بیست و یکی دو سالم که بود یه مدت سه چهارماهی با یه پسری دوست بودم که تازه از یه رابطه‌ای اومده بود بیرون و حالش بد بود و داغون و من شده بودم سنگ صبور و دردل و این حرفا. یه دو سه ماه با هم بودیم یه روز اومد بهم گفت تو فرشته نجات هستی چون من با تو تونستم از اون وضع بیام بیرون و حالا بالاخره عشق زندگیمو پیدا کردم. بعد هم رفت با عشق زندگیش عروسی کرد. یه احساس سنگ توالت بودن عظیمی اون موقع بهم دست داده بود. یکی اومده بود خالی شده بود و سرحال شده بود و بعد رفت عشق زندگیشو پیدا کرد. به خودم قول داده بودم دیگه نذارم سنگ توالت بشم. نذارم یکی بیاد تخلیه کنه و بره. بنویسم ریدن در این مکان ممنوع است.
حالا دارم دونسته تو سی ویه سالگی اون تابلو رو پاک می‌کنم و میذارم یکی دیگه اینکار رو بکنه. می‌دونم که عاقبتش همونه. می‌دونم چقدر بلدم آدما رو آروم کنم و مراقبشون باشم. مادری زیاد کردم این سال‌ها. می‌دونم دارم می‌رم دردهای یکی دیگه رو بگیرم و بعد بفرستمش بره دنبال عشق زندگیش.
دقیقا دارم با سرعت هزار مایل تو ثانیه می‌رم به سمت این وضع و هیچ جوری نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. می‌دونم همه حرف‌هایی که به خودم می‌زنم که نه این اتفاق نمی‌افته و وضع فرق کرده و قرار نیست مراقب باشی و قرار نیست بذاری تکرار بشه و همه اینا، چرند مزخرفه. دارم می‌رم که دقیقا بکشم دردهای یکی دیگه رو به جون خودم و بعد بگم برو. یعنی لازم هم نیست که بگم برو، آدما وقتی کارشون تمام شد از روی سنگ توالت پا می‌شن. در توالت رو هم پشت خودشون می‌بندن.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.