بیست و چهارم جولای دوهزار و یازده

بیروت -۱۳
فکر می کنم ساعت پنج صبح بود که اول من پریدم و بعد هم بچه‌هایی که بیرون خوابیده بودن و چند لحظه بعد هم بچه‌های توی چادر!
نمی‌دونم تا حالا در معرض چیزی به اسم حمله پشه‌ها قرار گرفتید یا نه. البته من نمی‌دونم اصلا همچین چیزی وجود داره یا نه، اما این بلایی که نازل شد، چیزی نبود غیر از هجوم عظیم پشه‌ها.
رسما همه به رقص افتاده بودیم که اینا از تنمون جدا شن. نه اسپری ضد حشره،‌ نه بنزین، نه دود، اصلا هیچی کار گر نبود. از روی لباس هم نیش می‌زدند. از لای پشه‌بند چادر رد شده بودن و رفته بودن تو. یک چیز غریبی بود. غریب.
جای هر نیش هم باد می‌کرد اندازه یه سکه و آی خارش آی خارش. الان که دارم اینا رو می نویسم باد این نیش ها هنوز روی سر و تنم نخوابیده. رسما همه پف کرده بودیم از بس نیش خوردیم. اینقدر هم ناگهانی بود که هیچکی نمی‌دونست چی کار کنه. من از این پنبه‌های بعد از گزیدگی داشتم، اما یکی دو جا نبود که بسش باشه.
هیچی دیگه. اینا اینقدر نیش زدن، اینقدر نیش زدن که افتاب زد بالا و ناپدید شدند. حکایتی بود واقعا. یعنی الان اندازه سه خط نوشته می‌شه اما واقعا تجربه‌ای بود بسیار ناجور! بعد دیگه سعی کردیم بخوابیم دوباره اما که اینقدر همه جای تنمون می‌خوارید نتونستم. پا شدیم راه بیافتیم بریم مقصد مخفی!
یک صخره نوردی درست حسابی هم نصیب شد که خب البته چاره‌ای هم نبود. یه ور کوه بود چسبیده بهش دریا. بهشون گفتم واقعا شماها از کجا نازل شدید که من باید با شماها اشنا می‌شدم. البته جوابم رو به خوبی دادند و من ساکت شدم.
روی صخره‌های سفید و نمکی بالا رفتیم و پاین رفتیم و به یه معدن متروکه رسیدیم و از توش رفتیم اونور و بعد از کلی پیاده‌روی به یه سری غار رسیدیم.
این رفقای ما عقیده دارن که کسی نمی دونه اونجا کجاست چون هیچ آشغالی اون دور و بر نیست!‌و اینکه اگه کسی می‌دونست تا حالا داغون شده بود. بنابراین جای این مکان رو سری نگه داشتن واسه خودشون!
رو به روی غارها یه صخره پهن بود از همون جنس اسفنجی نمکی سفید. هوا هم رسما می‌کشت بسکه گرم بود. این کس خلا هی از بالای غار می پریدن پایین، هی دوباره می‌اومدن بالا می‌پریدن پایین. شاید نزدیک سی‌متر ارتفاع بود. منم گفتم که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. امکان نداره و واقعا هم نپریدم هرچند واسه ابتنی داشتم می‌مردم.
هم عمیق بود. نمی دونستم چقدر بلدم تو جایی به این عمق شنا کنم. توماس هم که تا دیشب به من می‌گفت میس آیت‌الله، گفت تو مثل پرشن پرنسس‌ها رفتار میکنی! گفتم هرچی می‌خوای بگو عمرا من اگه بپرم. آخرش هم نپریدم و گفتم اگه هلم بدید اینتو من نارکلوپسی اتک می‌کنم و قیافه جدی گرفتم که کاری بهم نداشته باشند، اما خب یک سری فحش‌های خوبی دادند که ما تو رو آوردیم مخفی‌ترین مکان لبنان و نمی‌پری و اینا. ازشون عکاسی کردم عوضش
شب تو غار خوابیدیم. یکی دیگه از اون شب‌ها که هیچ‌جوری نمی‌شه نوشتش.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.