با کریشنا، این دوست نپالی تازه پیدا کرده‌ام، تو یه کافه‌ای نشسته‌ایم که کار کنیم. خیلی خوشگل، یه ظرف آب هست با نیلوفر آبی و آهنگ مدیتشین و خیلی خوب. منم دارم نون کره صبحونه‌ام رو می‌خورم. یه هو همچی بفهمی نفهمی یه چی روی پام تکون می‌خوره.
چیز خاصی نبود. دم موشه بود! خود موشه نبود روی پام. دمش فقط بود که دراز هم بود! زرتی هم در رفت و من هم سه متر پریدم هوا و کامپیوترم رو بغل کردم گفتم من اینجا نمی‌شنیم.
این آقای کریشنا هنوز مبهوت این حرکت ژیمناستیک من بود که آقای گارسون اومد و خیلی خونسرد گفت که موش بود؟ باشه. برید اونور روی اون یکی میزه بشینید.
خودش هم کمک کرد من وسایلم رو اوردم اینور. نون و کره‌ام رو هم آورد. خیلی خیلی خونسرد.
عاشقش شدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و نهم جولای دوهزار و یازده

من می‌خوام از بیروت بکشم بیرون، بیروت نمی‌‌کشه. مشنگا ایمیل زدن که داریم می‌ریم کمپ و جات خالی! خب لامصبا باید لحظه به لحظه گزارش بدید و عکس بفرستید؟ نوشتم الهی همه اسهال بگیرید.
جای پشه‌ها هم هنوز می‌خاره به اضافه این تخت که ظاهرا از این حشره‌های تخت داره.
یه سری آدم تازه دیدم امروز و معاشرت‌ کردم زیاد در حین کار. تو این هیر و ویر دارم فکر می‌کنم که چقدر آدم می‌تونه خودش رو از تعریف چیزی که «متمدنانه» خونده می‌شه کنار بکشه و ورای اون فکر کنه.
یه رگه بار پیدا کردم تو قلب کاتماندو. خوبی آشنایی با محلی‌ها اینه. حال خوبی داشت. یاد رگه فستیوال آستین افتادم. تا نصفه شب اونجا بودم و بعد هم رفتم هتل شیکان یکی از آدم‌هایی که اینجا شناختمش، شنا.
اون دیوانه‌ها هم الان دور آتیش لابد نشستن و دارن گیتار می‌زنن و بهم فحش می‌دند و آبجو می‌خورند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و هشتم جولای دوهزار و یازده

نصفه شبی یه دفعه صدای شرشر آب شنیدم. دوش حمام خود به خود تصمیم گرفته بود باز شه. حالا یا خود به خود یا اینکه اجنه جریان انحرافی بودن. رفتم ببندمش با صحنه دلپذیر تعداد زیادی سوسک قهوه‌ای گنده در حمام مواجه شدم. من از سوسک نمی‌ترسم اما خب ترجیحم هم این نیست که با هم تو یه اتاق شش متری بخوابیم. در حمام رو بستم، گفتم جان مادرتون نیایید بیرون.
بعد یک تعداد، ظاهرا زیادی، سگ‌های ولگرد تو کوچه گفتمان داشتند با صدای بلند و بعد دیگه صبح شد و من باید ساعت هفت و نیم کسی رو می‌دیدم برای صبحانه.
تمام روز بی‌هدف راه رفتم تو کوچه پس‌ کوچه‌های دور از مرکز شهر کاتماندو. جایی که هیچ شباهتی با این مرکز توریستی شهر نداره. فقر هست، خیلی هم هست، اما قیافه مردم آرومه. کسی هم کاری به کار آدم نداره. هلو و هووآر یو نمی‌گن. فقط میان جلو می‌گن حش یا ماری جوانا. که کافی سر تکون بدی که آره یا نه. پول یه قهوه تو یه کافی شاپ توریستی، پول غذای یه شب یه خانواده است. اگه یه ذره از مرکز دور بشی همه چی خیلی ارزونه. یه خیابونی هم دارن که به قلعه پادشاه می‌رسه ( که الان موزه شده) و توش می‌شه مارک‌های اروپایی و آمریکایی رو پیدا کرد.
عصر سه تا از بچه‌های کوچک سرفینگ رو دیدم. یکی‌شون یک راهنمای اورست بود، یکی دیگه تو یه پرورشگاه بچه‌های بی‌سرپرست کار می‌کرد و سومی هم یه پسر کویتی بود که تو امریکا درس می‌خونه. کمی بار گردی کردیم و قلیون و مخلفات کشیدیم و من برگشتم اتاقم که بخوابم. سوسک یا بی‌سوسک، باید بخوابم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و هفتم جولای دوهزار و یازده

یه اتاقی گرفتم تو یه خیابونی تو مرکز شهر. دیواراش فیروزه‌ایه. مثل حمام‌های عمومی زمان جنگ. اب گرمش هم امروز قطع بود. لباسامو هم دادم بشورن. نشستم زیر پتو. یه قطره اشک هم زیر چشم سمت چپ جمع شده نمی‌افته پایین.
پنجره‌ها بازن و خیابون شلوغ. یه خانومی داره با صدای بلند تو یکی از کافه‌های اینجا می‌خونه. از یه جایی هم صدای ای ویش یو ور هیر میاد. یه جور سورئالی این صدای زن هندی قاطی شده با صدای گیتار. تنها رفتن به بار خیلی افسردگی داره و گرنه دلم می‌خواست برم بیرون و یه عرقی بزنم بلکه این حال بره.
I don’t wish you were here, but I wish i was somewhere in your fucking thoughts. Just a wish…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هفتم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و ششم جولای دوهزار و یازده

ظهر رسیدم اینجا. تو فرودگاه دوبی به اینترنت پرسرعت رسیدم و انگار به چشمه آب حیات رسیدم. اینترنت بیروت لاکپشتی بود واقعا.
اینجا مهمان یه دختر بیست ساله هستم (از همون کوچ سرفینگ) که با خانواده‌اش زندگی می‌کنه. پدر و مادر و یه خواهر و برادر. خونه از مرکز شهر (تمال) یه نیم ساعتی دوره. فصل بارندگیه و خیابونا آسفالت نیست. خونه ایشو (میزبانم) طبقه ششم یه آپارتمانیه. البته آپارتمان نیمه ساخت به حساب میاد. آشپزخونه طبقه هفته و در این طبقه ششم یک اتاق نشیمن هست و یک اتاق خواب. اتاق خواب را دادند به من. برق هم تقریبا تمام شب قطع بود.
عصر با ایشو و برادر کوچکش رفتیم برنج و لوبیا خریدیم و نشستم پاک کردیم برای شام شب. یک چیز در مایه‌های پلو با یه آش طوری از لوبیا و سیب‌زمینی و گوجه با کاری.
ایشو سال دوم دانشگاهه و کارهای خونه با اونه.
چیزی که هست اینه که این مدل زندگی با محلی‌ها و خرید و لوبیا پاک کردن و غذا پختن ممکنه برای یه سری (حالا نگم غربی‌ها لزوما) جالب باشه ولی واسه ما که یه عمر سبزی لوبیا پاک کردیم، نمیدونم چقدر جذابیت داره. در ثانی من برای کارم اینترنت لازم دارم مدام. یه چیز دیگه هم اینکه بعد از اون زندگی شبانه دیوانه وار بیروت، خدایش نمی‌تونم نه شب بشینم پلو بپزم.
میدونم حال و هوای اینجا یه چیز دیگه است و من باید اون ده روز رو از کله‌ام بیرون کنم، اما خب سخته. هی فکر می‌کنم من که یه ماه دیگه برمیگردم به اون زندگی معمولی تکراری خونه/مدرسه/ کار، حالا اینجا واقعا قصد زندگی با خانواده رو ندارم.
فکر کنم فردا برم یه اتاقی بگیرم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و ششم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و پنجم جولای دو هزار و یازده

سفر ناگهانی و بدون برنامه قبلی بیروت، بدون هیچ مطالعه و آشنا و هدف خاص، تبدیل شد به یکی از بهترین سفرهای تاحالای من. ملغمه‌ از چیزهایی که هر کدوم به تنهایی می‌تونست یه سفر رو به یاد موندنی کنه.
از شب زنده‌داری با آدم‌های خل و دیوانه تا مصاحبه‌های طولانی و جدی با استاد‌های دانشگاه، از برج‌های ملیونی تا ته کمپ‌های چادری،‌ از دل جنگل تا شنا توی مدیترانه،‌ از گرمای آب‌پز کننده تا سرمای ته غار، از خوابیدن توی هتل پنج‌ستاره تا لخت خوابیدن روی صخره‌ها، از جنس اصل لبنانی تا عرق دست‌ساز گه‌مزه و از گریه بغل زن غریبه گارسون رستوران تا قهقه سرکوه با آدم‌هایی که حتی اسمشون رو نمی‌دونم.
امشب می‌رم کاتماندو، نپال.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و پنجم جولای دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و چهارم جولای دوهزار و یازده

بیروت -۱۳
فکر می کنم ساعت پنج صبح بود که اول من پریدم و بعد هم بچه‌هایی که بیرون خوابیده بودن و چند لحظه بعد هم بچه‌های توی چادر!
نمی‌دونم تا حالا در معرض چیزی به اسم حمله پشه‌ها قرار گرفتید یا نه. البته من نمی‌دونم اصلا همچین چیزی وجود داره یا نه، اما این بلایی که نازل شد، چیزی نبود غیر از هجوم عظیم پشه‌ها.
رسما همه به رقص افتاده بودیم که اینا از تنمون جدا شن. نه اسپری ضد حشره،‌ نه بنزین، نه دود، اصلا هیچی کار گر نبود. از روی لباس هم نیش می‌زدند. از لای پشه‌بند چادر رد شده بودن و رفته بودن تو. یک چیز غریبی بود. غریب.
جای هر نیش هم باد می‌کرد اندازه یه سکه و آی خارش آی خارش. الان که دارم اینا رو می نویسم باد این نیش ها هنوز روی سر و تنم نخوابیده. رسما همه پف کرده بودیم از بس نیش خوردیم. اینقدر هم ناگهانی بود که هیچکی نمی‌دونست چی کار کنه. من از این پنبه‌های بعد از گزیدگی داشتم، اما یکی دو جا نبود که بسش باشه.
هیچی دیگه. اینا اینقدر نیش زدن، اینقدر نیش زدن که افتاب زد بالا و ناپدید شدند. حکایتی بود واقعا. یعنی الان اندازه سه خط نوشته می‌شه اما واقعا تجربه‌ای بود بسیار ناجور! بعد دیگه سعی کردیم بخوابیم دوباره اما که اینقدر همه جای تنمون می‌خوارید نتونستم. پا شدیم راه بیافتیم بریم مقصد مخفی!
یک صخره نوردی درست حسابی هم نصیب شد که خب البته چاره‌ای هم نبود. یه ور کوه بود چسبیده بهش دریا. بهشون گفتم واقعا شماها از کجا نازل شدید که من باید با شماها اشنا می‌شدم. البته جوابم رو به خوبی دادند و من ساکت شدم.
روی صخره‌های سفید و نمکی بالا رفتیم و پاین رفتیم و به یه معدن متروکه رسیدیم و از توش رفتیم اونور و بعد از کلی پیاده‌روی به یه سری غار رسیدیم.
این رفقای ما عقیده دارن که کسی نمی دونه اونجا کجاست چون هیچ آشغالی اون دور و بر نیست!‌و اینکه اگه کسی می‌دونست تا حالا داغون شده بود. بنابراین جای این مکان رو سری نگه داشتن واسه خودشون!
رو به روی غارها یه صخره پهن بود از همون جنس اسفنجی نمکی سفید. هوا هم رسما می‌کشت بسکه گرم بود. این کس خلا هی از بالای غار می پریدن پایین، هی دوباره می‌اومدن بالا می‌پریدن پایین. شاید نزدیک سی‌متر ارتفاع بود. منم گفتم که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. امکان نداره و واقعا هم نپریدم هرچند واسه ابتنی داشتم می‌مردم.
هم عمیق بود. نمی دونستم چقدر بلدم تو جایی به این عمق شنا کنم. توماس هم که تا دیشب به من می‌گفت میس آیت‌الله، گفت تو مثل پرشن پرنسس‌ها رفتار میکنی! گفتم هرچی می‌خوای بگو عمرا من اگه بپرم. آخرش هم نپریدم و گفتم اگه هلم بدید اینتو من نارکلوپسی اتک می‌کنم و قیافه جدی گرفتم که کاری بهم نداشته باشند، اما خب یک سری فحش‌های خوبی دادند که ما تو رو آوردیم مخفی‌ترین مکان لبنان و نمی‌پری و اینا. ازشون عکاسی کردم عوضش
شب تو غار خوابیدیم. یکی دیگه از اون شب‌ها که هیچ‌جوری نمی‌شه نوشتش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و چهارم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

اون تن آفتاب سوخته، اون شونه‌های پهن، اون صدای بم عجیب، اون دستای صاف، اون لهجه عربی/ فرانسوی/ انگلیسی وقتی می‌پرسید: Oh, yeah?

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و سوم جولای دوهزار و یازده

بیروت- ۱۳
صبح می‌خواستم برم یه غاری رو که بیرون لبنان هست و می‌گن فوق‌العاده است رو ببینم که این برو بکس لبنانی گفتن که می‌خوان برن یه جایی و اگه قول بدم که هیچ جا نگم و ننویسم کجاست می‌تونم باهاشون برم. خب مشخصه که من هم هیچ‌جا نمی‌نویسم!
یه جایی بین بیروت و طرابلس، که کوه و دریا کمترین فاصله رو بهم دارن در تمام لبنان، یعنی کوه با شیب تند میخوره به دریا. حالا تو راه اولی بی‌بی ( ماشین اولی) یه بار جوش آورد و مجبور شدیم با سوزی( ماشین دومی) بریم و سه بار دور خودمون چرخیدیم و گم شدیم و همه اینا به کنار، ساعت نه شب (قرار بود سه بعد از ظهر اونجا باشیم)‌رسیدیم به مکان مخفی.
صخره‌های نمکی اسفنجی سفید،‌ چاله‌های خشک شده نمک، بدون هیچ نوری تا جایی که چشم کار می‌کرد و فقط انعکاس نور ماه رو این صخره‌ها. خرابه‌های یه قلعه قدیم هم گوشه و کنار افتاده بود با همون سنگ‌های سفید. نه آتیش لازم بود روشن بشه نه هیچ نوری اضافه. به طرز ترسناکی زیبا و تک بود.
طبعا تا دم صبح نشستن روی سنگ‌ها و حرف زدن و خوردن و کشیدن و پیاده روی تنها زیر نور ماه و گیجی و پرواز و بعد هم ساعت چهار من گفتم که می‌رم بخوابم. دوتا چادر داشتیم و هفت تا آدم بودیم. منم گفتم هوا که خوبه، من کیسه‌خوابم رو همین‌جا روی سنگ‌ها پهن می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و سوم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

بیروت- ۱۲
اینطورام نیست که وقتی اینور اونور می‌رید همه چی خوب باشه و همه آدم باشن و کمک کنند و مزاحمت ایجاد نشه و همه جا امن باشه.
یه پسره لهستانی – از کوچ سرفینگ- ایمیل زد که دیدم تو بیروت هستی. می‌تونی فلان ساعت بیایی دنبالم فرودگاه. بعد هم گفت که می‌تونی یه پلاکارد دستت بگیری روش نوشته باشه کوچ سرفینگ! ایمیل زدم که آقا تو چی فکر کردی واقعا؟!
دیشب هم حول و حوش ساعت پنج صبح بود که برمی‌گشتم پانسیون. مست مست هم بودم. تاکسی سر کوچه پانسیون پیاده‌ام کرد که یه چهارصدمتری با ساختمون پانسیون فاصله داشت. ظاهرا تو کوچه کسی نبود. صد متر رفته بودم که حس کردم کسی پشتمه. برگشتم دیدم یه پسره‌ای رسما چسبیده به من. اصلا نفهمیدم از کجا پیداش شده بود و چیکار می‌خواست بکنه. فقط با بلندترین صدایی که تو عمرم شنیده بودم جیغ زدم. جیغ ممتد. یعنی الان فکر می‌کنم خنده‌ام میگره از اون مدل جیغ،‌ اما ساعت پنج صبح تو اون کوچه درب و داغون پانسیون و اون مستی واقعا همه چیز بود غیر از خنده‌دار. یارو بیشتر از من ترسید ظاهرا و فرار کرد. من عقبی راه رفتم تا ساختمون. (‌به عقلم هم نرسید خب یکی از اونور بیاد چی). در هر حال سوتم* هم به گردنم بود.
با لرز رسیدم اتاقم و سعی کردم بخوابم.
* حالا در موردش می‌نویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند