ماراتن

احساسی که در سکس باهاش هست، خیلی نابه. یعنی یه طوری است که احساسه هست که کل تن رو تکون می‌ده. شهوت شاید شروع کنه اما بعد اون احساسه، اون کیفیت اون احساسه است که بازی رو جلو می‌بره. حسی که نمی‌ذاره شهوته بخوابه و اونقدر طولانی می‌شه که هیچ شهوتی اونقدر براش صبر نمی‌کنه. بعد این می‌شه که وقتی با هر کس دیگه‌ای آدم باشه، هرچی هم شهوت زیاد باشه و حتی اگه احساس امنیت هم کنی و خیلی هم لذت بخش باشه، بازم بازم پیش اون هیچی نیست. وقتی شهوته خوابید، تمامه. اونجاست که آدم باز و باز دوزاری‌اش می‌افته که درد یه جای دیگه است. اصلا مگه خودش نبود که بازی درد رو شروع کرد؟ «درد» یه جای دیگه است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ماراتن بسته هستند

حمل بر خودستایی میشه

-see, things happen when they don’t need to.
-what do you mean?
-like I really wanted to get stoned last night, and I smoked more than I do in a week, and I was so fucking sober. But now, when you are not here, it so fucking amazing.
-wait, wait,…you were sober last night?
-yeah! Wasn’t that obvious?
-No! Was that sober? Then what a fuck you do when you are not?
-when? When it is not casual?

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای حمل بر خودستایی میشه بسته هستند

روز چهارمه که بهترم. خیلی بهترم.
گفتم همه اش میام غر میزنم یه ذره خوبم هم بنویسم. اما الان نمیدونم چی بنویسم.
هی ناشناس: ممنون بابت عطر. دوسش داشتم. چیکار میکنی آدرست رو نمیزنن رو بسته پستی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکی از خاله‌هام با بچه دو سه ساله‌اش یه چند هفته‌ای هست که اومدن پیش مامان اینها. ظاهرا همه خانواده عاشق این بچه‌ شدن. منا که ما رو کشت بسکه عکساشو فرستاد. برادرم هم ظاهرا دیگه شبا زود میاد خونه صد بار هم زنگ میزنه که ببینه بچه بیداره یا نه هنوز. من هنوز ندیدمشون.
دیشب به بابام زنگ می‌زنم میگم خب ظاهرا خیلی دلتون بچه می‌خواد. یه چند سال صبر کنید نوه‌ دار می‌شید. بابام می‌گه مگه اینکه منا و رها یه کاری بکنن. میگم درست صحبت کن. من چی؟ می‌گه چند سال دیگه واسه تو دیگه خیلی دیره. ازت می‌گذره.
می‌گم نه خیر. اینطور نیست. علم پیشرفت کرده. جنیفر لوپز چهل و اندی سالش بود دوقلو زایید. حالا بابام می‌پرسه زایمان اولش بود؟ من آخه از کجا بدونم زایمان چندم جنیفر لوپز بود؟ می‌گم. آره. بچه‌های اولش بودن. تازه دو قلو هم بودن.
بابام بعد یه جوری که حالا دلم نسوزه می‌گه خب باشه. ایشالله علم پیشرفت کنه.
بعد هم رفت با بچه‌ بازی کنه!
فکر کنم هدف بعدی زندگیم الان مشخص شده. روی بابام رو کم باید بکنم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌خوام برم بشینم با «زنیکه» یه سیگاری بزنیم بیرون. بعد از اینهمه لوس بازی و شاکی بودنه و غرزدن‌ها ، بالاخره امروزه یه بیلاخ فرنگی با انگشت وسطی نشونمون داد که خانوم خفه.
شاکی بودم که الکی ایکی یه چی گفتیم مایه دردسر خودمون شد.، واسه خاطر خانوم که هیچ پخی هم نیست، هر بلایی خواستن سرمون آوردن، همه جوری خرمون کردن، (این افعال جمع به خاطر فضای دردله است، وگرنه ما که کوچیک شمام هستیم.) همه جوری سیخ زدن، چوب کردن (ببخشیدها. ولی کردن) تو ماتحتمون، وسط راه ول کردن رفتن، اصلا از اول نیومدن کاشتنمون…آخرش هم ما موندیم با این زنیکه که بادکنک بی‌باد هم بود. باد هم نداشت دلمون خوش باشه بترکونیمش. واسه خاطر یه بادکنک خالیه، که مام به روی خودمون نمی‌آوردیم خالیه، سی سال بلا کشیدیم دم نزدیم. آخر کار ما بودیم و سرکار خانم که خم به ابروش نمی‌آورد که بابا من سوراخم اصلا. بله بله‌ای تحویل جماعت می‌داد که بعید نیست دوباره از قصد انگشتش کردن یا نه.
سرکار خانم امروز ما رو آنچنان اما شرمنده کرد که دهن ما یکی رو تا خود دم قبرمون بست. زن قویه امروز دوتا تصمیم واسه ما گرفت، که اینطور بگم، بگو مثل خالکوبی رو پیشونی که لیزر میزر نمیره تو کارش، هستم حالاحالاها- همون تا دم قبر در واقع- در خدمت نوه و نتیجه‌ها و نبیره‌هاشون.
ما خودمون بودیم که داشتیم مثل سگ (از بید هم بدتره) می‌لرزیدیم که آخه لامصب دریا به این گندگی. برو بنداز خفه کن خودتو راحت شی این چه آهن رباهایی هست آخه به تو وصله که هر دفعه یه مدل دردسر رو جذب می‌کنه. تو مایه‌های خودکشی و اینا بودیم که زن قویه یه نگاه به ما انداخت، یه نگاه به آینه بغل ماشین، یه سایه سیاه کشید پشت چشاش، بعد گوشی تلفن رو برداشت. تصمیماشو گرفت، گفت: ببخشید، چی می‌گفتی؟ انگار نه انگار که ما یه خالکوبی اژدها زده بودیم رو پیشونیمون.
بعد نیم ساعت که دوزاری‌اش افتاد چیکار کرده با جبین ما ، تازه برگشته به من می‌گه: حال کردی؟ جفت اژدهاهاش اصله چینه. بعد یه نفس عمیق کشید، ساکت شد، خیلی به جاده دور نگاه کن طوری. بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: تو سرزمین ما به این دم این اژدهاها می‌گن سیم‌ آخر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکی باری که آن بالاها غرق عشق‌بازی بودیم گفتم که بودنت خوب است.
گفت اگر نباشم چه، گفتم هر وقت دیگر نبودی آن وقت بهش فکر می‌کنم.
حالا اما لازم نیست بهش فکر کنم. استخوانهایم است که دارند خورد می‌شود این روزها. صدایش از صدای فکر من بلندتر است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یادم رفته که قدیم‌ها چطور راحت می‌نوشتم.
دروغ است که سن فقط یک شماره است. سن آدم را محافظه کار و ترسو و بی‌خاصیت می‌کند و حواسش را جمع.
من که هنوز عرضه ننوشتن را ندارم، شاید باید یک جای دیگر یواشکی نوشت. بی اسم و رسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

The bitterness of Sunday afternoon…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

These Days

photo%282%29.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای These Days بسته هستند

آن حالی است که فکر می‌کنی اگر تمام شود روئین‌تن می‌شوی.
چند بار شد و ما هنوز روئین‌تن نشدیم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند