سیزدهم فوریه دوهزار و یازده

تمام روز سرگیجه و بی‌حالی و سستی مدام. فقط کار کردم و خوابیدم و باز هم درس بی درس. باز هم درس بی درس و دیگر مطمئنم باید همه کلاس‌ها را این ترم حذف کنم.
هیچ وسیله‌ای برای سرگرمی پدر و مادر ندارم. هر کدام نشسته‌اند یک‌ور و کتاب می‌خوانند. پدرم گاهی سرش را بلند می‌کند و می‌پرسد تهران چه خبر؟ و من همانطور که اینترنت را زیر و رو می‌کنم برای دیدن یک خبر تازه، هی می‌گویم هیچ. همه دلشوره دارند و همه انگار ته دلشان می‌پرسند که آیا می‌شود؟
پی‌نوشت: گفتم تنها راهی که به تکرار ختم نمی‌شود، بی‌راهه است. آن‌هم نه یک بی‌راهه که بیراهه‌ها. کاش می‌فهمید که چرا اینطور زده‌ام به سیم آخر. دور است و من چرا باید توقع داشته باشم که می‌دید حال مرا موقع گفتن آن برو…

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.