آدم آهنی

امروز روز مشاغل بوده ظاهرا تو این منطقه آموزش و پرورشی که محل کار من هم اونجاست. به همین مناسبتاز سازمانهای محلی و پلیس و آتش نشانی و این جور جاها دعوت کرده بودند که یک نفر رو بفرستند که برای بچه ها صحبت کنه. من هم از طرف اینجایی که کار می کنم رفتم.
یه مدرسه ابتدایی بود. نمی دونم اگه بخوانم این منطقه شهر رو با جایی- مثلا تو تهران- مقایسه کنم کجا رو باید بگم؟ خانی آباد شاید. نمی دونم. یک منطقه محروم شاید در یک کلان شهر.
بچه های کلاس پنجم بودند. ده و یازده ساله. معلم هم توی کلاس بود. یک معلم با قیافه کاملا رایج معلمی. کت و دامن و عینک و موهای روی شونه. فکر نکنم بهترین معلم این حوالی رو دیده باشم.
اولش از خودم گفتم و اینکه از کجا اومدم و سعی کردم تو نقشه ایران رو پیدا کنم و بهشون نشون بدم. مسلم بود که هیچ تصوری از آسیا غیر از چین و شاید هم تایلند نداشتند. بعد هم خوب از کارم و اینکه کار کردن تو سازمانهای کوچک محلی چه مزایا و معایبی داره حرف زدم. بماند که طول کشید با لهجه نچسب من هم ارتباط برقرار کنند و بعضی ها گفتند که شبیه فرانسوی ها حرف می زنم. ( احتمالا فقط در مورد لهجه فرانسوی چیزی شنیده بودند و منتظر بودند جایی به کارش ببرند).
بعد ازشون خواستم در مورد خودشون حرف بزنند. اینکه در آینده می خواهید چه کاره شوید. اولا که به طرز عجیبی انگار هیچ وقت در این مورد فکر نکرده بودند. یادمه ما همیشه – شاید از چهار سالگی- برای این سوال جوابی تو آستین داشتیم. سیر تحول خود من در مورد جواب این سوال به ترتیب اینطور بود: جراح قلب ( برای دو سال) فضا نورد ( ده سال) و بعد هم استاد دانشگاه ( نمی دونم چند سال). حالا من خیلی قانع بودم و خیلی تغییرش ندادم. اما یادمه همیشه این سوالی بود که وقتی یکی از بزرگترها بچه های چهار پنج ساله رو گیر میاورد و می خواست سر صحبت رو باز کنه ازش می پرسید. این بچه ها انگار بار اولشون بود این سوال رو می شنیدند.
ازشون خواستم فکر کنند. ببینند چقدر به کار پدر و مادرشون علاقه مندند. دلشون می خواد اون کار رو ادامه بدند یا نه. یکی دستشو بالا کرد و گفت که پدرش تو زندانه و اون هم می خواد اون شغل رو ادامه بده. بقیه بچه ها خندیدند و معلم هم یک چشم غره ای رفت. یکی دیگه هم گفت که مادر اون هم تو زندانه. بعد من یه ذره حرف زدم که خوب اگه زندان باشید که دیگه نمی تونید برید با دوستاتون بازی کنید یا برید خرید. یکی پرید تو حرفم که زندان خوبه چون مجانی می تونه خالکوبی بگیره. حالا بیا جواب پیدا کن. سعی کردم جبهه نگیرم. گفتم من هم خالکوبی رو دوست دارم اما هیچ وقت جراتش رو نداشتم که برم زیر سوزن. اما این دلیل خوبی واسه زندان رفتن نیست.
این جور حرفها باعث شد که یه ذره سر صحبت باز بشه. تقریبا همه یا می خواستند خواننده بشن یا بازیکن فوتبال. جواب چرای همه هم این بود که خواننده ها – که اونها اسم خواننده های رپ رو آوردند- همه پولدارند و خونه و ماشین دارند. یکی از پسر ها هم گفت که خواننده ها همیشه دور و برشون پر از زنهای لخت هست. یکی هم گفت که می خواد ریس گنگ بشه و همه ازش بترسن.
هیچکی نمی خواست دکتر بشه یا فضا نورد یا معلم یا پلیس. من منتظر بودم تو اون منطقه بشنوم که کسی میخواد پلیس بشه- چون فکر می کردم شاید پلیس یه جور قدرت داشته باشه . معلم هی به من نگاه می کرد و می گفت ببین. اینجا همه چی همینطوره.
من هیچ وقت در ارتباط با بچه ها موافق نبودم. همیشه خیلی سخت گیرانه به بچه ها نگاه می کردم و می کنم اما امروز یک حس خیلی عجیبی دارم. حسی که مسلما تلخ هست. نمی دونم. شاید به خاطر این بود که حداقل خودم در بدترین شرایط رویا بافی رو از دست ندادم. شاید قدرت رویاهام خیلی بیشتر از قدرتم در دنیای واقعی بود. شاید برام عجیب بود دیدن بچه ده ساله بدون رویا.
خلاقانه ترین جواب رو یک دختر ساکت ته کلاس داد وقتی سوال رو مستقیم از خودش پرسیدم. گفت که می خواهد آدم آهنی بشه. چون آدم آهنی هیچی نمی شنوه و هیچی نمی بینه.
ترسناک بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.