هفدم فوریه دوهزار و یازده

احمقانه است ساعت‌ها نشستن و خواندن و تحلیل‌کردن تئوری‌های دمکراسی و آنتی‌دمکراسی و بازی قدرت در حکومت‌های دمکراتیک و یادگرفتن نقد «دمکراسی غربی» و چگونه‌گی «سرکوب با نظام دیکتاتوری» وقتی فاشیسم مطلق از پیکسل‌های هر صفحه فارسی‌زبانی که باز می‌کنی، فواره می‌زند. به ما می‌گویند شما دیگر آدم خصوصی نیستید و هرچه در فضای عمومی می‌نویسید بخشی از رزومه شماست و باید حواستان به تک تک کلمه‌ها باشد. باشد. چه اهمیت دارد اگر همین آرزوی «آزادی» هرچند که تئوری‌ها بگویند که فقط نمایش است و حقیقت چیزی دگر است و در پشت همین آزادی هم سرکوب است و قدرت، بشود تنها آرزوی ملتی. بگذار همه بگویند که دروغ است و بگذار فردا مواخذه شویم که تو دیگر چرا. تو که تئوری می‌خوانی و باید بفهمی همه اینها بازی نیمی از کره زمین بر علیه نیمه دیگرش است.
هرکاری، هر فکری، هر کلمه‌ای،‌ اینجا حقیر است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

شانزدهم فوریه دوهزار و یازده

دلم برای نوازش کردن، بیشتر از نوازش شدن تنگ شده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

پانزده فوریه دوهزار و یازده

می‌دانی
وقتی هیچ دوستت دارمی نه تو را آرام می‌کند نه مرا، فقط باید دستم را بگذارم وسط سینه‌هایم و بگویم: تو جان منی. جان من.
فقط این جان گفتن است که آرامم می‌کند، یک چیزی آن وسط سینه‌هایم محکم می‌شود وقتی می‌گویم جانمی، منظورم همه جان است، همه آنچه در بدن است، از خون و رگ گرفته تا ته احساسش. یک وقت‌هایی اینطور می‌شوی. جان من می‌شوی.
جان آدم تکراری نمی‌شود، مگر نه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پانزده فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

چهاردهم فوریه دوهزار و نه

وقتی عاشقی، فقط می‌خواهی در فضای طرف باشی. یک وقت‌هایی می‌گویی فقط باشد، من هم باشم و دیگر هیچ چیز نمی‌خواهم. اصلا نگاهم نکند، اصلا با یکی،‌ با صد نفر دیگر باشد، بگذارد من هم آن گوشه‌ها دلم خوش باشد. حالا یک ذره مدرن‌تر شاید این روزها. چه می‌دانم. بلاکم نکند، دیلیتم نکند، آن-فالو‌ام نکند. نفس بودن در آن فضا را می‌خواهی و دیدن حتی سایه‌اش هم غنیمت است. خیلی هم این عشق‌ها به دوران مجنون برنمی‌گردد. همین خود ما. آخرین باری که راستکی عاشق شدیم. راستی چند سال پیش بود؟
اما طرف که راهمان داد به حریمش و یک مقدار که همان حوالی عرش را سیر کردیم، گاهی نگاهمان به زمین هم می‌افتد. به بقیه چراغ‌های روشن،‌ به بقیه فالوئرها، به بقیه لیست، به بقیه دوستانش،‌ به بقیه رابطه‌هایش. حالا دلمان دیگر به پرواز در آن فضا خوش نیست، حالا همه‌اش را می‌خواهیم. آن وقت می‌خواهیم آن آدم «مال» ما شود. تمامش «مال» ما شود. عاشق هم هنوز هستیم، یا حداقل فکر می‌کنیم هستیم.
بعد «همه‌اش» مال ما می‌شود. با هم روی عرشیم. آنقدر گفتیم و گفتیم که دل داد و رام شد و چراغ‌ها را خاموش کرد و صفحه‌ها را بست و آمد ور دل ما نشست و دستش را گذاشت توی دستمان و چشمش توی چشممان و جریان سیال دوستت دارم‌ها در هر لحظه، هر حرکت، هر نوشته،‌ هر صدا جاری شد و یواش یواش فکر کردیم زمین به این خوبی، چه اصراری است به عرش نوردی اصلن. همین‌جا اصلا پتو پهن می‌کنیم و یا اگر دیوانه‌تر باشیم کمی، روی همان خاک و خل، روی همان چمن‌ها عشق‌بازی می‌کنیم، مدام. مدام.
.
.
.
خب حالا برویم سراغ آن روزنه بعدی که التماس کنیم که سرک بکشیم توی دنیای یک آدم دیگر که فقط در فضایش باشیم. ریکوست بفرست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهاردهم فوریه دوهزار و نه بسته هستند

