پدر و مادر مشکل حل نشده مهاجرت اند. من جزو آدمهای خوشبختی هستم که می‌تونم ببینمشون هر از چند گاهی. کسی جلوم رو نمیگیره. خطر زندان و دستگیری ندارم برای دیدنشون. دختر خوبی نیستم براشون اما فاصله دلتنگشون شدن با دیدنشون برام چند ساعت رانندگیه.
تقریبا همه کسانی که دور و برم هستند این موقعیت رو این شانس رو ندارند و من معنی این رو میفهمم. خواهر و برادر و خاله و عمو و دایی به یک طرف، اما حکایت پدر و مادر یک چیز دیگه است.
یه ور زندگی خود آدمه و اینکه پدر و مادر آدم رو نیاوردند که برای اونها زندگی کنیم اما از یه طرف دیگه جون آدم بهشون بسته است. اونم ماها که رفته تو جون و استخونمون که باید آدم مواظب پدر و مادرش باشه و احترام بزرگتر همیشه یه جایی هست تو زندگیمون هرچی هم که تو فرهنگهای دیگه بریم قاطیشون شیم.
واسه پدر و مادر من راحت نبود که پدر و مادر پیرشون رو بذارن بیان اینور. هنوز هم بزرگترین شرمندگیشون ( یا نگرانی، یا افسوس یا خجالت) همون هست که پدر و مادرهاشون ایرانند. عمویی دارم که حواسش به پدر و مادر بزرگ طرف پدری هست. دوتا خاله دارم تو ایران که اونا حواسشون (بعد از پخش شدن مامان و دایی و یه خاله دیگه در این ور و اون ور دنیا) حواسشون به پدر و مادربزرگ طرف مادری هست. اما بچه های اونا هم دارن بزرگ میشن. همون دغدغه هایی که پدر و مادر منو وادار به مهاجرت کرد الان رسیده به خانواده های اونا. اما پدر بزرگ و مادربزرگ دیگه سرپا نیستند و من میدونم چه دو راهی بزرگی هست که باید بین سرنوشت بچه و مراقبت از پدر و مادر انتخاب کنند.
من آمریکا رو دوست ندارم. به هزار و یک دلیل. اما میدونم آخرش یه جا خواهم بود که نزدیک پدر و مادر باشم. الان که این قضیه برام فرض مسلمه اما نمیدونم اگه تا روز افتادگی اونا من بچه دار بشم وضع چی میشه. اونوقت ایا به همین راحتی میتونم بگم کنار اونا خواهم بود. اما همین موقعیت هم برای . اما این یه موقعیتی هست که برای همه مهیا نیست. برای دوستام مهیا نیست. اینطور راحت نمیتونن بگن که آخرش پیش پدر و مادرشون خواهند بود. خیلی ها اصلا نمیدونن دوباره کی میتونن ببیننشون. این درد همیشه هست.
به مرحمت جمهوری اسلامی خیلی ها حتی نتونستند درست و حسابی خداحافظی کنند با خانوادهاشون. پدر و مادرهای پیر که دیگه مسافرت نمیتونن بیان که بگیم حالا همه ترکیه هم دور هم جمع میشیم. بعد هم فقط اون نیست. آدم دلش میخواد وقتی لازمه باباشو ببره دکتر دست مادرشو بگیره. این چیزایی هست که توی دو هفته ترکیه دست نمیده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بهش گفتم من وقتی با تو ام ارومم. بعد با خودم فکر کردم که واقعا فقط این آدمه هست که من کنارش آرومم. این آروم بودنه همون «ریلکس» بودنه نیست. آدم جونش آرومه. دیگه هیچی مهم نیست. همه چی تموم میشه. پر میشه آدم و دیگه نگران هیچی نیست و فقط دستاشو باز میکنه و خودشو ول میکنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدما عطر دارن. بعد این عطر خیلی چیز خاصیه خیلی یونیکه. هر کی هست و عطر خودش. هیچی هم جاشو نمیگیره و هر عطری داستان تازه داره. بعد فکر کردم درد کدوم عطر بیشتر میمونه به دل آدم. عطر سرد یا عطر تلخ. یعنی جفتشون یه دردی دارن یه چیزی هست توشون یه لذت دردناکی هست در به خاطر اوردنشون. دردهای شیرین این درد رو ندارن. عطر های گرم اصلا جنسشون فرق می‌کنه. مدل یادآوریشون تبناکه اصلا. بعد فکر کردم که عطرش تلخه یا سرد. بعد دیدم که گرم تلخه. اون شهوته رو داره و یه دردی که ته تلخی هست. کلا یه سیستم دیگه با گرم و شیرین که شهوته همه کاره است.
بعد هی فکر کردم عطر من چیه براش. پرسیدم جواب نداد

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم اگه من اگه الان بوم و رنگ داشتم یه تابلو میکشیدم با یه زمینه جیگری که یه زنی ایستاده بود توش که سراپا مشکی بود و شکمش خالی بود. یعنی از سر تا پایین سینه داشت و بعد از لگن به پایین. بعد گفتم از جای خالی توی شکمش درخت و دریا معلومه ولی. همه جیگری. گفتم تو چی
گفت من دوتا صخره می‌کشیدم که هر دوتا مثلا دنباله و ته یه کوهی بودند که میرسیدن میشدن صخره اما روه به روی هم اند. یکشون سفیده و آسمون بالاسرش قرمزه. اون یکی سبزه و علف داره و درخت داره و آسمون بالای سرش آبی تیره است. بعد یه خورشید میکشیدم وسطشون اون پایین اما. خورشید هم قهوه ای بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وسط خیابون روباه دیدیم. یعنی اینطور شد که شب رفته بودیم لب دریا بعد تو راه برگشت گم شدیم. بعد روباه دیدیم. بعد روباه خر گیج شده بود نمیدونست از کدوم ور خیابون بره. بعد ما سرعت رو کم کردیم که روباهه بره. بعد من گفتم عجب خریه ها. یعنی گفتم این خر بود روباه نبود. بعد گفت اون بدبخت هم به خودش میگه این غول های آهنی دیگه کی هستند. من گفتم فکر میکنن ماها فضاییها هستیم. بعد گفت فکر کن تو عالم روباهی خودشون میشینن بحث میکنن که اینا از کجا اومدن.. من خیلی گیگی گفتم تو دانشگاهه روباها هم تاریخ ما رو تعریف میکنن. بعد گفت نه دنیای روباهی با دنیای ما فرق میکنه شاید از ما خیلی باهاشو تر باشن اما «این پوت»شون خوب نباشه. من گفتم چرا ا«ین پوت» گفت مثلاا نتونن عقلش رو به زبان «لاجیک»ی برای ما بیان کنند. بعد من گفتم خب پس در مقایسه با ما باز یه چیزی کم دارند. گفت آره اما دلیل نمیشه چون ابزار بیان ما رو ندونن از ما باهوش تر نباشن. راست هم بودها. الان مثلا فضایی ها بیان یه وسیله بیانی داشته باشن ما نداشته باشیم اونا فکر میکنن ما چقدر بدبختیم مثل روباهاا. اما خب اگه اونا ابزاری نداشته باشن که با ما ارتباط برقرار کنن پس به قدر کافی باهوش نیستند یا لزوما از ما باهوش تر نیستند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خیلی مطمئن نیستم که این اثر پروانه‌ای معروفه الان در دلم وول وول می‌خوره یا اثر قهوه تلخ تو معده خالی.
اشتباه کردم دوتا متغییر دادم به جریان. الان نتیجه معلوم نیست مال کدومه و من عمرا اگه بتونم هفتاد و شش روز دیگه صبر کنم برای اینکه با یه متغییر امتحانش کنم. اثر پروانه‌ای باشه لطفا.
پی‌نوشت: متغییر سومی هم به اسم تکون تکون قطار وجود داره که الان بهش فکر کردم.
الان من تو قطار با شکم خالی قهوه تلخ خوردم دارم می‌رم یکی رو ببینم.
با این همه متغییر آخه آدم چطور بفهمه عاشقه یا نه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ظهر رفتم با یکی از دوستان قدیمی بازی برادران خوش قد و قامت ایتالیایی رو ببینم با ژرمن‌های فلان فلان. بعد آقای صاحب بار اومد به من و یک خانم دیگه ‌ای که طرفدار ایتالیا بود دوتا بوق ممدی داد. سه تا هموطن عزیز کنار دست ما نشسته بودند. ( این دوست من یک پسر آمریکایی بود). بعد هی فحش های رکیک می‌دادند به بازیکنان ایتالیا. خیلی بی‌تربیت بودند و ما هی سرخ و سفید شدیم بسکه خجالت کشیدیم. ما هی با بوق ممدی ور رفتیم اولش موفق نشدیم ازش صدا در بیاریم. یکی از هموطنان عزیز با زبان انگلیسی (البته در واقع با لب و زبون بایولوژیکی خودشون بیشتر تا زبان در مفهوم زبان شناسانه چامسکی طور) به ما توضیح و نشون دادن که چطور بوق ممدی بزنیم. بعد هم گفتند با زبون انگلیسی (اینجا منظور زبان به مفهوم زبان شناسانه چامسکی طوره) که حالا که من بهت یاددادم باید اگه آلمان گل زد بوق بزنی. ما هم به همون زبون اجنبی گفتیم که نخیر. نمی‌زنیم. بعد این آقای هموطن با دوست ما که یک آقای آمریکایی بودند صحبت کردند. ما هم چون نمی‌خواستیم خجالت بکشند از فحش‌هایی که می‌دهند،‌ حرفی نزدیم. یک ذره هم البته مرض داشتیم که ایتالیا ببرد بعدا با زبان شیرین فارسی (نه زبان بایولوژیکی که در دهانم است، بلکه زبان در مفهوم زبان شناسانه‌اش) حالشان را بگیرم.
