از اینهمه هایپر بودن – بیش فعالی- خسته شدم. داروهایی که باید بخورم برای مشکل خوابم- که روز نخوابم که شب بتونم بخوابم- مزید بر علت شده. بیش فعالی و عدم تمرکزی که اغلب همراهشه، فقط به از این شاخه به اون شاخه پریدن تو صحبت کردن نیست. فقط قطع کلام دیگران نیست. آدم وقتی هایپره یه دفعه یه عالمه نقشه می‌کشه. برنامه ریزی می‌کنه و بعد بر اساس اون برنامه ریزی یه دفعه یه کارهایی می‌کنه که اصلا در حال عادی سراغشون نمی‌رفت. حرفی می‌زنه،‌ چیزی می‌نویسه که در حالت معمول نمی‌گفت،‌ نمیزد. خیلی ساده تر از اینها، غذا نمی‌خوره. یادش می‌ره غذا بخوره،‌ یعنی گرسنه و تشنه اش نمی‌شه بعد وقتی به حال ضعف و بی آبی و سرگیجه و تهوع افتاد، تازه می‌فهمه که باید غذا بخوره. رفتم کوه با دوستام، شب قبلش که اصلا نخوابیده بودم، قهوه هم اشتباهی خوردم و اینطور شد که تا چهارساعت اول مثل بز کوهی بالا و پایین پریدم و بعد اونقدر سرگیجه گرفتم که تقریبا هر قدم باید می‌ایستادم. همه هم شاکی شدند که چرا اصلا پاشدی اومدی کوه. منم خجالت کشیدم. همون روز یه عالمه مهمون دعوت کردم خونه‌ام. امشب. الان سر ظهره و من هنوز توی تختم هستم و دارم فکر می‌کنم که واقعا به چی فکر کرده بودم که بهشون گفتم براتون غذای ایرانی می‌پزم.
به چی فکر کرده بودم اون روز که گفته بودم اسم منو بذار جای اسم خودت، به چی فکر کرده بودم اون روزی که گفته بودم میام پیشت، به چی فکر کرده بودم همه اون وقتهایی که اونطور نوشتم….دیگه اینکه خسته شده باشم از خواب و بی خوابی و هایپری نیست. اصلا دیگه خستگی نیست. دارم آزار می‌بینم. دارم آزار می‌رسونم. برای کنترلش باید دارو خورد. باز هم یه داروی دیگه. هر دارو یه مرگی واسه خودش داره. بخوری یه چیزه، نخوری یه چیز دیگه است.
تلفن عذابم می‌ده. گوش دادن به پیغام‌ها به تکست ها همه اینها عذابم می‌ده. شاید یه مدت بی تلفن شدم. چطور باید آروم شد پس؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و یکی دو سالم که بود یه مدت سه چهارماهی با یه پسری دوست بودم که تازه از یه رابطه‌ای اومده بود بیرون و حالش بد بود و داغون و من شده بودم سنگ صبور و دردل و این حرفا. یه دو سه ماه با هم بودیم یه روز اومد بهم گفت تو فرشته نجات هستی چون من با تو تونستم از اون وضع بیام بیرون و حالا بالاخره عشق زندگیمو پیدا کردم. بعد هم رفت با عشق زندگیش عروسی کرد. یه احساس سنگ توالت بودن عظیمی اون موقع بهم دست داده بود. یکی اومده بود خالی شده بود و سرحال شده بود و بعد رفت عشق زندگیشو پیدا کرد. به خودم قول داده بودم دیگه نذارم سنگ توالت بشم. نذارم یکی بیاد تخلیه کنه و بره. بنویسم ریدن در این مکان ممنوع است.
حالا دارم دونسته تو سی ویه سالگی اون تابلو رو پاک می‌کنم و میذارم یکی دیگه اینکار رو بکنه. می‌دونم که عاقبتش همونه. می‌دونم چقدر بلدم آدما رو آروم کنم و مراقبشون باشم. مادری زیاد کردم این سال‌ها. می‌دونم دارم می‌رم دردهای یکی دیگه رو بگیرم و بعد بفرستمش بره دنبال عشق زندگیش.
دقیقا دارم با سرعت هزار مایل تو ثانیه می‌رم به سمت این وضع و هیچ جوری نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. می‌دونم همه حرف‌هایی که به خودم می‌زنم که نه این اتفاق نمی‌افته و وضع فرق کرده و قرار نیست مراقب باشی و قرار نیست بذاری تکرار بشه و همه اینا، چرند مزخرفه. دارم می‌رم که دقیقا بکشم دردهای یکی دیگه رو به جون خودم و بعد بگم برو. یعنی لازم هم نیست که بگم برو، آدما وقتی کارشون تمام شد از روی سنگ توالت پا می‌شن. در توالت رو هم پشت خودشون می‌بندن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من هیچ وقت همخانه نداشتنم. همخانه به معنای کسی که دخل و خرجمان جدا از هم باشد. یا بهتر بگویم هر وقت با کسی هم که زندگی می‌‌کردم وقتی می‌رفتم سر یخچال، فکر نمی‌کردم چی مال من است چی نیست. همیشه همه چی مال «ما» بود.