سیزدهم فوریه دوهزار و یازده

تمام روز سرگیجه و بی‌حالی و سستی مدام. فقط کار کردم و خوابیدم و باز هم درس بی درس. باز هم درس بی درس و دیگر مطمئنم باید همه کلاس‌ها را این ترم حذف کنم.
هیچ وسیله‌ای برای سرگرمی پدر و مادر ندارم. هر کدام نشسته‌اند یک‌ور و کتاب می‌خوانند. پدرم گاهی سرش را بلند می‌کند و می‌پرسد تهران چه خبر؟ و من همانطور که اینترنت را زیر و رو می‌کنم برای دیدن یک خبر تازه، هی می‌گویم هیچ. همه دلشوره دارند و همه انگار ته دلشان می‌پرسند که آیا می‌شود؟
پی‌نوشت: گفتم تنها راهی که به تکرار ختم نمی‌شود، بی‌راهه است. آن‌هم نه یک بی‌راهه که بیراهه‌ها. کاش می‌فهمید که چرا اینطور زده‌ام به سیم آخر. دور است و من چرا باید توقع داشته باشم که می‌دید حال مرا موقع گفتن آن برو…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سیزدهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

دوازدهم فوریه دوهزار و یازده

پدر و مادر آمدند اینجا. حرفی زده نشد. مامان فقط گفت که دلش برای او خیلی تنگ شده و یک چیزی در دلش خالی است. گفتم که درک می‌کنم و حق دارد و سخت است. من داشتم مادرم را برای دلتنگی‌اش برای او دلداری می‌دادم.
در خواب دیدم که با دختری دوست شده. بعد هر سه تا با هم نشسته‌ایم و داریم با گِل گردنبند درست می‌کنیم. از خواب که بیدار شدم، سنگین بودم. سرگیجه دوباره آمد به سراغم و دیدم که چقدر خواب سنگین بود، بدون اینکه حتی حضور داشته باشد یک لحظه. نه در جلوی چشمانم بود در در دلم و نه در سرم. ترسناک است این سرگیجه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

یازدهم فوریه دوهزار و یازده

دل نمی‌توانستم بکنم، اما دیر شده بود. وقت نبود که بگویم اندازه دست‌های زه ندیده شیواتیرش، به اندازه همان معمای سختِ سیاهِ بی‌گیره سینه‌های من است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

دهم فوریه دوهزار و یازده

روز اعترافات سخت و ناگفتنی بود. حتی نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم که باید اینها را بیاورم به روی واژه‌ها یا نه. صدای دریا به دادم رسید.
مرگ در ساحل موج می‌زد، صلیبی برای دختری که غرق شده بود، فوک‌های مرده مرده‌خوار شده، پرنده‌های دریایی خشک شده و صدفای سفید خالی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

نهم فوریه دوهزار و یازده

اول اسمش را گذاشته‌ بودم سقوط آزاد، اما بعد دیدم سقوط به معنای پایین افتادن است و شاید با کله به زمین خوردن. بعد اسمش را گذاشتم شیرجه زدن با چشم‌های بسته. بعد فکر کردم خب اگر چشم‌هایم باز باشد بهتر نمی‌بینم و بیشتر آدرنالین نمی‌ریزد توی تنم که بیشتر بترسم و بیشتر کیف کنم؟ یعنی اول شیرجه بزنم شاید آن وسط بال‌ها هم باز شد و پروازکی هم کردم.
حالا نمی‌دانم که اسمش چیست.فعلا چشم‌ها بسته و هنوز آن لبه‌ام. اگر قرار باشد که تصمیم بگیرم که شیرجه بزنم یا نه، همه لذت دیوانگی‌اش از بین می‌رود. باید بیافتم، یعنی باید بی‌خبر بیافتم توی دره یا اینکه کمی بشینم آن لبه و نفس عمیق بکشم و ریه‌ها را از هوای تازه پر کنم و برگردم توی چادر، صد متر آن‌ طرف‌تر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم فوریه دوهزار و یازده بسته هستند

هشتم فوریه دوهزار و هشت

تمام روز مشوش بودم. می‌خواستم یکی بیاد بغلم کند و بگوید …اصلا هیچی نگوید. فقط بگوید خنده یک کچل را زشت‌تر می‌کند و شاید آن وسط‌ها من اشک‌های قورت داده را قایم می‌کردم لای لباسش. چهار ساعت است یک صفحه را باز کرده‌ام که مقاله را دوباره بنویسم. حتی یک کلمه هم نمی‌توانم تایپ کنم. دردش این است که بگذارم دو روز بگذرد بعد بیایم سراغش، اما وقت ندارم. فردا باید تحویلش بدهم. همین استرس‌های معمولی دانشگاه باید باشد. شب‌ها بد می‌خوابم و احساس گناه می‌کنم که چرا وقتی بیدار می‌شوم نمی‌نشینم درس نمی‌خوانم.
شما نقاشی نمی‌کنید؟ نقاشی که نه. طراحی احتمالا اسمش است. یا کسی را نمی‌شناسید که طراحی کند؟ یک سفارش کوچک دارم. ترجیحم کسی است که با اسلیمی‌های ایرانی آشنا باشد. این طرح خیلی برایم مهم است. طبعا دست‌مزد را هم- اگر در ایران باشد نمی‌دانم .
چطور- اما پرداخت می‌کنم. گفتم شاید از اینجا نقاشی رد شود،‌ که اهل گوگل‌ریدر نباشد و نداند که در بازار آگهی‌های آن جا چه خبر است.
ایمیل من هم هست
balootak@gmail.com

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشتم فوریه دوهزار و هشت بسته هستند