بیست و هشتم جولای دوهزار و یازده

نصفه شبی یه دفعه صدای شرشر آب شنیدم. دوش حمام خود به خود تصمیم گرفته بود باز شه. حالا یا خود به خود یا اینکه اجنه جریان انحرافی بودن. رفتم ببندمش با صحنه دلپذیر تعداد زیادی سوسک قهوه‌ای گنده در حمام مواجه شدم. من از سوسک نمی‌ترسم اما خب ترجیحم هم این نیست که با هم تو یه اتاق شش متری بخوابیم. در حمام رو بستم، گفتم جان مادرتون نیایید بیرون.
بعد یک تعداد، ظاهرا زیادی، سگ‌های ولگرد تو کوچه گفتمان داشتند با صدای بلند و بعد دیگه صبح شد و من باید ساعت هفت و نیم کسی رو می‌دیدم برای صبحانه.
تمام روز بی‌هدف راه رفتم تو کوچه پس‌ کوچه‌های دور از مرکز شهر کاتماندو. جایی که هیچ شباهتی با این مرکز توریستی شهر نداره. فقر هست، خیلی هم هست، اما قیافه مردم آرومه. کسی هم کاری به کار آدم نداره. هلو و هووآر یو نمی‌گن. فقط میان جلو می‌گن حش یا ماری جوانا. که کافی سر تکون بدی که آره یا نه. پول یه قهوه تو یه کافی شاپ توریستی، پول غذای یه شب یه خانواده است. اگه یه ذره از مرکز دور بشی همه چی خیلی ارزونه. یه خیابونی هم دارن که به قلعه پادشاه می‌رسه ( که الان موزه شده) و توش می‌شه مارک‌های اروپایی و آمریکایی رو پیدا کرد.
عصر سه تا از بچه‌های کوچک سرفینگ رو دیدم. یکی‌شون یک راهنمای اورست بود، یکی دیگه تو یه پرورشگاه بچه‌های بی‌سرپرست کار می‌کرد و سومی هم یه پسر کویتی بود که تو امریکا درس می‌خونه. کمی بار گردی کردیم و قلیون و مخلفات کشیدیم و من برگشتم اتاقم که بخوابم. سوسک یا بی‌سوسک، باید بخوابم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.