این برادران ما بردند و ما حساب کردیم و این عزیزان کنار ما همچنان عصبانی بودند. این دوست ما بلند شد (دوست من بین من و این گروه سه نفره برادران هموطن نشسته بود). بعد من هم بلند شدم و بوق ممدی را گذاشتم روی میز و رفتم دست گذاشتم روی شانه این برادر هموطن که تا حالا فهمیده بودم پانصد دلار باخته و گفتم که عزیز جان. غم آخرت باشه.
اولین حرفی که برادر زد این بود که خب زودتر می‌گفتی اینقدر ما فحش نمی‌دادیم. من هم گفتم که برای همین نگفتم شما راحت باشید. بعد دیگر آمدیم بیرون.
خدمت شما عرض شود که همه فامیل مونث نه تنها بازیکنان ایتالیایی که حتی آلمانی هم مورد نظر و لطف دوستان قرار گرفتند. (برای اینکه ریا نشه باید بگم یکی توشون – نه تو بازیکن‌ها، بین همین هموطن‌های خوش‌زبان- خوشتیپ بود که طبق قانون ابدی مردهای خوشتیپ، حلقه به دستش بود)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شب ساعت دو (یعنی صبح ساعت دو)‌ که بالاخره خوابم برد رو کاناپه خونه مهزاد‌اینا، قرار بود که اتوبوس فرودگاه ساعت سه و نیم صبح بیاد دنبالم که منو ببره فرودگاه واشنگتن دی‌سی که سوار طیاره بشم برم شیکاگو، از شیکاگو برم اورنج کانتی خونه نگار که بعد برم خونه عشا ماشینم رو بردارم برگردم سنتاباربارا.
خب اتوبوس اومد و من سوار شدم و رفتم به طیاره ام رسیدم و رسیدم به شیکاگو که دیدم پیغام اومده که پرواز شما به اورنج کانتی کنسل شد. به جاش فردا ساعت سه و نیم بعد از ظهر بهتون پرواز دادیم. سوال دارید برید از خدمات خط هوایی ما در فلان آدرس در فرودگاه بپرسید. خب ما رفتیم به فلان آدرس در فرودگاه. خانم خط هوایی گفتند که بله درست است. شما اگه بمونید ما بهتون هتل می‌دیم که بمونید مگر اینکه بخواهید برید یه جای دیگه.
خب آدم که گیج باشه و از اون بدتر هول و ولای یه جای دیگه رفتن رو داشته باشه فکر نمی‌کنه که لامصب تو که شیکاگو رو ندیدی هنوز، خونه زندگی هم نداری. بمون یه شب اینجا. اینو نگفتم که. به جاش گفتم سن فرانسیسکو دارید. یعنی راستش شب قبل از اون ساعت دو که بخوابم خودم رفته بودم بلیطم رو عوض کنم دیده بودم خیلی گرونه بی خیال شده بودم. الان انگار دو تا چشم بینا این خط هوایی یونایتد داد دست ما!
این شد که من ساعت نه و ربع سوار یه هواپیما دیگه شدم که ظهر بشینم سن فرانسیسکو. بعد یادم اومد که خب حالا کجا برم کی بیاد دنبالم. اون به موهبت فیس بوک و دل بزرگ رفیقام حل شد. بعد گفتیم ای ول. حالا که اینجا هستیم بریم شب نمایشنامه (سایه بازی) بهرام بیضایی رو هم ببینیم. قرار شد بریم اون. بعد دیگه رفتیم خونه یکی از دوستامون با چند نفر دیگه یک چلوکبابی زدیم به عظمت یک میز! بعد خب چرت چلو کباب که گرفت، روم به دیوار روم سیاه تنه ام به خاک مرده شور بالای سرم،‌ گفتم من با این شکم نمایشنامه بیا نیستم که! اونم با این پیازی که من زدم! این شد که یه دفعه تصمیم گرفتم بیام سکرمنتو یه سر به مامان اینا بزنم.
این شد که الان اینجام به جای اورنج کانتی و شیکاگو و سن فرانسیسکو و حتی نمایشنامه! حالا دارم فکر می‌کنم چطو صبح که خونه ندارم. از اون طرف قراره یه مصاحبه بکنم روز دوشنبه با یکی نزدیک سن دیگو. بلیط هواپیما خریدنم هم لنگ برنامه یکی دیگه است که تازگی ها بیست روز بیست روز ازش خبری نیست.
البته الان کیک کارامل درست کردم و فکر کردم که تا وقتی اینجام برم یکی دو تا دوست و رفیق رو هم ببینم. آها. یه سری از دوستانم دارند می‌روند تاهو. شاید رفتم تاهو. بی‌قرار هم اصلا نیستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه ژانری هم هست که آدم رو دعوت می‌کنن خونشون، بعد می‌گن ما البته با ایرانی‌ها رفت و آمد نمی‌کنیم اصلا. بابا خارج، بابا نیویورک، بابا پاریس.
لااقل سنگک و لوبیا پلو نذارید جلو آدم، لااقل از «عدم اتحاد ما ایرانی‌ها» در خارج از کشور ننالید، لااقل به فوتبال با صدای فردوسی‌پور غبطه نخورید، بابا لامصب. ایرانی رو دعوت نکنید اینو بهش بگید.
آدم گه که کم نداریم. ماشالله به هر زبون و اهل هر مملکتی چیزی که زیاده، آدم بی‌خاصیت. ماها هم از یه وقتایی از اون ور نژاد پرستی می‌افتیم، خودمون رو دار می‌زنیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه غلطی کردم. همه کاری کردم که بگم به درک به درک به درک. دیگه نباشه. دیگه نباشم. پام رو بند زمین کرده بود. گفتم به درک. می‌رم سفر. می‌رم سفر یه وره که اصلا معلوم نباشه کی می‌خوام بگردم. گفتم نمی‌ذارم اینکار رو کنه. گفتم به من چه که مریضه. اینم شده بهانه واسه آزار. همه غلطی کردم. تن دادم ،‌وقت دادم، حرف دادم حتی نوازش. گفتم یادم میره. چسبیدم به هرچی که منو بی‌خیالش کنه. که یادم بره. گفتم یه بار بند یکی شدم، دیگه نمی‌شم.
کلمه ندارم. هیچ کلمه‌ای ندارم. احساس می‌کنم الان خالی خالی‌ام. هی دارم کلمه‌ها رو تکرار می‌کنم که یادم بره مدتهاست هیچ کلمه‌ای نبوده که کلمه من باشه، حرفی باشه که من می‌خوام بزنم، چیزی که می خوام بگم رو. این حس لامصب لعنتی که داره آزار می‌بینه اما نمی‌تونه بیاد بیرون، نمی‌تونه بی‌خیال شه. فقط بی‌کلمه می‌شه.
کاش آدم علم تشبیه بلد بود. مثلا یه رودخونه که که داشته می‌فته یه جا یه عالمه نی می‌بینه بعد می‌مونه پیش نی‌ها، یه دفعه می‌بینه نیزار شده ایستاده. بعد می‌دونه باید یه تکون بده به خودش بره دنبال راهش، اما چه کنه با نیزارش، که بندش کرده، که بندشون شده. که گیر کرده تو آرامش اون نیزاره و می‌گه برم که چی بشه. می‌ارزه که برم، با این حال خوش چه کنم؟اما هوا که گرم بشه،‌ بخار می‌شه میره هوا. نه نیزارها می‌مونن، نه اون باقی مونده. رفته بالا و هر تیکه راه رودخونه کم شده.
نمی‌گم من اون رودخونه‌ام خیر سرم. می‌گم که مثل اونه داستان که آدم گیر می‌کنه و بعد همه زندگی‌اش زیر سوال می‌ره که شاید قرار این گیر کردنه است؟ کی گفته باید رفت؟ رفت که چی؟ شاید قرار مرگ همینه. همین که اینجا بمون پیش نیزارت و خوشحال باش و بخار هم شدی آخرشه. اگه بری لابد از یه آبشاری می‌افتی زمین و اونجا تمام میشه.
میفهمید که دارم چرت و پرت محض می‌گم. احساس می‌کنم دو تا پاراگراف بالایی رو یه جایی از شعرهای سیاوش قمیشی رو گفتم. فقط الان باید بگم که نیزاره دلش اما به پرنده های مهاجری بود که می‌اومدن فصلی روش شاخه می‌دادند و چشمش به آب پاش نبود. دیدید گفتم سیاوش قمیشی می‌شه ادامه داستان؟
بی‌خیال این تشبیه و کلمه سازی من. اصل آخرش هم یا میشه تایتانیک یا میشه ر اعتمادی و درد دل رو هم که بخواهیم بنویسیم میشه سیاوش قمیشی. اصل همینه. بقیه فکر کردن، تی اس الیوت ه.
داروها از آدم‌ها بهترن. خود من اینو از همه بهتر می‌دونم. چرا فکر کردم که من ممکنه از داروها بهتر باشم؟
دارو که عاشق آدم نیست. آدم عاشقشه. تو زندگی به یه قرص سفید گرد حسودی نکرده بودیم که امشب حاصل شد. خدایا رحمتت رو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند