این شعر یادتان مانده: ” من از هیچی نمی ترسم…نه از تنهایی . نه از تاریکی؟”

ساعت از نیمه شب گذشته بود و من از جایی بر می گشتم. در مسیر تاریک و بی چراغی رانندگی می کردم. چشمم به زنی- شاید هم سن و سال خودم- افتاد که پیاده مسیر مخالف حرکت من را می رفت. لباس فرم فروشگاهی دو چهار راه بالاتر هم تنش بود. یکی از حدس ها می شد این باشد که کارگر شیفت شب آن فروشگاه بیست و چهار ساعته است.
از وقتی به خانه رسیدم- تقریبا ده دقیقه قبل – به این فکر می کنم که چرا من به جای او اینقدر ترسیدم. چرا اولین فکری که کردم این بود که این وقت شب این زن تنها اینجا چه می کند. بعد به خودم گفتم شاید از بچگی در محیط امن بزرگ شده . جایی که یاد نگرفته صدای اذان غروب یعنی حواست را جمع کن. یعنی دور و برت را بپا. یعنی سوار تاکسی نشو. یعنی مواظب سایه ها باش. صدای موتور یعنی وحشت. پل عابر پیاده یعنی وحشت از دست پشت سری. و …
شاید هم هیچکدام از اینها نبود. شاید او هم می ترسید و فقط بی ماشینی مجبورش کرده بود که ترس را به جان بخرد و آن وقت شب پیاده برود. اما باعث شد که من به ترس های نهادینه شده در خودم- خودمان- فکر کنم. که چقدر از بچگی از همه چی ترساندنمان. از بازی کردن در کوچه و پسران غریبه گرفته تا بعد ها که خودمان با آزمون و خطا فهمیدیم که از چه چیزهایی باید بترسیم.
با خودم فکر کردم حتی اگر بدانم که محیط دور و برم هم امن است چقدر جرات می کنم تنها مسیری را در نیمه شب راه بروم. من در حالت عادی از تنهایی و تاریکی نمی ترسم. اما تنها در خیابان تاریک و طولانی راه رفتن را فکر نکنم اهلش باشم. راست گفته اند ترسها و زخمهای کودکی و نوجوانی یا پاک نمی شوند یا خیلی دیر از ذهن می روند.
پی نوشت:
فکر کنم در راستای همان افکار وقت خواب دیشب بود که خواب دیدم ساری هستم و پسرک سرباز تازه پشت لب سبز شده ای به من متلک می گوید و من هم به شماره نهصد و یازده ساری!! زنگ می زنم و خانم پشت خط به من می گوید “حالا مگر چه شده یک متلک گفته. دلش به این متلک خوش است!”

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.