یعنی از آن وقت هاست.
تلفنت را میگیری . از الف تا ی- ببخشید از ای تا زی -می روی. دریغ از یک اسم که بتوانی شماره اش را بگیری و حرف بزنی. همینطور الکی غم روی دلت سنگین تر می شود. یعنی حتی یک نفر هم نیست که بخواهی و بتوانی برایش حرف بزنی. همان حرفی را که ته ته دلت است؟ غم سنگین تر می شود.
کلاس را حذف کنم یا نه؟ این کلاس امشب اگر پر شده باشد از این رانده و آن مانده می شوم. کلاس امشب را هم اضافه کن. جهنم. شش تا روی پنجمی. خریت که شاخ و دم ندارد.
بعد از ظهر جمعه است. گرم و کشدار و مریض و دودی. یک جایی این نزدیکی ها آتش گرفته. دو روز است که دود هم به هوای لعنتی اضافه شده. هیچ کس در اداره نیست. همه یک جوری در رفته اند. ریست هم نیست. اگر هم بگذاری بروی خانه هیچ کس نمی فهمد. به وجدان کاری ربطی ندارد. کلاسی که امشب هوس کرده ام بروم اینطرف شهر است. نمی توانم همه راه را بروم و بعد برگردم.
پتویم را – که همدم همیشگی است و زیر میز قایمش می کنم- برمی دارم و می روم روی کف آشپزخانه می خوابم. همسایه عروسی گرفته لابد. دیوانه ها. صدای توپس توپس مییاد. بلند می شوم برمیگردم میاییم اینجا. بنویسم. غر بزنم. زشت است دختر. روزمره ننویس. الان دیگر هزار نفر نگران می شوند. هزار نفر که شماره ات را دارند. به همه باید بگویی که نه بابا . شوخی کردم. نوشته را با نویسنده قاطی نکنید. من حالم خوب است. ببینید. دارم می خندم. ها ها…
بعد از کلاس باید بروم نمایشگاه. خرم دیگر. غرفه هم طراحی می کنم. خدا این فروشگاهای شبانه روزی را از ما نگیرد. ساعت یک شب هم می شود رفت و گوجه و ترشی و لوبیا خرید. شله زرد هم درست کنم؟
آهنگ گوش کنم. رادیو زمانه جواد یساری گذاشته. چراغ چشمک زن تلفن از صبح تا به حال دارد خودش را می کشد. حوصله ندارم جواب تلفن بدهم. تو بالاخره بلیط گرفتی دختر؟ می دانی که. من از الان باید بدانم سه هفته دیگر چه ساعتی باید فرودگاه باشم. اگر ندانم تا خود آن روز که بگویی باید عذاب بکشم.
وسواسی شده ام. امروز صبح به نگار می گفتم. گفتم سررسیدم شده مایه جانم. بعد خدا نکند یک تغییر اتفاقی در برنامه سه ماه آینده بیافتد. عملا مریض می شوم تا بیاد و برود. اصل مرض است. می خواهید از حفظ بهتان بگویم تا آخر ماه آینده هر روز و بعد از ظهر چه کاری قرار است بکنم.
به خدا عکس ها را برایت می فرستم. تا همین فردا. یعنی نصفه شب که لوبیا و ترشی را خریدم و برگشتم خانه و برنج را شستم برایت می فرستم. فردا دستت است. یعنی توی کامپیوترت است. چه می دانم. قول می دهم.
حالا پتو را به خودم پیچیده ام. همان یک همکار باقی مانده میاید می گوید برو خانه. من می خواهم بروم. می گویم برو. من باید بمانم. اخبار گوگل می گوید بن لادن ریشش را رنگ کرده. از سه سال پیش جوانتر به نظر می رسد. دل بن لادن هم خوش است . من هم زده به سرم که بروم سرم را قرمز کنم. یعنی قرمز قرمز. بعد می گویم. نه هر وقت که آدم شدم و دوباره اندازه یک سانتیمتری همیشگی اش شد می روم قرمزش می کنم.
همین الان الان هوس کردم یک لباس کولی بخرم. نمی دانم چی است. ولی باید جایی باشد. ( به جان خودم الان یک نفر دارد مرا روانکاوی می کند) مثل لباس کاپیتان جک خودمان. انگشترهایش جور است. می ماند بقیه خرت و پرت ها. خودم را تصور می کنم. موی کوتاه قرمز. لچک به سر. لباس چند لایه روی هم. خنزر و پنزر آویزان به دست و سر و سینه و لابد ساعت سیکوی نازنینمان….
یک دوست خارجی من را تولد دخترش دعوت کرده. هر کس باید خودش را یک ابر قهرمان کند و برود. این ها هم دیوانه اند به خدا. بعد هم نمی توانی ادای این ابر قهرمان ها را در بیاوری و بشوی مرد عنکبوتی و چه می دانم زن گربه ای. خودت باید باشی. یعنی در نامه اش توضیح داده که این مهمانی به بچه ها یاد می دهد که ادای ستارگان را در نیاورند و خودشان قهرمان زندگیشان بشوند. والا زمان ما می رفتیم تولد گلپر و ایده و ساناز و دور صندلی می چرخیدیم و هر وقت آهنگ تمام می شد باید روی یک صندلی می نشستم. بعد هم سالاد الویه می خوردیم با نوشابه سیاه. اصلا سالاد الویه سرد با نوشابه نارنجی خوشمزه نمی شد. هنوز هم عقیده ام همان است.
کجا بودیم؟ آها. ابر قهرمان ها. حالا من چه قهرمانی بشوم خوب است؟ زن کولی. باید یک خصوصیت هم داشته باشم که من را شکست ناپذیر بکند. قلب زخم ناپذیر چطور است؟
خوب الان جواب ایمیلش را دادم. گفتم چون دیر خبر دار شده بودم “آلردی” برنامه دیگری گذاشته بودم و امیدوارم مهمانی ابر قهرمان ها به همه خوش بگذرد.
یک چیزی گیر کرده توی گلویم. کی بازش کنم؟ الان که سر کار است نمی شود. موقع رانندگی هم که خطرناک است. بعدش هم که کلاس است و بعد هم نمایشگاه و بعد هم قروشگاه و لوبیا و اینها . بعدش را هم که همین الان قول دادم بشینم عکس بفرستم. می شود صبح. باز هم نمی شود. کلاس دارم. بعد هم که خوب مهمان میاید. فردا عصر هم که قرار دارم بروم بیرون. شب را هم که دعوتیم. ..
بی خیال گلو و این حرفها. اصلا فرض کن گلو نداشتی. مثل سر و چشم درشت و مو که نگران بلندی و کوتاهی اش باشی و دست و این حرفها. این فرمول نامریی شدن را کسی بالاخره کشف کرد یا نه؟ فقط بلدند بروند بزنند توی سر این “آی فون” عزیزمان . آنهم وقتی که ما شش ماه برای خریدش پول جمع کردیم. ولی خودمانیم. این آقای “جابز” با این ایده صد دلار برگرداندن به مشتریان قبلی آی فون زد توی آنجایی هر چی “بیزینس” بود. مرد حسابی فکر نمی کنی رسم جدید می اندازی که هیچ هم خوب نیست و فردا قیمت هرچی ارزان شد همه توقع دارند بروند پولشان را پس بگیرند. حقت است که سهامت اینقدر یک شبه پایین بیاید.” نرد” بی اتیکت!
دیگر پاچه کی را بگیرم روحیه ام عوض شود؟ دیشب خواب دیدم یکی از عضای محترم خانواده سببی – ترجمه “این لا” را داشتید؟ـ را بردم پیش روانپزشک. چون داشت برای خودش پیراهن می بافت. یک پیراهن بلند آن هم با نخ کاموای نارنجی. (‌لطفا دوباره روانکاوی بفرمایید). خیلی خواب عجیبی بود. گفتم اینجا بگویم تا یادم نرفته.
فهمیدید این دوتا پدر بجه خانم آنا نیکول اسمیت با هم بعله و اینها…یعنی شایعه شده. ولی خوب. آخر سورئال بود.
یعنی می دانی. الان از آن وقت هایی است که باید یک کیسه بوکس باشد…نه. حال نمی دهد. باید یک مبل باشد. راحت باشد ها. با یک بطری” ابسولوت” و دو برابرش آب آلبالو. با یک ده تایی فیلم. بعد هم تا شعاع ده کیلومتری پرنده پر نزند. آنقدر بخوری که خفه شوی بعد بخوابی. بعد هم بگیرند بیاندازند توی استخر آب سرد که دوباره بهانه داشته باشی پاچه بگیری.
دستم هم راستی دوباره درد گرفت. این را نمی گفتم دلم نمیامد تمامش کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.