گفتم اگه من اگه الان بوم و رنگ داشتم یه تابلو میکشیدم با یه زمینه جیگری که یه زنی ایستاده بود توش که سراپا مشکی بود و شکمش خالی بود. یعنی از سر تا پایین سینه داشت و بعد از لگن به پایین. بعد گفتم از جای خالی توی شکمش درخت و دریا معلومه ولی. همه جیگری. گفتم تو چی
گفت من دوتا صخره می‌کشیدم که هر دوتا مثلا دنباله و ته یه کوهی بودند که میرسیدن میشدن صخره اما روه به روی هم اند. یکشون سفیده و آسمون بالاسرش قرمزه. اون یکی سبزه و علف داره و درخت داره و آسمون بالای سرش آبی تیره است. بعد یه خورشید میکشیدم وسطشون اون پایین اما. خورشید هم قهوه ای بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.