الان یکی از دوستانم که چند وقت دیگر می‌رود یک جای دیگر و فعلا بی‌جا است، آمده خانه من. رفتیم خرید و مثلا هر دو انجیر خریدیم یا هر دو ماست خریدیم! این اصلا چیز عجیبی نیست لابد، اما این که یک طبقه یخچال مال آدم نباشد، برای من خیلی تازگی دارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک کاری کردم بس غریب. رفتم توی سایت گودریدز ثبت‌نام کردم که خیر سرم تابستان است، بدانم بقیه چه می‌خوانند که اگر خوب است من هم بخوانم. اپلیکشن آیفونش را دانلود کردم و تقریبا همه این اپلیکشن‌ها اول از آدم یک سوال‌هایی می پرسند مثل اینکه آیا مایلید ما برای شما «اخطاریه» بفرستیم اگر پیغامی داشتید یا اجازه می‌دهید موقعیت جغرافیایی شما را رصد کنیم. من هم به همه این‌ها می‌گویم بله! بعد این هم یک چیزهایی پرسید و من هم همه را بله زدم. نگو یکی از اینها از من پرسیده بود که می‌خواهی از طرف تو یک پیغامی بزنیم به دوستانت که در آدرس ایمیلشان را در تلفنت داری؟ من هم گفتم بعله! بعد از آنجا که تلفن دفترچه آدرسش را از روی جی‌میل آدمیزاد می‌گیرد، یک پیغامی رفت برای غریب به دو هزار نفر. از استاد و دوست پسرهای سابق گرفته تا کسانی که از آنها در کرگزلیست خنزرپنزر خریده بودم، تا صدها نفر دیگری که اصلا نمی‌دانم کی هستند.
اما داستان تازه بعد از دو ساعت شروع شد. از دوستانی که می‌پرسیدند لوا جان این اسپم است آیا و رویش کلیک کنیم تا کسانی که می‌نوشتند ایت ایز وری گود تو هیر فرام یو اند ور آر یو و تا آی واز ویتینگ تو هیر سام تینگ فرام یو فور ا لانگ تایم تا خاله و عمو که اینها را به فارسی بگو. یک نفر هم مرا امروز- یعنی شنبه- دعوت کرد به یک مهمانی!
من خیلی شرمنده همه شدم. یعنی نمی‌دانم شرمندگی بود، خجالت بود، چی بود. بعد اینکه آیا من باید حالا به این ایمیل‌ها جواب بدهم یا نه. وقتی طرف حال و احوال کرده من چیکار باید بکنم؟ تا بشکند دستی که دیگر بی فکر «اوکی» نکند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بسکه زندگی خودم تو کوچه ریخته و دیگه هیچی برام مهم نیست، نمی‌فهمم معنای «خصوصی» رو. اگه از کسی اینجا چیزی نوشتم که باعث رنجش شد یا مسایل دوستانه خصوصی بود که نباید بلند می‌گفتم، معذرت می‌خوام.
واسه همینه آدم نباید با اسم خودش بنویسه، نباید آدرس وبلاگشو به هیچکی بده. کاری که من یه شش هفت سالی دیر متوجه اش شدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نثر Augusten Burroughs را خیلی دوست دارم. یک مدل طنزی دارد که دیالوگ‌های کوتاه است با شرح فضای بسیار قوی. آدم حس می‌‌کند توی فضا نشسته و دارد یک استندآپ قوی می‌بیند. بر خلاف شرح فضای عالی، شخصیت‌پردازی‌اش قوی نیست، اما دیالوگ‌ها شاهکارند. با خودش سهمیگنانه صادق است. تا جایی که آدم دردش می‌آید. اما دلش هم می‌خواهد اینطور باشد هم خودش هم با بقیه. بعد از مدتها، که اینطور کتابخوانی غیر درسی نکرده بودم، هر سه تا کتابی را که این ماه- از او- خواندم را تقریبا روی زمین نگذاشتم تا تمام شوند.
پیشنهاد می‌کنم
* پی‌نوشت با مخاطب خاص: به نظر من شرح ماکاندوی شما هم باید یک همچین طوری باشد. مثلا خانه دکتر فینچ مثلا در بایوگرافی اولین کتابش. این پاراگراف را اول همان سایتش نوشته در باره کتاب آخرش. از همین خودت می‌فهمی جریان چطور است.
Augusten Burroughs’s brutally direct self-help book, This is How is out now and available wherever books are sold. Or you can download the electronic version from your favorite online seller. Augusten lives in New York City and lectures frequently on the topics discussed in his books.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آخه چرا این رفقای من می‌ذارن من مست برم تو اقیانوس، اما تلفنم رو ازم نمی‌گیرن؟ نه نه. دوباره نیافتاد توی اقیانوس. البته خدایش الان تازه فکر کردم که چرا مثل همیشه تو جیب شلوارم نبود که الان نابود شده باشه باز، اما مسئله اینه که همین الان که از زور سردرد بی‌خوابم سرک کشیدم دیدم به به چه. چه تکست‌های قشنگی من زدم یه چند ساعت پیش. قشنگ اینجا به معنای داغون و افتضاح و آلت پریشانه است. آخه واقعا چرا تلفنم رو ازم نمی گیرید همچین وقتایی؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

راستش من نمی‌دونم تو این موقعیت چی بهت بگم. شاید ع مشاور بهتری باشه. کله خری منو که می‌دونی. به من بود (یعنی اگه دیگه از این ماه بی‌خانمان و بی‌کار و بی‌پول نبودم) خودم برات بلیط می‌خریدم پاشی بری بروکسل. واسه همینه که نباس از من بپرسی.
چند سال شده؟ به قول خودت دوازده سال. نه هست و نه نیست. یه جور موقعیت اره تو کون (سلام کیوان) راه کشتن آدما رو من تازه فهمیدم. یادته آقای رئیس رو دیدی و بعد چه زود مرد؟ مطمئنی خودت می‌خوای بروکسل رو ببینی و نمی‌ترسی که از بین بره؟ یعنی این سوال‌هایی هست که همیشه موقع عشق‌های قدیمی دوباره سرک کشیدن میاد سراغ آدم.
گفتم که. من آدم خوبی نیستم مشاوره عاقلانه بهت بدم. راستش اینکه بری ببینیش شاید عاقلانه‌ترین کار ممکن باشه حتی. می‌دونی که با یکی بودن همیشه آخرش رفتن داره و عشق تموم شدن داره. می‌تونی بمونی همینطور و هر از گاهی برگردی و موقع فیلم‌برداری از عرق و علف روی میزت، از عکس ده سالتون بالای طاقچه هم فیلم بگیری که اونم باشه وسط اون بساط خانوادگی. وقتی گفتی داماد خانواده، فکر کردم کاشکی نشه داماد خانواده که همینطور بمونه. سرنوشت داماد‌های خانواده ( ‌ها) رو که خودت می‌دونی.
مازوخیسم رفتاریتو هم میشناسم دیگه آخه. میخوای دردش بمونه. آخ امان از لذت این درد. اون روز که برام کپی پیست کردی و من نتونستم جواب بدم و آخرش جواب یکی دیگه رو گفتم بهت، راستش نمیدونستم چی بگم. به قول خودت همون جمله آخر که هیچ جوری نمیشه گفت معنیش چیه. خودش هم نمی‌دونه آخه. لامصب اره تو کون دو طرفه است.
فقط فکر کنم اون هی میخواد عاقل باشه بگه نمیشه. اما اگه این تئوری درست باشه، شاید اونم واسه اینه که می‌گه نه! شاید اونم می‌خواد بمونی. حالا اینو می‌گم باز از اون ور می‌زنم تو سرم میگم از زور مستی نتونستی بخوابی، میشه تئوری ندی.
نمی‌دونم. آخرش نمی‌دونم. فقط می‌دونم که باید به آدما رسید، زندگیشون کرد و بعد رفت. یعنی نه که آدم از اول بخواد بره، اما می‌دونی چی می‌گم دیگه. باید زندگیش کرد و گذاشت تا هر وقت که این تب هست، درد هست لذتشو برد و بعد هم هر کدوم چمدونشونو بردارن، همدیگه رو ماچ کنن و برن یه وری. برو زندگیش کن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌گم من باید فضایی خودمو داشته باشم. یه جا باشه شب خواستم تنها بخوابم برم اونور. یا تو خواستی تنها بخوابی بری اون‌ور.
می‌گه ها؟ می‌گم دراز مدت با کسی زندگی نکردی بفهمی اینو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

میگم اگه یه وقت اومدی خونه دیدی من دارم گریه می‌کنم نباید بیایی بگی چی شده. اما یه وقتایی باید بفهمی که من میخوام بیایی بگی چی شده. اینو دیگه خودت باید بفهمی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند