قصه آن بازرگان را یادتان هست که سه دختر داشت. هنگام سفر شده بود و دخترانش را گرد آورد و پرسید که هر کدام چه می خواهند؟ یکی آینه ای خواسته بود که هر بار که در آن نگاه می کند جوان تر و زیبا تر شود و دومی را یادم نمانده اما سومی “آه ” می خواست؟
حالا دنیای خیالبافی های بچگی من با این قصه ها بماند… پدرم امروز از سفر بر میگردند. ما را اما جمع نکرده بود که بپرسد چه می خواهیم. اما من ته دلم همانقدر که دختر آخری “آه” می خواست ,انگشتر فیروزه می خواهد. نهایت تلاش خودم را در این مدت سفر کردم که در لفافه و دنیایی از ایهام و اشاره نیت پلیدم را بفهمانم. حالا باید تا شب منتظر بمانم ببینم پدر چقدر در درک الفاظ پر رمز و راز بنده موفق بوده اند!!!
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید