هجدم مارچ دوهزار و یازده

هواپیما ساعت شش صبح یک‌جا ایستاد. من هم قرار بود در کاستاریکا پرواز عوض کنم. خب فکر کردم کاستاریکا است لابد که وایستاده! یعنی شهر سن‌حوزه. اما خب کاستاریکا نبود. گواتمالا بود و خب طبعتا پروازی به اکوادر در آن فرودگاه و در آن ساعت وجود نداشت. یک خورده فکر کردم حالا بمانم گواتمالا. چه فرقی دارد. من که هیچ‌کدام را ندیدم. اما در هر حال با چمدانک قرار داشتم. این بود که با التماس و زاری مرا سوار یک هواپیمای دیگر کردند که اول برم کاستاریکا و بعد بیایم اکوادر. ولی باور کنید تقصیر من نبود. یعنی هیچ تابلویی نداشت آنجا که بگوید ول کام تو گواتمالا. میز اطلاعات هم نداشت. من حتی می‌خواستم پول هم تعویض کنم. در هر حال با تاخیر رسیدم کیتو.
بعد هم نشستیم در یک کافه در مرکز شهر و با عطای یک‌پنجره چایی خوردیم. خب هیچ وقت هم هیچکداممان تصور نمی‌کردیم همین جایی شاخ به شاخ بشویم.
روز اول که اینطور بود. دنیای مسافرها کوچک است. فردا با چمدانک و یک دوست ایرانی که در اینجا پیدا کرده می‌رویم یکی از شهرهای اطراف اینجا و بعد هم برمی‌گردیم عید بازی.
از لوس آنجلس شیرینی نخودی و برنجی و سمنو و سنجد آوردم که عید بازی کنیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هجدم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

هفدهم مارچ دوهزار و یازده

همیشه فکر می‌کردم آدم یا آمریکای جنوبی نمی‌رود یا اگر می‌رود باید یک وقت درست حسابی بگذارد کشور با کشور را با وانت و اتوبوس از این هاستل به آن هاستل برود. در هر شهر هم هاستل عوض کند. برود حتی سالسا برقصد و هی تکیلا بخورد. از همین تخلیلات استریوتاپی. بعد فهمیدم هیچ وقت برای کمال وقت نیست. یعنی دست کم این زندگی و بودجه من اجازه این طور سفرها را حداقل نمی‌دهد.
این شد که فکر کردم از فرصت‌های کوتاه‌تر برای آمریکای جنوبی استفاده کنم. هر بار یکی دو کشور. بسته به مساحت و فصل. الان هم توی فرودگاه این‌ها را می‌نویسم. دو ساعت دیگر می‌پرم به سمت اکوادر. به خانم چمدانک ایمیل زدم که من ده روز وقت دارم که بیایم خطه شما. گفت منهم دارم در این فاصله از کلمبیا می‌روم بولیوی. سر راهم هم از اکوادر و پرو رد می‌شوم. من هم تصمیم گرفتم بشوم مسافر بین راهی.
تقریبا غیر از اسم شهری که می روم هیچ چیز نمی دانم. الان فکر کردم اصلا نگاه نکردم ببینم واحد پولشان چیست، مدل برق چیست و چه دو/سه شاخه‌ای لازم دارم و کلا اصلا نمی‌دانم کجای نقشه است. از این سفرهای بدون برنامه که هر جا خواستی یک شب می‌مانی. فکر کنم هیجان‌زده ام باز.هر بار هم تصمیم گرفتم سفرنامه بنویسم، انجام نشد.
خصوصی: تجربه‌های تلخ، آدم را ویران می‌کند، ترسو می‌کند، عاقل می‌کند. کاش دلت را می‌سپردی به همان حسی که توی دست‌هایت است. دست‌های آدم‌ها دروغ نمی‌گویند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفدهم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

شانزدهم مارس دوهزار و یازده

بالاخره آمدم خانه! از سفر به کتابخانه البته. دیدم پشت در یک کاغذ چسباند‌ه‌اند. گفتم ای داد بیداد. شمع‌ها و سیگار و رنگ پاشی به در و دیوار کار خودش را کرده و قرار است بیرونم کنند.
دیدم اعلامیه‌ای از «جمعیت دوستاران پرنده‌ها» است با تیتر «گنجشک‌ها به میان ما می‌آیند» و بعد هم توضیح داده که فصل مهاجرت پرندگان از جنوب به اینجا شروع شده و سوای پرنده‌های دریایی، دو مدل گنجشک هم به اینجا کوچ خواهند کرد و تا ماه اکتبر که جوجه‌هایشان پرواز یاد بگیرند اینجا خواهند ماند. بعد هم یک مقداری شاعرانه توضیح داده که اینکه سوسک‌ها و پشه‌ها را می‌خورند و صبح‌ها ما را از خواب بیدار می‌کنند، حتما می‌ارزد به کثافت‌کاریشان. پیشنهاد هم داده که برایشان روی بالکن‌ها جای مسطحی آماده کنیم که بیایند خانه بسازند.
تا اینجایش خیلی شاعرانه و بهارانه بود، اما آخر اعلامیه نوشته بود که بر طبق قانون فدرالی که در سال ۱۹۸۱ تصویب شده، هرگونه آسیب (از دنبالشان دویدن تا در قفس کردن و شکار کردنشان) به هر پرنده مهاجر و آشیانه‌شان جرم فدرال است. بنابراین دانشگاه نمی‌تواند هیچ‌کاری در جهت اینکه جلوی کثافت‌کاریشان را بگیرد بکند. ما هم نمی‌توانیم. احتمالا از فردا می‌آیند ببیند که مقدار فضله در خانه هر نفر چقدر است و اگر از میزان مجاز کمتر بود،‌ دستبندش خواهند زد.
دعای آخر پست همراه با نصیحت اضافه: فضله بریزد سر هرکسی که بیاد بگوید که این دولت حواسش به پرنده‌ها هست و به انسان‌ها نیست و نیرو می‌فرستد بحرین و برای مردم لیبی کاری نمی‌کند و آنهمه آدم در ویتنام کشت و عراق و افغانستان را به آتش کشید و وضعیت رنگین‌پوستانش از وضعیت گنجشک‌هایش بدتر است و کارگران مکزیکی‌اش را با تیر می‌زند و بیایید جماعت خارج نشین ما را ببینید که در قلب استعمار زندگی می‌‌کنند و چشم‌هایشان را به همه چیز بسته‌اند و نگرانیشان اندازه فضله گنجشک پشت در خانه‌شان است.
کمی آرام‌تر. بهار نزدیک است. همه دغدغه‌های آدم‌‌ها را حدس نزنید و قضاوتشان نکنید. این را برای خودم نمی‌گویم که از الان نگران اندازه فضله پشت در خانه‌ام هستم. کلا عرض کردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شانزدهم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

پانزدهم مارچ دوهزار و یازده

در واقع صبح شانزدهم است. تقلب می‌‌کنم.
صبح خوشحال و خندان، دوچرخه سوارانه،‌ رفتم دفتر استادم که بگویم به خاطر فلان و فلان، من نمی‌توانم مقاله شما را تا آخر هفته تمام کنم. نمره ناکامل به من بدهید، ترم بعد می‌نویسمش. استاد هم گفتد اختیار دارید خانم، این چه حرفی است. حالا آن پروژه نشد،‌ بیا در خصوص این بنویس. خیلی خوشحال، خیلی لبخند،‌ خیلی با روحیه خوب. فکر کنم صبح رو با خوشی آغاز کرده بود. منم چی می‌گفتم؟ چونه می‌زدم بعد از اون همه شوق و اشتیاقی که نشون دادم که وای چقدر دلم می‌خواد مقاله رو بنویسم اما الان باید صبر کنم که اطلاعات برسه؟ راه نداشت.
بعد یک ایمیل آمد از پرایس‌لاین که یادت نرود آخر هفته پرواز داری. خواستم نگاه کنم ببینم ساعتش چند است،‌ دیدم که ‌عجب. جمعه نیست،‌ پنج‌شنبه است و پرواز هم از شهر دیگری است. من چه آماده کرده‌ام برای سفر؟ غیر از یک کوله پشتی که آن را هم آماده نکردم و سه ماه قبل خریدمش،‌ هیچ. کیسه خواب و چادر تازه لازم دارم، به اضافه مقادیری وسایل سفر کوله‌پشتیانی.
آن یکی مقاله هم که رد خور نداشت. باید می‌نوشتم و جای سرهم بندی هم نداشت که دوتا استاد دارد کلاس و هردو «این‌کاره» اند.
اینکه می‌گویم باید می‌نوشتم، ساعت نه صبح بود. الان دو و نیم فردایش است. تمام شده اما بدون هیچ گونه ویرایش و منبع نگاری. از چشم‌هایم ادرال و قهوه بیرون می‌زند. رفتم الان دوتا تاکو خریدم، بعد آمدم این اتاق شبانه‌روزی مدرسه. جوان‌های جویای نام همه به اسم درس اینجا نشسته‌اند، اما از این زاویه که من کامپیوتر پنج نفر را می‌بینم، چهارنفرشان توی فیس بوک‌اند و یکی‌شان هم دارد با موبایلش بازی می‌کند. یاد شب زنده‌داری‌های دیویس افتادم در ام یو کنار شومینه.
مرا چه به درس خواندن؟ از من که اینکاره در نمی‌آید. برای چه زور می‌زنم؟ سونامی هم نیامد مدرسه‌مان نابود شود.
من برگردم به مبحث شیرین بکارت و مشق‌هایم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پانزدهم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

چهاردم مارچ دوهزار و یازده

واسه اینکه درس نخونم، سیزده ساعت خوابیدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهاردم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

سیزدهم مارچ دوهزار و یازده

امروز
california1.jpg
california2.jpg
california3.jpg
california4.jpg
(دشت‌گل‌های جنوب کالیفرنیا در بهار- عکس‌ها از من نیست)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سیزدهم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

دوازدهم مارچ دوهزار و یازده

امروز
california5.jpg
california6.jpg
california7.jpg
california8.jpg
(دشت‌گل‌های جنوب کالیفرنیا- عکس‌ها از من نیست)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوازدهم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند

یازدهم مارس دوهزار و یازده

صبح شده بود. یعنی اتاق روشن بود. من بازهم تبش را داشتم. دو ساعت شاید بیشتر نخوابیده بودیم. خودم را چسباندم به پشتش که رو به من بود و شروع کردم به بوسیدن گردنش. هردویمان هنوز برهنه بودیم. بوسه‌های کوچک نوک لبی. خوابش عمیق بود. این را می‌دانستم و می‌دانستم که همیشه وحشت‌زده از خواب می‌پرد. آرام می‌بوسیدم. گردنش را،‌شانه‌هایش را. گوشهایش را. دلم می‌خواست بیدار شود وبچرخد طرف من. نشد. دستم را حلقه کردم دور کمرش. شکمش را نوازش کردم، بالاتر را، روی سینه‌‌اش،‌ گردنش. بعد خواستم بروم پایین. می‌خواستم بیدار شود. تبم تندتر شده بود. خواب خواب بود. دستم را بردم روی کمرش. نگذاشت پایین‌تر بروم. دستم را برداشت و گذاشت روی سینه‌اش و همانجا نگهش داشت.
آب سرد ریخته بود رویم. یادم نمی‌آمد کسی دست مرا پس زده باشد. سعی می‌کردم منطقی باشم. خواب بود،‌ خواب سنگین صبح…سخت بود خیلی منطقی بودن. فکر می‌کردم باید بفهمد که حالم اینطور است. می‌خواستم دستم را بکشم و کاری را که می‌خواهم بکنم. از طرفی می‌دانستم که تجاوز هم نباید کرد و وقتی دستم را برمی دارد، یعنی نه. من به نه شنیدن وقتی برهنه‌ام عادت ندارم. یعنی تجربه‌اش را نداشتم. نفس عمیق کشیدم. دست‌هایم را به زور از دست‌هایش رها کردم. به پشت خوابیدم و کمی به سقف نگاه کردم. بی منطق بودم. کاری نکرده بود. فقط آن وقت نمی‌خواست، اما من دلم می‌خواست صدای نفس‌های مرا می‌شنید. فکر کردم آیا پس زده و نخواسته یا بگذارم به حساب خواب صبح. هی فکر کردم آدم‌ها متفاوتند. در‌ک کن. خودش چندساعت بعد گفت که هیچ یادش نمی‌آید و خوابش چیز غریبی است، اما من یادم ماند که عملا گفته بود نه و من تصمیم گرفته بودم که ادامه دهم، که چقدر به تجاوزکردن نزدیک شده بودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یازدهم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

دهم مارس دوهزار و یازده

وسط کوهی از خرت و پرت و خرید‌های جا به جا نشده و سیم‌های ولوی سیستم صوتی، که خریدم و فکر کردم خودم می‌تونم سرهمش کنم و نصبش کنم به دیوار و چه خیال خامی، لباس‌های نشسته و ظرف‌های کپک زده و ته سیگار و لیوان‌های کثیف قهوه و چایی و کیف و کتاب و جزوه و پوست‌های آخرین دانه‌های کیک یزدی‌های نازنینم نشستم و یکی از مهم‌ترین تصمیماتی که رو که یه آدم می‌تونه تو زندگیش بگیره گرفتم و ایمیلش کردم رفت!
پی‌نوشت: هیجان‌زده و خوشحالم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دهم مارس دوهزار و یازده بسته هستند

نهم مارچ دوهزار و یازده

یک مغازه فرش/ عتیقه فروشی در مرکز سنتاباربارا است که صاحبش یک آقای افغان خوش‌زبانی است. ما یک بار پایمان شکست و رفتیم داخل این مغازه و این رفتن همانا و دل و دین باختن همان. نه به آقای صاحب مغازه که به این فرش‌ها و لوازم عتیقه.
خودش می‌رود از افغانستان و آسیای میانه درهای کهنه، کمدهای شکسته، فرش‌های پاره،‌ ظرف‌های مسی، میز و صندلی کنده‌کاری شده قدیمی و هزار و یک جور گنج دیگر را می‌آورد می‌ریزد توی مغازه‌اش. لامصب به شدت هم گران است. به شدت.
من که می‌روم توی این مغازه، کلا یک چیزهایی یادم می‌رفت. اولا که متراژ این فسقل خانه یادم می‌رود. فکر می‌کنم چقدر این فرش‌ها قشنگ‌اند. برای کدام جا آخر؟ این کمد، این در چوبی، این شمعدانی، این پشتی،…بعد هم کلا یادم می‌رود که با چه پولی دارم زندگی می‌کنم و اصلا این هفته پول دارم شیر و ماست بخرم یا نه. احساس می‌کنم می‌توانم کارت اعتباری را بدهم و اصلا نپرسم هم که قیمت اینها چیست. نمی‌دانم چرا، اما کلا یادم می‌رود.
یا این مغازه باید بسته شود، یا من از این شهر بروم. امروز دوباره رفتم توی مغازه و به آقای صاحب مغازه گفتم در حق من پدری کند و نگذارد من دیگر چیزی بخرم. گفت بیا این انگشتر را بگیر و از مغازه برو بیرون. اما آن کمد لعنتی اخری…جا ندارم. پول ندارم. بفهم. بفهم!‌

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم مارچ دوهزار و یازده بسته هستند