمون و خطا فهمیدیم که از چه چیزهایی باید بترسیم.
با خودم فکر کردم حتی اگر بدانم که محیط دور و برم هم امن است چقدر جرات می کنم تنها مسیری را در نیمه شب راه بروم. من در حالت عادی از تنهایی و تاریکی نمی ترسم. اما تنها در خیابان تاریک و طولانی راه رفتن را فکر نکنم اهلش باشم. راست گفته اند ترسها و زخمهای کودکی و نوجوانی یا پاک نمی شوند یا خیلی دیر از ذهن می روند.
پی نوشت:
فکر کنم در راستای همان افکار وقت خواب دیشب بود که خواب دیدم ساری هستم و پسرک سرباز تازه پشت لب سبز شده ای به من متلک می گوید و من هم به شماره نهصد و یازده ساری!! زنگ می زنم و خانم پشت خط به من می گوید “حالا مگر چه شده یک متلک گفته. دلش به این متلک خوش است!”

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای این شعر یادتان مانده: ” من از هیچی نمی ترسم…نه از تنهایی . نه از تاریکی؟” بسته هستند

روز کش دار

۱٫ انگشتر فیروزه ام را دوست دارم. هرچند نگینش کوچک است و من عاشق نگینهای بزرگم اما این را هم خیلی دوست دارم
پی نوشت اول: جوون! بیا بگو از کجا فهمیده بودی.
۲٫ با بی رحمی تمام رفته از تمام در و دیوار و کوه و بر و بیابان فیلم گرفته. تا ساعت چهار و نیم صبح نشستم بعضی از فیلم ها را دیدم. نتیجه اینکه صبح ساعت هشت زنگ زدم گفتم مریضم و نرفتم سر کار.
۳٫ رها روی دیوار روبروی خانه اسم بازیکنان محبوب رئال مادرید آن سالهایش را نوشته بود. کارلوس . بهکام. فیگو و شماره هایشان را. آخرش هم اسم خودش را نوشته بود با شماره صفر. آقای همسایه روبه رویی که کل دیوار را رنگ کرده آن یک قسمت را دست نخورده گذاشته. چقدر هر دفعه ما می رفتیم رویش با ذغال می نوشتم بارسلونا سرور رئاله!
۴٫ سه خط طلا! از راه دور وقتی از تهران کوه می رفتیم یعنی به منطقه کوههای مقدسمان نزدیک می شدیم. ارفه. گت او. عباسعلی و سنگر. کوه ها همان و سه خط طلای رضاه شاه هم همان.
۵٫ چقدر پیری از راه دور بد است. لابد بقیه هم با دیدن عکس ها ما همین فکر را کردند که چقدر پیری بد است. چقدر آدمها متفاوت پیر می شوند به مادر بزرگ هفتاد ساله خودم نگاه می کنم اما فکرم پیش هفتاد سالهای اینجاست. روزگار که می گویند این است لابد.
۶٫ دکتر دندانپزشکمان هنوز تابلویی را که من برایش با گونی و کاغذ های رنگی درست کرده بودم از دیوار مطبش پایین نکشیده. این را خیلی دوست داشتم. دکتر رضویان خدا بود. دندانپزشکی که ادم بخواهد به مطبش برود و آن را هم دوست داشته باشد باید موجودی ورای انسان باشد.
۷٫ خوب . حالا بنده اینجایم و سه روز و نصفی تعطیلی. چه کنیم که بهره برداری درست کرده باشیم؟ بروم دوباره ور دل بابا اینها و بقیه فیلمها را ببینم. وقتی تمام شد دوباره ببینم.
۸٫ دلم برای ایران تنگ شده. به پیام و مریم و پدر خیلی حسودیم می شود الان. حیف که امکان مسافرت حداقل تا دوسال دیگر نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای روز کش دار بسته هستند